این نیز بگذرد

   اسمش رو هر چی می‌خوای بذار. خدا، وجدان، نفس، حس یا ... . بعضی وقت‌ها باهات حرف می‌زنه و حسابی شرمنده‌ات می‌کنه. بهت قوت قلب میده و تلنگر می‌زنه آهای! چته غرق در افکار فلسفیت شدی؟ من این جام. غصه چیو می‌خوری دیوونه.

راستش تو قطار مترو نشسته بودم. مثله همیشه شلوغ پلوغ. دستانم رو به زانوهام تکیه داده بودم، یکیش رو گذاشته بودم روی چشمان بسته‌ام و دیگری رو زیر چونه‌م. فکر می‌کردم به کشتی‌های غرق شده و چک‌های برگشتیم. به پرونده‌ها، به کار، به حسرت‌ها، آرزوها، کینه‌های زنگ زده در اعماق وجودم و خیلی چیزای دیگه. خیلی حالم بد بود و دوست نداشتم تو اون شرایط باشم. از سلول‌های بیکار و افکار پرت و پلایی که برای خودشون در ذهنم می‌رفتن و میومدن خسته شدم و بعد از چند تا ایستگاه چشمانم را باز کردم و اولین چیزی که جلوی چشمانم قرار گرفت دستبند این خانم بود. مثل یه قاصدک برام خبرایی داشت. نمی‌دونم. یه لحظه خجالت کشیدم از این که اون همه غر زده بودم. از این که فکر می‌کردم تنهایی بار مشکلات رو کشیدن داره می‌کشتم. فرقی نمی‌کنه کجا باشی. یهویی سورپریزت میکنه و تو رو به این باور می‌رسونه که مفهوم گذر زمان رو جدی‌تر بگیری و زندگی رو مثل یه جاده‌ای ببینی که درش حرکت می‌کنی تا این که یه جایی بالاخره حذف بشی. همین.  نه بیش‌تر نه کم‌تر. اون لحظه حس کردم خدا داره باهام حرف میزنه و اینا رو بهم میگه. همه‌مون چنین لحظاتی داریم تو زندگی‌هامون. یه نشونه که تکونمون بده. به وجدمون بیاره و بهمون این حس رو بده که تنها نیستیم.

تمرین سخت انتظار نداشتن از دیگران

   به تازگی متمم  بحث مهرطلبی رو شروع کرده. یکی از نکاتی که در اون به معرض بحث گذاشته شده، انتظار نداشتن از آدم‌هاست. این که برای انتظار نداشتن از دیگران مدام باید تمرین و جملاتی رو با خودمون تکرار کنیم تا اون چیزی که سال‌ها در ذهن‌مون جای گرفته حتی رسوب کرده رو فراموش کنیم. داشتم به این فکر می‌کردم کاشکی آدم متوقعی نبودم. اون وقت چقدر زندگی مطلوب و موردپسند خودم می‌بود. داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر تغییر فرایند سخت، طولانی و زمان‌بریه. به عبارت دیگه، انتظار داشتن از دیگران توی این 27 سال عمری که از خدا گرفتم، اون قدر با مفهوم "قطعیت" پیوند خورده که به سادگی دمساز واژه "دگرگونی" نمیشه. خودم به شخصه علاوه بر این که متوقع هستم و کمی به بیماری مهرطلبی هم دچارم. تا به امروز نظر دیگرانی معدود، برایم مهم بوده و بدون تایید دیگران به ناراحتی دچار میشم. اما امسال میخوام تمام نیرو و هستیم رو بذارم روی تمرین انتظار نداشتن از دیگران و روح و خیال خودم رو در راستای تمرکز بیشتر روی کارهای خودم تربیت و معطوف کنم و به این ترتیب یه سنگ بزرگ دیگه رو از سر راه رشد و بلوغ فکریم بردارم. متمم یه سری جملات رو که توی ذهنمون جای گرفته رو انتخاب کرده و ازمون خواسته به جای این جملات روتین که ملکه ذهن و قلب‌مون شدن، معادل معکوس پیدا و با تکرار بهشون عادت کنیم. امیدوارم خود کار تکرار، نیروهای پنهانی و شگفت‌آور من رو که البته در هر انسانی نهفته است بیدار کنه و اجازه بده کم‌توقعی و طلب‌نکردن مهر و تایید دیگران رو به عنوان تجسم آمالم انتخاب کنم. این جمله‌ها یا جملات مشابه سال‌ها تو زندگیم سایه ‌انداخته‌اند و من درصددم برای نجات خودم، دگرگونشون کنم:

10  فرمان مهرطلبی:

  1. من همیشه باید کاری را که دیگران می‌خواهند و انتظار دارند یا نیاز دارند انجام دهم.
  2. من باید مراقب اطرفیانم باشم؛ مستقل از این‌که از من کمک خواسته باشند یا نه.
  3. من همیشه باید به مشکلات دیگران گوش بدهم و برای حل مشکل آن‌ها نهایت تلاش خودم را به‌کار بگیرم.
  4. باید همیشه مهربان و خوش‌برخورد باشم و احساسات هیچ‌کس را جریحه‌دار نکنم.
  5. من باید همیشه دیگران را نسبت به خودم در اولویت قرار دهم.
  6. هیچ‌وقت نباید به کسی که به من نیاز دارد یا خواسته‌ای را مطرح می‌کند، پاسخ منفی بدهم.
  7. هیچ‌وقت نباید هیچ کس را به هیچ شکل، نامید و مأیوس کنم.
  8. من همیشه باید شاد و سرحال باشم هیچ‌نوع احساسات منفی را پیش چشم دیگران بروز ندهم.
  9. من باید همیشه همه را از خودم خشنود و شاد کنم.
  10. من هیچ‌وقت نباید بار مشکلات و مسائل خودم را روی دوش دیگران بگذارم.

   اما من درنگ کردم و با تامل و از سر صبر و حوصله هر کدام از جملات بالا رو اصلاح کردم از این به بعد با تکرارشون بهتر میتونم جهان و مسایل پیرامونش رو درک و هضم کنم.

10 توصیه بازسازی‌شده:

  1. دیگران انتظارات زیاد و غیرمنطقی از من دارند و حقی ندارند بدون اجازه من، از من انتظار انجام یا عدم انجام کاری رو داشته باشند. من هم در برابر این توقعات بی‌تفاوت عمل می‌کنم.
  2. وقتی توانایی لازم و مناسب رو در خودم ببینم، می‌تونم با در نظر گرفتن محدودیت‌های خودم از دیگران مراقبت کنم. ولی در هر صورت نیازهای خودم در اولویت قرار می‌گیره.
  3. به دیگران در حد توانایی خودم کمک کنم.
  4. روزهایی که سرحال و قبراق و به راهم، دل هیچ کس رو نمی‌شکنم و با دوستانم مهربانم. اما اگه اون روز، حال و حوصله نداشتم، قبل از هر حرفی به دوستان و عزیزانم بگم که امروز، روز من نیست و اجازه بدن بیشتر با خودم خلوت کنم.
  5. اولویت‌بندی و انتخاب بین خودم و دیگران بر حسب شرایط ممکنه متغیر باشه. اما ترجیحم اینه که اول خودم رو ببینم بعد دیگران رو.
  6. در برابر درخواست‌های دیگران از من سعی کنم اول شرایط خودم رو بسنجم. اگر تو موقعت مناسبی بودم پاسخ مثبت بدم.
  7. من به دنیا نیومدم که دیگران رو به راه راست هدایت کنم و مدام امیدوارشون کنم.
  8.  روزهایی هست که حال و حوصله ندارم. هیچ ایرادی نداره اگه اخم‌هام تو هم باشه و غرغر کنم.
  9. شاد کردن دیگران رسالت من نیست.
  10. می‌تونم از دیگرانم کمک بخوام. ۷ میلیارد آدم آفریده نشدن که من تو تنهایی خودم غلت بخورم.

 7 انتظار من از دیگران:

  1. دیگران باید من را به خاطر کارهایی که برایشان انجام داده‌ام، دوست بدارند و تحسین کنند.
  2. دیگران باید همیشه به خاطر زحمت زیادی که برای خشنود کردن آن‌ها کشیده‌ام، مرا دوست داشته باشند و تأیید کنند.
  3. دیگران نباید هرگز مرا نفی یا نقد کنند؛ چون من همیشه کوشیده‌ام انتظارات و خواسته‌های آن‌ها را مد نظر قرار داده و رعایت کنم.
  4. دیگران باید به خاطر برخورد و رفتار خوبی که با آن‌ها داشته‌ام، همواره با من مهربان بوده و مراقبم باشند.
  5. چون من همیشه با دیگران خوب و مهربان بوده‌ام، آن‌ها هرگز نباید احساسات من را جریحه‌دار کرده یا با من، غیرمنصفانه برخورد کنند.
  6. حالا که دیگران را به خودم وابسته‌ کرده‌ام و به من نیاز دارند، هرگز نباید من را ترک کرده یا رها کنند.
  7. من هر کاری توانسته‌ام برای اجتناب از تعارض و اختلاف و خشمگین شدن خود انجام داده‌ام؛ پس دیگران هم هرگز نباید از من خشمگین شوند.

7 انتظار بازنویسی‌شده من از دیگران:

  1. من برای به وجود آوردن حس خوب در خودم، به دیگران کمک می‌کنم. پس بهتره انتطار نداشته باشم به خاطرش تشویق و تحسین بشم.
  2. وقتی حرف از تلاش کردن میشه، من هیچی کم نمیذارم. بی‌نهایت زحمت می‌کشم. اما باید مواظب باشم در دام خشنود کردن دیگران نیفتم.
  3. دیگران می‌تونن از من انتقاد کنند. ولی من می‌تونم در سکوت انتقادناپذیر باشم.
  4. نتیجه مهربانی من با دیگران، لزوماً مهربانی دیگران با من نیست.
  5. دستم رو تا آرنج تو عسل می‌گذارم و فرو می‌کنم تو حلق آدما. ممکنه گازم بگیرن. آماده باشم.
  6. آدم‌ها ممکنه هر لحظه من رو ترک کنند. هر چند در ظاهر وانمود کرده باشند که به من وابسته‌اند.
  7. خشم و عصبانیت یه ویژگی شخصیتیه. ممکنه اون آدم‌هایی که باهاشون مهربون بودم از من عصبانی بشن. یا کلاً عصبانیت‌شون رو سر من خالی کنند.

   میخوام به خودم قول بدم با تکرار جملات بازنویسی شده، از خودم یک انسان بسازم. یک انسان ِ به قول سهراب سپهری عزیز "وسیع و تنها و سربه‌زیر و سخت."

سگ هار درون

  • می‌مردی خنده‌ات رو کنترل می‌کردی؟

  • آخه چرا اون حرف رو زدم؟ لعنت به من.

  • دختر که نباید بره ورزشگاه یا استودیوم فوتبال ببینه.

  • من از همه عقب‌ترم. همه پیشرفت کردن جز من.

  • بدبخت! چرا حالا که این فرصت بهت دست داده، مثل بچه آدم ازش استفاده نمی‌کنی؟

   بدون تردید همه ما در طول زندگی‌مان جملات حاوی سرزنش‌های سرکوب‌گر این چنینی علیه خود زده‌ایم، خود را نبخشیده‌ایم و با این تصور خود را به شدیدترین طرز ممکن تنبیه و مجازات کرده‌ایم. احتمالاً پایگاه و خاستگاه آن نیز احساس پشیمانی حاصل از یک کرده اشتباه یا ناکرده سهویی بوده که ما را به سمت و سوی رد و نفی رفتار یا عملکردمان فراخوانده است و معارضه و جنگی ذهنی و درونی بین آنچه اتفاق افتاده با آن‌چه انتظار داشتیم رخ دهد، درمی‌گیرد. من نیز در جهان پرتلاطم درونم، سالیان متمادی این احساس هولناک را مستبدانه در خود پرورش داده و تجربه کرده‌ام. سرزنش‌ها و نبخشیدن‌های پی‌در‌پی. اجازه اشتباه کردن را نه به خود و نه دیگران مطلقاً نمی‌دادم. مظهر و تجلی عمده آن نیز خشم من بود.

   بعد از مدت‌ها و در نتیجه خستگی و فرسودگی ناشی از کمال‌پرستی و دست‌اندازهای پیاپی، فهمیدم شیوه درست و منطقی را برای تعقیب اهدافم و رشد و پیشرفتم پی‌نگرفته‌ام. فهمیدم یک جای کار حسابی می‌لنگد. قرار نیست با خشم و غرغر و در یک فضای متشنج، مدام خود را زیر سوال برد و از اشتباه کردن خشمگین شد. برای آن که ببینم مشکل کجاست به جستجوی اینرنتی پرداختم و با اصطلاح "سگ هار درون" که توسط استاد عزیز و ارجمند آقای دکتر هلاکویی به کار برده شد برخوردم.  همه ما زمانی که کوچک و کودک هستیم، مخصوصاً تا پیش از 8 سالگی، در اکثر اوقات با افعال امر و نهی مورد خطاب مادر و پدر قرار می‌گیریم. "بکن، نکن"، "بشین، پاشو"، "بیا، نرو"، "بخور، نخور" و... . علاوه بر این به دلیل آن که کودک انسانی خود را نادان و ناتوان و ضعیف و نیازمند در برابر دیگرانِ دانا، توانا و قوی می‌بیند احساس "بد بودن" به او دست می‌دهد که غالباً تا لحظه مرگ این حس در او وجود دارد که به طرق و اشکال مختلف در تمامی سنین در او ظهور و بروز می‌کند. این احساس "بد بودن" با اشتباهات مکرری که کودکِ مرتکب  به تبع آن سرزنش و تنبیه می‌شود به مرور زمان بساط خود را بیش از پیش در درون و ذهن او می‌گسترد و همانند ریشه یک نهال تا رسیدن به سن بلوغ و بزرگسالی و میانسالی و سالخوردگی به تدریج در خاک ذهن انسان، عمیق‌تر و در سطح وسیع‌تر پهناور می‌شود. کودک به این نتیجه می‌رسد که من بد هستم و تو خوب هستی. من نخواستنی و دوست نداشتنی هستم و تو دوست داشتنی و خواستنی هستی. من همیشه اشتباه می‌کنم ولی تو دانای مطلقی. این ندا که به تعبیر بعضی به غلط "ندای وجدان" نام گرفته است در حقیقت سگ هاری است که در یک بخش بزرگی از ذهن انسان خوش نشسته و هر فعل یا عدم فعلی را به شدت مورد حمله و سرزنش قرار می‌دهد. این ندا، ندای ما نیست. ندای آن دانای مطلقی است که سال‌ها با امر و نهی، سرزنش‌های سرکوبگرانه را علیه کودک به کار گرفته و کودک این سگ را تا دوران سالخوردگی با خود به همراه دارد. باید این سگ هار را نابود یا به یک هاپوی کوچک تبدیل کرد. خوشبختانه راه حل دارد. راه حل آن تمرین و تکرار این جملات است که: من خوب هستم و به دنیا نیامده‌ام تا چیزی را به کسی اثبات کنم و تبعاً دنبال تایید و تحسین دیگران باشم. من خوب و خواستنی و دوست داشتنی هستم و حتماً اشتباه می‌کنم مانند تمام هشت میلیارد آدم روی کره زمین. من آدم خوبی هستم و ممکن است کار بد کنم. این کار بد، من را به آدم بد تبدیل نمی‌کند، فقط و فقط آن کار، بد بوده و من اشتباه کرده‌ام ولی آدمِ خوبی هستم. حتماً می‌توانیم با این طرز تلقی و اصلاح رویکرد ذهنی‌مان به زندگی، هر گونه حسد و غرض‌ورزی و بی‌مهری روزگار و کینه آشکار و پنهان انسان‌های روزگار را به نیکی از خود دفع کنیم و با آرامش و امید و احساس خوشبختی بیش‌تر و بهتر زندگی یک‌بارداده‌شده به خود را لمس کنیم و از آن لذت ببریم. این پست را با جمله‌ای از محمدرضا عزیز به پایان می‌رسانم:

"اشتباه را ستایش می‌کنم. آرزو می‌کنم در روزها و ماه‌ها و سال‌های آتی اشتباه کنی. اشتباه یعنی این که کار جدیدی را امتحان کرده‌ای، چیزهای جدید آموخته‌ای. تلاش کرده‌ای خودت و دنیایت را تغییر دهی. اشتباهات جدید بکن. اشتباهات بزرگ. اشتباهات جذاب. اشتباهاتی که تا به حال هیچ کس نکرده است حتی خودت."

باران جان با یه خداحافظی خوشحالمون کن.

   بارون رو خیلی دوست دارم. یکی از لذت‌بخش‌ترین صداهایی که تا الان تو زندگیم شنیدم، صدای خوردن قطرات باران به کولر و شنیدن اون از طریق کانال کولر تو سکوت و تنهایی در اتاق آبی رنگ خودمه. مرغ‌عشق‌هام رو گذاشتم بیرون تو حیاط زیر بارون تا آب‌تنی کنند و از زندگی در لحظه‌شون بیشتر لذت ببرن. وقتی دارم این مطلب رو می‌نویسم، بارون هر لحظه شدیدتر میشه. قصد بند اومدن نداره. دل کوچولوی آسمون بزرگ ما انگار خیلی پره. به ابرها ماموریت داده تا بغضش رو حسابی بترکونند تا روزهای اول بهار رو با این نعمت خدادادی شروع کنیم. هر چند که باران، سیل‌آسا شد  و من رو یاد این ترانه "افشین" عزیز انداخت: "زمستون برای تو قشنگه، از پشت شیشه". متاسفانه در این روزهای تعطیل اول سال در نقاط مختلف کشور عزیزمون، خیلی‌ها مثل من رو خونه نشین کرد. سال سختی داشتم و دوست داشتم برم سفر. اما نشد. چقدر سخت و تلخه که باید برای بند اومدن باران دعا کنیم. نگران هم‌وطنان عزیزمون در جای‌جایِ ایران هستم و امیدوارم این بحران اول سالی رو به درستی و بدون به خطر افتادن جان و مال‌مون بتونیم مدیریت کنیم.

امسال برایم سال صلح و دوستی باشد.

   یادمه محمدرضا در فایل صوتی (عیدی) که سال 97 برامون ارسال کرده بود، بهمون یاد داد که هر سالی رو برای خودمون نام‌گذاری کنیم. البته به این موضوع از لحظه سال تحویل فکر کرده بودم. ولی چیزی به ذهنم نرسیده بود. و به خودم تا سیزده‌بدر وقت داده بودم تا تکلیف اسم امسال‌م رو تعیین کنم. اما در دومین عیددیدنی که به منزل یکی از اقوام داشتم، تونستم تصمیم بگیرم که به امسال چی بگم. با شخصی که دوستش نداشتم و به دلیلی بینمون اختلاف و شکافی شکل گرفته بود، آشتی کردم و به منزل‌شون رفتم و روبوسی کردم و عکس یادگاری گرفتم و برایش آرزو کردم سال خوب و نیکویی در انتظارش باشه. نمی‌دونید چقدر احساس سبکی می‌کنم. احساس می‌کنم یک بار صد کیلویی از روی دوشم برداشته شده. احساس می‌کنم واقعاً نه فقط تقویم رو ورق زدم و سال تقویمی جدید رو شروع کردم، بلکه در دنیای درونم هم به بلوغ بیشتری رسیدم. تصمیم سختی بود. متاسفانه از اون دسته از آد‌هایی هستم که اختلاف و ناراحتی رو در خودم نگه می‌دارم و بهش پروبال میدم. اما الان یه قدم برداشتم برای این که اصلاح بشم و از این تیپ شخصیتی فاصله بگیرم. وقتی تصمیم می‌گیری واقعاً آدم‌ها رو ببخشی، وقتی تصمیم می‌گیری کینه‌ای از کسی به دل نداشته باشی و حرف و کارهای آدم‌ها رو جدی نگیری، (چون آدم‌های این دوره انقدر بدبختن یا بدبختی دارن که دلیل کارها و حرف‌های خودشون رو نمی‌دونن. چه برسه به این که من بخوام ازشون بپرسم چرا؟ و ازشون برای اون حرف‌ها و کارها دلیل بخوام)، انگار تو دنیا داری با فراغ بال پرواز می‌کنی. شکار کردن موقعیت‌ها و فرصت‌ها خیلی راحت‌تر میشه. چون قسمت عمده مغزت که به غیبت‌کردن و عیب‌جویی از دیگران اختصاص داشته، معنای خودشو از دست داده و آزادی و آزادگی جایگزینش شده. قول میدم امسال، جز در موارد ضروری، کمتر دعوا کنم و بیشتر آشتی کنم و آدم‌ها رو ببخشم. تلخ بودن، بوی کهنگی و بی‌حوصلگی دادن خیلی راحته. مثه خودکشی. ما برای کارهای ساده به دنیا نیومدیم. سخت‌کوشانه زندگی کنیم و اثربخش باشیم و تا نفس داریم بباریم. دنبال صلح باشیم. مسالمت‌آمیزانه آدم‌های مسموم رو جدی نگیریم و یه کم بی‌خیالی پیشه کنیم. خودمون رو چمن یا علف‌های سبزی در نظر بگیریم که باد آدم‌های مسموم یا بهمون نمی‌خوره یا اگر بخوره یه کوچولو تکونمون میده ولی نه می‌تونه ما رو بشکنه و نه خم‌مون کنه.

پیرمرد اسنپی

   یکی از اون صبح‌های زودی بود که قرار بود وحشیانه کار کنم. سرم خیلی شلوغ بود. جلسه دادرسی داشتم. تو شرکتم چندنفری منتظر بودن ببینمشون. خلاصه یه روز کاری بی‌رحم. یه اسنپ گرفتم و منتظر موندم که بیاد برم دادگاه. رنگ ماشینش مثل خاطره‌ی بی‌نظیری که تو ذهنم کاشت، خاص بود؛ بادمجونی. موهاش بلند بود و از پشت بسته بود، برف سنگینی روشون باریده بود. به محض این که سوار ماشینش شدم، هوای سرد زمستونی با معجونی از موسیقی لایت و گرمای بخاری ترکیب شد و این چشمان پر از لبخند راننده از آینه جلوی ماشین بود که بهم خوش آمد گفت. تشکر کردم. شاید به خاطر چیزی که میخوام بگم سرزنشم کنید اما نه رنگ ماشینش، نه موسیقی لایت بی‌کلام، نه طرز خوش‌آمدگوییش به سن و سالش نمی‌اومد. صحبت کردن با هم رو شروع کردیم. از امید برام گفت. این کیمیای گمشده در دنیای کنونی من و خیلی‌ها مثل من. از این که چقدر خوشحاله آدم‌ها تو جامعه می‌پذیرنش، جواب سلامش رو میدن و به عنوان یه فرد تو جامعه قبولش می‌کنند. برام تعریف کرد که خوشحاله که سرویس بچه‌های نوجوون دبیرستانیه. ازشون انرژی می‌گیره و بهترین دوستاش رو از بین همین نوجوونای دبیرستانی انتخاب میکنه. برام از ارزش دوستی گفت. این که چقدر مهمه یه دوست صمیمی با معرفت داشته باشی. همین دیشب بهترین دوستش 3 میلیون تومن به حسابش به عنوان قرض واریز کرده بود و حسابی پزش رو پیش من داد. دعا کرد که ای کاش چنین فردی به عنوان یه دوست تو زندگی خودمم باشه. مشخص بود که عاشقه. یه عاشق مهربون. یه عاشق مهربون تنها. واژه‌ها رو با دقت خاصی انتخاب می‌کرد و برعکس من صدای خیلی آرومی داشت. تو بیست دقیقه‌ای که پیشش بودم تا به مقصد برسم خیلی حرف زدیم. به خصوص وقتی فهمید که وکیل هستم مثل بقیه آدما شروع کرد ازم سوال حقوقی پرسیدنJ توی همهمه و شلوغی این روزها یه آرامش خاصی ازش گرفتم. احساس کردم با بقیه آدما خیلی فرق داره. واقعاً فرق داشت. بعد از مدت‌ها با شخصی تو زندگیم آشنا شده بودم که با کسی دعوا نداره، آدما و خدمت کردن بهشون رو دوست داره، طلبکار نیست، عاشق زندگیه، فرهنگ و شعر و ادبیات می‌خونه و عاشق اینه که تجربیاتش رو در اختیار دیگران قرار بده.

 موقع حساب کردن کرایه خیلی دوستانه باهام برخورد کرد و از گرفتن کرایه حسابی معذب بود.

بخشی از تعهدات من در سال 1398

   خب! نوشتن از تعهدات و تکالیفی که دوست دارم در سال 1398 بر عهده بگیرم و انجامشون بدم یا ترک‌شون کنم خیلی سخته. به این دلیل که اگه انجامشون ندم هر کسی که داره این مطالب رو میخونه ازم فیدبک میخواد و اگر به تعهداتم عمل نکنم بیشتر احساس خجالت می‌کنم و بیشتر قابلیت سرزنش شدن رو دارم. ولی از اون جایی که من آدم شجاعی هستم و دوست دارم اتفاقاً به خاطر کم‌کاری‌هام سرزنش بشنوم، میخوام یه سری کارهایی که دوست دارم و در واقع مکلفم تا انتهای سال 1398 انجامشون بدم رو اینجا بنویسم.

  1. این کتاب‌های که به تازگی از کتاب‌فروشی خریدم رو با دقت بیش‌تری بخونم و مسلط بشم و اینجا در موردشون مطلب بنویسم.
  • حقوق بازار سرمایه
  •  حقوق اقتصادی
  • مجموعه آرای قضایی شعب دیوان عالی کشور (حقوقی)
  • مسئولیت مدنی دکتر کاتوزیان
  1. هر هفته یک ویدیو انگلیسی تد رو مرور گوش بدم و اینجا بازنویسیش کنم.
  2. هر روز وبلاگ بنویسم، شده حتی یک خط.

   اینا تنها تعهدات من نیستن اما تعهدات اصلیم هستن. یه سری قول و قرارهای دیگه هم هست مثل فیلم دیدن و مراجعه مداوم به مشاور روان‌شناس و خوندن کتاب‌های متفرقه که البته خیلی مهم هستن اما خیلی مربوط میشه به تراش‌کاری شخصیتم. به روح و روانم ربط داره بیشتر. مثلاً دوست دارم به خودم قول بدم وقتی ناراحتم و خواستم بی‌قراری کنم، یا اعصاب دیگران رو خرد کنم یا خودم رو نارحت کنم، به قول دوستم از خودم بپرسم آیا این رفتار کمکی هم می‌کنه یا نه؟ اون وقت رفتارهای تهاجمی و لحظه‌ایم خیلی کمتر میشه. سال 97 برام یکی از سخت‌ترین و خاطره‌انگیزترین سال‌ها بود. سالی که اختبار دادم. سالی که از شرکت استعفا دادم. سالی که خیلی تنهایی کشیدم. سالی که خیلی کتاب خوندم. سالی که دوستان جدیدی مثل ریحانه و امیر پیدا کردم. ریحانه دختر شاد و مهربونیه که خیلی تو زندگی سختی کشیده. از شهرستان به تهران اومده و سرسختانه برای زندگیش تلاش و کار می‌کنه. یه وکیل محکم و قابل اعتماد و سخت‌کوش. امیر جان هم عاشق مولاناست و هر موقع تو زندگی کم میارم زنگ میزنم باهاش حرف می‌زنم و از دوستی‌هاش با مولانا میگه و من عشق می‌کنم. امسال البته سالی بود که بعضی از آدم‌ها (بخوانید شامپانزه‌ها) رو مثل آشغال از روی زمین برداشتم و ریختم توی سطل زباله ذهنم. به قول محمدرضا شاید یکی از نشانه‌های رشد از دست دادن بعضی از دوستان باشد. پس قطعاً از دست دادن اون آدم‌ها منو به رشد و پیشرفت هدایت می‌کنه.  

   سال97 با تمام سختی‌هاش تموم شد و سال 98 قراره سختتر باشه. دوست دارم تو این دنیای سخت پوست کرگدن داشته باشم. سرسخت باشم. محکم باشم و با هر بادی احساس درد نکنم. دیگه من یه اردیبهشتی احساساتی هستم. خوبه که یه خرده بیشتر روی مدیریت احساساتم کار کنم.

امیدورام روزها و لحظه‌های عادی و باشکوهی رو در سال جدید تجربه کنیم.

اشتباهات من در سال 97

   روانشناس‌ها میگن آدم‌ها هر روز یا حداقل هر هفته در حال اشتباه کردن هستند. اثبات خلافش هم تقریباً غیر ممکنه. وقتی سال نو میشه و می‌خوایم عید رو جشن بگیریم، فرصت خوبیه تا به مرور اشتباهات اصلی و اساسی که مسیر زندگی‌مون رو تغییر داده فکر کنیم. اشتباهات بزرگ مرتکب شدن هنر می‌خواد. نباید ترسید از اشتباه کردن. با تمام وجود باید اشتباه کرد تا درس گرفت. در اینجا قصد دارم چند تا از اشتباهاتی که در سال گذشته مرتکب شدم رو شجاعانه بنویسم. می‌دونم هر کسی مثل شما می‌تونه منو به خاطر این اشتباهات سرزنش کنه. اما من تصمیمم رو گرفتم. باید بنویسم‌شون. من اشتباهاتم رو دوست دارم.

  1. تو شرکتی که کار می‌کردم، یه دنیا کار رو سرم ریخته بود و من از ترس از دست دادن موقعیت و جایگاه برتر شغلیم از استخدام یک وکیل دیگه واهمه داشتم و مانع این کار می‌شدم. همین موضوع باعث شد سرم خیلی بیش از حد و توان یک آدم معمولی شلوغ بشه. چون کار زیاد داشتم، از اختبار اول سال 97 جا موندم. یعنی نتونستم تکالیف کاراموزیم رو به موقع و سر وقت به کمیسیون کاراموزی تحویل بدم در نتیجه 8 ماه در جا زدم و باید منتظر اختبار دوم سال می‌موندم.
  2. وقتی از شرکتی که براش کار می‌کردم استعفا دادم و اومدم بیرون، چند تا اشتباه بزرگ کردم. یکی این که به حرف‌هایی که پشت سرم زده میشد خیلی اهمیت می‌دادم. تا جایی که از دوستانم پیگیر اون حرف‌ها بودم. دیگه این که خیلی دوست داشتم خودمو برای آدما اثبات کنم. یعنی از تمام قوت و نیروی خودم کمک می‌گرفتم تا به آدما اثبات کنم من چی هستم و چی نیستم و چقدر در مورد من درست یا غلط فکر می‌کنند. اشتباه دیگه‌م این بود که خیلی استعفا دادن از شرکت رو بزرگ کرده بودم و حتی گریه می‌کردم و فکر می‌کردم موقعیت مشابه دیگه پیدا نمی‌کنم. در حالی که چند ماه بعد در جایی مشغول به کار شدم که هم حقوقش بیش‌تر بودم هم سرم خلوت‌تر بود و هم با آدماش بیشتر و بهتر کنار میومدم.
  3. تصمیم گرفته بودم تا اسفند که اختبار دوم برگزار میشه، پرونده قبول نکنم و کار نکنم و فقط درس بخونم. از این موقعیت استفاده کردم و درس‌های کیفری رو مرور کردم. اما افسردگی و ناامیدی بر من چیره بود و من نتونستم از موقعیت به نحو احسن استفاده کنم. فقط روزی دو سه ساعت درس می‌خوندم و بقیه رو به بطالت می‌گذراندم.
  4.  وجودم ظریف و لطیفه! باید بیشتر رو "پوست روانی" خودم کار می‌کردم. من باید در مواجهه با اون همه مشکل و دغدغه پوست کرگدن می‌داشتم. به قول دکتر هلاکویی دنیایی که ما داریم توش زندگی می‌کنیم مثل قلعه‌ایه که از ارتفاع روی سر ما سنگ و کلوخ پرتاپ می‌کنن و جسم و جنس ما شیشه‌ایه. باید تغییرش بدیم.  من با وجود این که اینا رو می‌دونستم، تسلطی رو خودم نداشتم و نمی‌تونستم مدیریتش کنم. در نتیجه همش غصه می‌خوردم و وقت ارزشمندم رو تلف کردم.
  5. پیش روانشناس رفتم تا در مورد خودم و دنیای خودم باهاش مشورت کنم. اما ادامه‌ش ندادم. بعد از چند جلسه کات کردم.

   این پنج مورد اشتباهات اصلی و اساسی بودن که من مرتکب شدم.  البته اشتباهات دیگه هم داشتم. منتها یا خیلی شخصی هستند یا انقدر کوچیکند که نمی‌تونم در این چارچوب قرار بدم و در موردشون بنویسم. ازشون خیلی چیزا البته یاد گرفتم. یاد گرفتم که از هر 1000 نفری که پشت سر من حرف می‌زنن، 5 نفر هم علت چرایی رفتارشون رو نمی‌دونن. پس من چرا باید بپرسم چرا؟ من نباید انتظار داشته باشم که همه آدما در مورد من خوب فکر کنن و من رو آدم خوبی بدونن. این کدوم دنیا است که همه از آدم راضی‌اند؟ اصلاً مگر غیر از اینه که راضی کردن همه یعنی ناراضی کردن همه؟ برای تجربه حس خوشبختی نباید دنبال چرایی بود! نهایت سعی خودم رو می‌کنم که در سال 98 اشتباهات جدیدتر مرتکب بشم و اشتباهات قدیمی رو تکرار نکنم و به قول یکی از دوستان عزیزم وقتی عصبانی یا ناامید یا رنجیده شدم و خواستم رفتاری غیرانسانی با خودم و بقیه داشته باشم، از خودم بپرسم آیا این رفتار کمکی هم به حل مشکل می‌کنه؟

داستانکی در مورد من

   شاید با دیدن عنوان این پست در روزگار سختی که در اون زندگی می‌کنیم تنها پوزخندی بر روی صورت شما نقش ببنده و در خوشبینانه‌ترین حالت ممکن درنگ تردیدآمیزی در شما ایجاد ‌کند. با طرح این عنوان به دنبال ارائه پندارهای آرزومندانه مورد پسند خودم نیستم بلکه چیزی رو که با تمام وجودم تجربه کردم و بهم نیرو و انگیزه ادامه دادن داده و روزها و لحظه‌هایم را بارآور و پرشکوه‌تر کرده را می‌خواهم مطرح کنم. قطعاً هیچ کس همه‌دان نیست و آنچه که اینجا می‌نویسم تجربه شخصی خودم است و راه حلی که از دکتر فرهنگ هلاکویی عزیز فراگرفته‌ام تنها و تنها راه پیکار با این بیماری نیست. اما قطعاً می‌تواند یکی از آن‌ها باشد.

   کمال‌پرستی راهی دو سر باخت برای رسیدن موفقیت است. بسیاری از ما انسان‌ها رسیدن به موفقیت را با کف زدن دیگران برایمان مساوی و معادل فرض کرده‌ایم. آنچه سرسختانه پی‌اش میرویم نه رضایت خودمان است نه سلامتی جسمی و روانی و اجتماعی‌مان و نه تجربه حس آرامش و سکون. همه می‌دویم تا به قسمتی از جاده برسیم تا دیگران برایمان دست بزنند. اما نمی‌دانیم روزی که منتظریم دیگران برایمان دست بزنند، عاقبت میان همان دست‌ها گم می‌شویم، له و اسیر می‌شویم. درد تایید طلبی داریم که جز با مُسَکِن سرتکان دادن دیگران درمان نمی‌شود. من با وجود سن کمی که دارم، تمام مسیر زندگی‌ام را تا کنون سخت دویده‌ام و از تمام فرصت‌های زندگی‌ام تا آخرین ظرفیت ممکن استفاده کرده‌ام و در حال حاضر بسیار موفق به نظر می‌رسم. اما تنها و تنها و فقط و فقط خود می‌دانم که چه بلایی بر سر خود آورده‌ام. می‌پرسید چرا؟ جواب می‌دهم درد کمال‌پرستی داشته‌ام و به این موضوع جهل مرکب. مدت‌ها در شوق رتبه بالا و برتر کنکور و دانشگاه تهران به سر می‌بردم و آن را به دست آوردم. تایید دانشگاهیان را می‌خواستم و آن را به دست آوردم. جاده‌های وکالت و ارشد را همزمان با هم پیمودم. تا انتها. موفقیت‌آمیز و درخشان و حسادت برانگیز. در مقطع ارشد پایان‌نامه‌ام، پایان‌نامه برتر سال انتخاب شد و از دست وزیر جایزه گرفتم و در دوران کاراموزی وکالت در یک شرکت بسیار معتبر و بزرگ با درآمد خوب استخدام شدم و به مدت دو سال مشغول سخت خدمت‌رسانی بودم. به طور متوسط 12 ساعت در طول یک روز کار می‌کردم و از یک دادگاه در غرب تهران، به دادگاهی در شرق و سپس جنوب و شمال تهران می‌رفتم (بخوانید می‌دویدم) و سپس در شرکت حضور پیدا می‌کردم و با ایمیل‌ها و سوالات حقوقی همکاران و مدیران سرو کله می‌زدم و در جسات متعدد شرکت می‌کردم. اما این تمام ماجرا نیست. حال که به گذشته می‌نگرم تمام این به ظاهر موفقیت‌ها برایم رنگ باخته‌اند. دوست‌شان ندارم. احساس عجیبی دارم. مدام به خود می‌گویم زینب تو به دنیا آمدی که برای آن که زندگی کنی، کار کنی یا برای آن که کار کنی، زندگی کنی؟ از این که از فرصت‌ها استفاده کرده‌ام پشیمان نیستم. اما اعتراف می‌کنم طی طریقم اشتباه بود. من به شدت کمال‌پرست و تایید طلب بودم. خودم را نمی‌دیدم، نفس نفس زدنم را نمی‌دیدم و برای سلامتی جسمی و روانی و اجتماعی‌ام حتی یک لحظه هم وقت صرف نکردم. گویی سگ هار درونم (در پستی جداگانه در مورد آن توضیح خواهم داد) که بر آن عنوان "عذاب وجدان" می‌دادم من را از لحظه‌ای توقف و درنگ بازمی‌داشت.  بیش از ده سال از عمر 27 سال‌ام به این ترتیب با دویدن و نرسیدن گذشت. احساس کردم دیگر توان ادامه دادن ندارم. شارژم تمام شده بود. هم بنزینم تمام شده بود هم پنچر کرده بودم و هم چپ و راست به اینور و اونور میزدم. به بهانه آزمون اِختبار (آزمونی که "کارآموزان" وکالت کانون وکلای دادگستری برای ارتقا به درجه "پایه یک" در آن شرکت می‌کنند) و پاره‌ای دلایل دیگر (که حدس زدن آن خیلی دشوار نیست) از شرکتی که در آن استخدام شده بودم استعفا دادم. نمی‌توانید تصور کنید لحظه‌ای که استعفا دادم و تمام مسوولیتم را به وکیل جدید شرکت واگذار کردم، چه احساسی داشتم. خلاء.  هنوز پیشنهاد شغلی جدی نداشتم و نمی‌خواستم داشته باشم ولی پیش رویم را جاده‌ای مه‌‌آلود از تردید و نگرانی فراگرفته بود. هر روز می‌گذشت و من خود را پیدا نمی‌کردم. نمی‌دانستم هدفم چیست و می‌خواهم دوباره کدام قله را فتح کنم؟ آیا اصلاً می‌خواهم قله‌ای فتح کنم؟ حوصله و انرژی و نیرویش را از کجا بیاورم؟ چیزهایی هم که به ذهنم می‌رسید نمی‌توانستم بفهمم چگونه میشد به آن‌ها دست یافت. خلاصه من زخمی شده بودم و مثل سربازی که عاشقانه برای میهن می‌جنگد و درد تیرهای اصابت شده و فرورفته بر بدن خود را حس نمی‌کند، کار می‌کردم و درس می‌خواندم و می‌دویدم بی آن که متوجه شوم دارم شارژ خالی می‌کنم. به یکباره تیر نهایی به جمجمه‌ام اصابت کرد و من رها شدم. نظر به این که درست نمی‌دانستم مشکل کجاست، ذهنم فقط به یک چیز قد داد، استراحت. دو ماه کامل فقط به سخنان ارزشمند دکتر هلاکویی گوش دادم و در متمم تمرین حل کردم. تا این که بالاخره متوجه اشتباهاتم شدم. من فراموش کرده بودم که باید مانند یک هواپیما پرواز کرد و با حداکثر سرعت طی طریق کرد ولی درعین حال از آرامش و سکون برخوردار بود. من بین دست‌هایی که برایم زده میشد له شدم. من مقصدی داشتم و خوب میدانستم دنبال چه هستم اما در عوارضی نشسته بودم و قصد جابه‌جایی و تغییر نداشتم. یادم آمد که مدت‌هاست کتاب نخوانده‌ام. فیلم ندیده‌ام. خود را انداخته بودم گوشه رینگ و مشت‌های محکم به خودم می‌زدم و این اجازه را به دیگران نیز می‌دادم. من فهمیدم که بدنم فقط به ویتامین d احتیاج ندارد و باید ویتامین‌های دیگر نیز به بدن تزریق کرد. فهمیدم که در زندگی نمی‌توان پایی داشته باشم که 2 متر باشد و به جای آن سایر اعضای بدن کوچک و نحیف بمانند. گویی من این کار را کرده بودم. گویی فقط یک ویتامین به خود تزریق کردم. گویی فقط به تقویت یک جنبه از زندگیم پرداختم. یادم رفته بود که در زندگی باید رکورد خودم را بشکنم و من اهمیت دارم و نه دیگران. دیگرانی که زنده و مرده من برایشان مهم نیست. مسابقه دادن و رقابت کردن شگرد من بود و معمولاً هم در آن برنده بودم. اما دیگر نمی‌خواستمش. دلم می‌خواست گاهی ببازم. هیچی نباشم. هیچ مسوولیتی نداشته باشم و کسی به من نگوید تو بهترین وکیلی هستی که می‌توانم به او اعتماد کنم. خسته‌کننده بود و حال‌بهم‌زن برایم.

آن روزها تمام شدند و من سبک جدیدی را برایم زندگی شخصی‌ام پی گرفته‌ام. با وجود تمام چالش‌ها، سطح درکم از شرایط را وسیع‌تر و عمیق‌تر ارزیابی می‌کنم. تصمیم گرفته‌ام رنگ‌های زندگی را ببینم. حتماً بودجه‌ای هرچند محدود را برای سفر کردن کنار بگذارم. کتاب بخوانم. شعر بخوانم و فیلم ببینم. تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم. در متمم اکتیوتر ظاهر شوم. چه کسی گفته است اگر ندوم می‌میرم؟ آرام و آهسته زندگی کنم و احساس نکنم که گرگ درنده‌ای من را دنبال کرده است که مدام بهم می‌گوید یا باید برنده شوی در غیر این صورت می‌خورمت.  در آخر میخواهم با اجازه متمم متنی که احساس می‌کنم به حس و حال من نزدیک است را برایتان نقل کنم.

"پنج‌هزار سال پیش، هر انسانی یک شکارچی بود.

اگر گرسنه می‌شدی، سنگ یا چوبی برمی‌داشتی و به‌دنبالِ شکار می‌رفتی.

مشکل عصر شکار این بود که به تدریج، ممکن بود دیگر چیزی برای شکار باقی نماند؛ و آن‌ها هم که مانده‌اند، در گریختن و پنهان‌شدن توانمند‌تر شوند.

خوش‌بختانه ما کشاورزی را کشف یا شاید اختراع کردیم.

دانه‌ها را بیاب؛ خاک را بارور کن؛ آبیاری‌شان کن؛ رشد تدریجی‌شان را به تماشا بنشین؛ و در نهایت محصول را برداشت کن.

ایده‌ی کشاورزی به سرعت در سراسر جهان پخش شد و به رشد تمدن‌ کمک کرد.

همه آن را فهمیدند؛ غیر از فعالان بازاریابی و فروش.

آن‌ها هنوز دنبال شکارند.

جالب این‌جا که می‌بینیم مشتریان بالقوه، پیوسته در گریختن و پنهان‌شدن توانمندتر می‌شوند."

پرسپولیس ایران و کاشیما آنتلرز ژاپن

   فردا ساعت 9:30 صبح مسابقه هیجان انگیز فوتبال پرسپولیس ایران و کاشیماآنتلرز ژاپن برگزار خواهد شد. استادیومی که در آن همه انسان‌های آزاد و آزاده، صرف نظر از جنسیت‌شان حق حضور دارند و می‌توانند از ته دل تیم محبوب‌شان را تشویق کنند، همزمان با گل خوردنش اندوهگین شوند، با گل زدنش فریاد شادی سرکشند، با هر ضربه در چارچوب نیم‌خیز شوند و از بازی در میان میدان کمی بی‌حوصله، ولی یک دم از تشویق تیم کشورشان از نفس نمی‌افتند، ورزشگاه کاشیما ساکر نام دارد. این ورزشگاه مکان مقدسی برای ما به شمار می‌رود. در این ورزشگاه است که فوتبال ایران به آرزوی 26 ساله خود می‌رسد (که ای بسا رسیده است)، در این ورزشگاه است که میلیون‌ها ایرانی هم‌وطن باهم یکصدا، برای تیم نماینده کشورمان دست به دعا می‌شوند و برای 90 دقیقه مشکلات فراموش‌نشدنی را پشت درب‌های قفل شده ذهن خود می‌گذارند، برای 90 دقیقه به کار تیمی پرسپولیس و باری که وزنی به اندازه خوشحال کردن 85 میلیون ایرانی دارد عشق می‌ورزند و از فرط هیجان کل زندگی را در خدمت این 90 دقیقه قرار می‌دهند. کسی چه می‌داند؟ شاید لحظه دیدن موفقیت تیم کشورمان بی‌ارزد به کل زندگی. شاید گروهی از ما اصلاً متولد شده‌ایم تا تنها همین 90 دقیقه خوشحالی را تجربه کنیم و پس از آن دیگر چیزی در زندگی چندان خوشحال‌مان نخواهد کرد. از این شایدها در زندگی تک‌تک‌مان وجود دارد. لحظاتی که آنقدر زیبایی و خوشبختی و امنیت و آرامش و حس خوب را در یک آن تجربه می‌کنیم که فکر می‌کنیم پس از آن هیچ چیز دیگر در هیچ جای جهان به همان اندازه زیبا نخواهد بود و به ما احساس خوب خوشبختی و امنیت و آرامش را نخواهد داد. امیدوارم میلیون‌ها ایرانی فردا چنین حس شیرین و شادی‌آفرینی را تجربه کنند.

برای تیم عزیز و زحمتکش کشورمان آرزوی پیروزی و موفقیت می‌کنیم.

 

26 مرداد 1396

 

‌‌بیست و ششم مرداد ۱۳۹۶ را هرگز فراموش نمی‌کنم. روزی که با محمدرضای عزیز و تمام دوستان فرهیخته متممی‌ام تجدید دیدار کردیم. آن روز سر از پا نمی‌شناختم. در روزهای قبل از روز گردهمایی، از بلیت خود چندین پرینت رنگی گرفته بودم. واهمه جا ماندن یا مفقود شدن بلیت برای روزهای نزدیک به آن روز عزیز عادی و ترسناک بود. برای اولین بار بود که در همایش محمدرضا حضور داشتم. برای اولین بار بود که دوستان نادیده‌ام را می‌دیدم. کنارشان می‌نشستم. تشویق‌شان می‌کردم. می‌خندیدم و اشک می‌ریختم.

هدف همایش اما برایم بسیار مقدس بود. آشنایی بیشترمان با یکدیگر... با متممی‌ها. به هدف مقدس همایش وفادار ماندم. تا جایی که فرصت شد با چهره بچه‌ها آشنا شدم. با شهرزاد، با سامان، هیوا، یاور، سپیده، نیلوفر، نگار، جواد، امین، الهه، احسان و ده‌ها دوست عزیز و صمیمی دیگر که رویای دیدنشان را بارها از سرگذرانده بودم. دوستانی با صفا و با معرفت و دوست داشتنی.
دو ساعت آخر را محمدرضای عزیز برایمان سخنرانی کرد. معماری برند شخصی موضوع سخنرانی‌اش بود. مثل همیشه با نفوذ و سلیس و شیوا ایراد سخنرانی کرد. برای دو ساعت سکوت کامل در فضا حاکم بود و همه با اشتیاق به محمدرضا گوش دادیم و از او آموختیم. وجود و طینت پاکت سرشار از انسانیت و خلوص و بی آلایشی است مردبزرگ. خدا قوتت دهد.

پی‌نوشت اول: این عکس رو از آلبوم متمم برداشتم. هنرنمایی عکاس حرفه‌ای در همایش ۲۶ مرداد محمدرضاجان. صحبت‌های بیشتر بچه‌ها خیلی تخصصی بود و من احتمالا" به عنوان تنها حقوقی جمع، همین قدر باید شش دانگ گوش می‌کردم تا بفهمم دوستام چی میگن.

پی‌نوشت دوم: سپیده ضمیر و نیلوفر شیری، دوستان متممی فرهیخته و صمیمی من دقیقاً در دو صندلی جلوی من با شال مشکلی (سپیده) و روسری سورمه‌ای (نیلوفر) نشستن.

داستانک

اومده بود پیشم. یه خانم اهل افغانستان. چین و چروک روی دست و صورتش از دلتنگی برای وطن می گفت. از بغض می گفت. برای هم صحبت... برای هم لهجه...
بار چهارمی بود که سراغم رو از مادرم می گرفت. سه بار قبل سر کار بودم. دیروقت برگشته بودم و نتونستم ببینمش.
خانم اهل افغانستان بهم گفت شوهرمو خیلی دوست دارم. اما کتکم میزنه.. شوهرمو خیلی دوست دارم اما میخواد طلاقم بده.
شوهرمو خیلی دوست دارم اما بهم خیانت می کنه.
شوهرمو خیلی دوست دارم اما...

 

تو تاکسی کنارم نشست بعد از یه مدت این دست اون دست کردن هدفون سفیدش رو از کیفش درآورد و شروع کرد آلبوم آهنگ های محلب تو گوشیش رو اسکرول و بعد از چندبار بالا پایین کردن صفحه گوشی، بالاخره یکی رو انتخاب کرد.

دلش تنگ بود. تنگ تنگ. نمیشد سراغ هیچ روزنه ای از امید در دل تنگش گرفت. آهنگ هم وطنش رو انتخاب کرده بود. انگار رفته بود تو خلسه.

تنهاش گذاشتم. با تنهاییش خوش بود.

تو

سال های کودکی، نوجوانی و جوانیم را سپری کردم در انتظار نشستن قاصدک های خوش خبری که تو راهی پنجره کوچک خانه ام کردی.

 

قاصدک های خوش خبر تنهاییم را در آغوش گرم خود فشردند.
قاصدک های خوش خبر دست نوازش خود را بر دلتنگی های روزها و لحظه های گذشته ام کشیدند.
قاصدک های خوش خبر، الفبای امید، این کیمیای گمشده روزگار را برایم تعریف کردند. برایم از ایمان گفتند.. از عشق گفتند... از مهربانی.. از تواضع...

سخت ترین و نامفهوم ترین درس ها.
پیش از خوش خبری قاصدک ها، درکی از امید نداشتم. عشق و ایمان را نمی شناختم. تواضع و مهربانی جایی در زندگیم نداشت.
تو... تو بنیان گذار مفهوم عشق و ایمان و مهربانی و خوبی و خوبی و خوبی در زندگیم هستی.
راستی قاصدک ها سلام گرمت را هم به من رساندند.
راهی شان کردم به پنجره کوچک خانه دیگر دوستانمان.

بازیگر

دیگه اون آدمی نبود که قدرت داشت. دیگه اون آدم جسور و شجاع با اعتماد به نفس حسادت‌برانگیز تو جلسات کاری نبود. دیگه امر و نهی نمی‌کرد.

وقتی رو به روم نشست و اشک می‌ریخت و ملتمسانه ازم کمک خواست انگار یه کوه داشت ذره ذره جلوی چشمام فرو می‌ریخت. از این که گاهی ازش بدم میومد، خجالت کشیدم. تو دلم گفتم اگه می‌دونستم انقدر حال روحیت بده، اگه می‌دونستم همه این ژست‌هایی که می‌گیری، نقابی‌ه که هر روز صبح رو صورت می‌ذاری و باهاش فیلم زندگی‌ت رو بازی می‌کنی، شاید هیچ وقت ازت بدم نمی‌اومد.

سعی کردم آرومش کنم. به روحش غذا دادم. گشنه و تشنه رهاش کرده بود و نسبت به این موضوع هم آگاهی نداشت. خودش رو فراموش کرده بود. در انفراد نمی‌تونست خودش رو تعریف کنه و از جمع هویت می‌گرفت. 

آدم‌های به ظاهر قوی رو خیلی دست بالا نگیریم. اون‌ها هم دلی دارن که گاهی می‌گیره. اون‌ها هم حتماً کسی رو از دست دادن یا کسی رو دارن که از از دست دادنش می‌ترسن. در حقیقت اون‌ها مجبورن برای این که زنده بمونن خودشون رو قوی و عاری از ضعف نشون بدن. اگر گاهی از موضع بالا باهامون برخورد کردن دلگیر نشیم. درک‌شون کنیم و براشون دوست خوبی باشیم.

سال 1396: سال مهربانی

من اسم امسال رو گذاشتم سال مهربانی.

اولش شاید به نظر برسه یعنی سالی که باید با همه آدم های دوروبر مهربان بود. اما نه. سال مهربانی سالیه که اول از همه باید با خودم مهربون باشم. اینجا مهربونی یعنی:

- با مدارا کردن با آدم ها حلقه عصبانیت رو بشکنم و با بحث کردن با هر آدمی حس بد به خودم ندم.

- بیش تر کتاب بخونم.

- بیش تر به خودم فکر کنم.

- بیش تر بنویسم.

خلاصه هر کاری که من رو به خودم یادآوری کنه. بعضی وقت ها اون قدر غرق در شلوغی زمان می شم که به همه چیز و همه کس فکر می کنم الا به خودم. به نظرم اینم یه نوع از نامهربونیه. یه نوع از ظلمه. بد نیست آدم بعضی وقت ها خودخواه باشه. یعنی خودخواهی اصلاً مفهوم بدی نیست. باید ازش درست استفاده کرد.  سالی که گذشت بیش تر از همیشه به خودم بی توجهی کردم. دوست دارم تو سال جدید با خودم مهربون تر باشم.

جدایی

می دانم که جدایی سخت است و تلخ. می دانم که جدایی دردآور است. می دانم که جدایی به منزله به اجبار بیرون راندن تکه ای از وجود انسان عاشق به دلتنگی های دوردست است. اما روزها و لحظه های پیش از جدایی چه لحظاتی است! عمیق، جاودانه، لذت بخش و شادی آور. لحظاتی است که قدر دانستن و شکرگزاری را با تک تک سلول های بدن حس می کنم. لحظاتی است که تاج پادشاهی و بال فرشتگان را در سر و پشت سر معشوقه ام می بینم. لحظاتی است که مفهوم پاک و زلال عشق و دوست داشتن زیبا ترین سیمای خود را نشانم می دهد. جدایی تلخ است. اما بهانه ای است به جا برای آن که قدر دوست و دوست داشتن را بدانم. جدایی را باید تجربه کرد تا هر چه بیش تر قدر انسان ها، دوست و دوستی ها را بدانم.

راهی که می روم... صبحی که می آید.

 

دانشگاه تربیت مدرس.

در انتظار تجربه شیمیایی

"هر لحظه که به هدفی نزدیک و نزدیک تر می شویم، انرژی و هیجان ما افزایش میابد و دوپامین ما را برانگیخته تر می کند. لحظه رسیدن به هدف، اوج این تجربه شیمیایی است." «محمدرضا شعبانعلی»

راستش فکر می کنم مدتی است، یعنی مدت هاست این تجربه شیمیایی را لمس نکرده ام. شاید آخرین بار سال 1388 بود که در دانشگاه تهران توانستم با کسب رتبه عالی در رشته حقوق پذیرفته شوم. قبولی در مقطع کارشناسی ارشد، آزمون وکالت، ورود در دنیای مقدس وکالت هم آن طور که توقع و انتظارم ایجاب می کرد، تبدیل به بهترین تجربه من نشد و در نتیجه آن تجربه شیمیایی همچنان به تعویق افتاد. گاهی قواعد زندگی به هم می ریزد. گویی زندگی چون فیلمی می ماند که در آن با شناخت قبلی از کارگردان و امضاهای غافل گیرکننده اش بر داستان، منتظر وقایع غیر منتظره و غیرقابل پیش بینی می مانیم. شاید درک درستی از قاعده ندارم. شاید نباید قاعده را به معنای سلسله اصول ثابت و یک ستون و دایمی پنداشت که تنها تعدادی انگشت شمار استثنا را نیز در بر دارد. شاید اتفاقاً موضوع کاملاً وارونه باشد. یا حداقل این طور جلوه می کند. در دنیای حقوق اصطلاحی اصولی وجود دارد مبنی بر آن که تخصیص اکثر وجاهت ندارد. یعنی با تبصره و استثنا وارد کردن بر یک قاعده، تعداد زیادی از افراد قاعده از آن خارج شوند: مثلاً اگر کسی به من وکالت بدهد و بگوید تو در تمام امور مرتبط با این پرونده وکیل من هستی ولی حق ارجاع به کارشناس نداری، حق طرح ادعای جعل و انکار و تردید در اسناد را نداری، حق تجدیدنظر و اعتراض و فرجام خواهی نداری و... . در نتیجه بیش تر حقوق اعطایی به موجب قانون به وکیل را از من سلب کند، چون افراد حکم خاص سبب اخراج تعداد زیادی از افراد عام شده اند، اکثر تخصیص خورده که این موضوعی مستهجن و فاقد وجاهت است.  

آیا لمس آن تجربه شمیایی از قاعده خاصی پیروی می کند؟ لزوماً رسیدن به هدف چنین حسی را در من ایجاد می کند؟ اگر نکرد استثناست بر قاعده؟ اگر تعداد استثناها بیش تر شد چه؟ 

می دانم به خوبی که به قول معلم عزیزم حال خوب، دارو ندارد. راه میان بر ندارد. تجربه حال خوب، زمان می‌برد.

به نظرم می آید ایراد کار آن جا است که به دنبال تجربه این حس شیمیایی از مجرای اهداف پیش از این آزموده شده می گردم. شاید اشتباه می کنم. شاید نکته همین است که دیگر احساس موفقیت، احساس جلو تر بودن از دیگران (هر چند که فی الواقع این طور نیست) نمی تواند من را ارضاء کند. شاید در این زمینه به نقطه آسایش رسیده ام. برای انسان اهل رقابتی چون من اعترافش کمی سخت است. نیاز دارم به زمان و تغییر؛ که به قول ارسطو تغییر و زمان دو جزء لاینفک هستند. زمان می تواند زمینه ساز تغییر این الگو باشد. با گذر زمان بسیاری از موضوعات که تا کنون برایم در متن بوده اند در حاشیه قرار گرفته اند و برعکس. پس چرا انتظار دارم با رخ دادن موضوعات درون متنی به تازگی به حاشیه رانده شده، حس و حال خوبی را تجربه کنم؟ به گمانم شرطی شده ام. از آن جا که پیش از این، چنین تغییرات خزنده و نامحسوسی را لمس نکرده ام، کمی ابهام نقش دارم و نمی دانم چه طور آهنگ این تغییر را مدیریت کنم. باید بیش تر تحقیق کنم.

احترام به تفاوت ها، احترام به هویت انسانی

   گاهی به طرز غیرمنصفانه و ناجوانمردانه ای با دیگران مقایسه می شوم. سرزنش می شوم و به صورت کاملاً غیرحرفه ای از من انتقاد می شود که چرا مثل فلانی رفتار نکرده ام. چرا مثل بهمانی فکر نکرده ام. چرا از او یاد نگرفته ام. او  یک سال از من بزرگ تر است ولی ده سال بیش تر از من می فهمد.

  در طول یک روز باید لحظه های زیادی را صرف توجیه کردن دیگران کنم. البته نه توجیه کردن رفتارهایم که توجیه کردن لزوم و وجوب وجود  تفاوت در انسان ها، افکارشان، رفتار و عملکرد و اخلاق شان. قصه همیشگی تاریخ ست؛ احترام نگذاشتن به تفاوت ها. من انتقاد می کنم پس هستم. من ایراد می گیرم پس هستم! به عنوان یک شخص اهل حقوق معتقدم قواعد روشنی حول محور مجاز دانستن وحدت یا غیر مجاز دانستن تکثر فرهنگی، اخلاقی و... در یک جامعه در هیچ یک از متون قانونی و اخلاقی وجود ندارد. پس چرا باید در برابر اختلاف نظرها گارد داشت؟ چرا باید اجازه دفاع را از شخص متفاوت گرفت؟ چرا باید با او چون یک مجرم رفتار کرد؟ یک شخص آزاد دارای کرامت انسانی می تواند تمام روزها و لحظه های خود را صرف تجربه شناکردن خلاف جهت یک رود یا حتی اقیانوس کند. روشنگری در پس مفهوم احترام به چنین شخصی نهفته است. کاش یاد بگیریم قضاوت ها و پیش داوری های منصفانه و جامع الاطرافی را در مورد این انسان ها به کار گیریم. احترام گذاشتن به کثرت گرایی فرهنگی، احترام گذاشتن به صلح و طرد کردن جنگ های دراز آهنگ است.  به نظر من ریشه بسیاری از جنگ های بزرگ داخلی و خارجی آن است که ادبیات این بحث (چگونگی حل اختلاف از مجری مذاکره) را به دقت نخوانده ایم و نمی توانیم در مورد آن مذاکره کنیم. نتیجه آن می شود که من می جنگم پس هستم.

پی نوشت: ماده یکی مانده به آخر تمام قراردادهایم که عنوان "حل اختلاف" دارد را چنین می نگارم: «در صورت بروز هرگونه اختلاف در تفسیر یا اجرای قرارداد، ابتداء طرفین از طریق مذاکره موضوع را حل و فصل خواهند کرد. در صورت عدم حصول نتیجه، هر یک از طرفین می تواند به مراجع صالح قضایی در شهر تهران مراجعه نماید.» امیدوارم آرزو بر دلم نماند و پیش از آن که از این دنیا بروم شاهد حل شدن اختلاف از طریق جمله اول این ماده باشم.

مرزی وسوسه کننده و دروغین به نام نقطه آسایش

کتاب های روان شناسی می گویند:

 

انسان زمانی که به خواب می رود، ضمیر ناخودآگاه او هوشیار است و به فرماندهی ادامه می دهد. زمانی که بدن انسان خواب پس از چند ساعت قرار گرفتن در سمت چپ خود، از این وضعیت خسته شد، با فرمان ضمیرناخودآگاه به سمت راست متمایل می شود. بدن در سمت چپ به نقطه آسایش رسید. این جا به جایی پلی برای رسیدن به نقطه هدف بدن (همان رفع خستگی)، است. 

چقدر شبیه من است این وضعیت.

هر زمان قله ای (بخوانید تپه ای) را فتح می کنم، ماندن در آن وضعیت همان قدر برایم غیرممکن و ناخوشایند است که آرزوی رسیدن به آن قله شادی بخش و شادی آور. 

باورم براین امر مبتنی است که در پناه نقطه آسایش قرار گرفتن ویژگی بارز انسان های ترسو و ناموفق است. 

مدتی بود من در این ملجا آرام گرفته بودم. برایم احساس خوب بدی بود. با تمام ادعایی که دارم، وانمود می کردم که تغییر و جا به جایی را نیاز ندارم. اما این طور نبود. غرور کاذب منشعب از صدای تشویق یاران، فریبم می داد و من را از فکر کردن به هر تغییر باز می داشت. اما این فریب را دوست نداشتم. می دانستم که فریب است. یعنی مرا فریب می داد ولی من فریب نخوردم.

امروز توانستم با نشنیده گرفتن هیاهوی ذهنم، خود را تکانی دهم. جا به جا شوم. تغییر و تنوع و تفاوت را تجربه کنم. هر چه از نقطه آسایش دورتر، به نقطه هدف نزدیک تر.

درسی گرفتم از امروز. برای رسیدن به اهداف متعالی باید موانعی را پشت سر بگذارم. موانعی چون عدم تمکن مالی، احساس تنهایی، بیماری و... یکی از این موانع مرزی است وسوسه کننده و دروغین به نام نقطه آسایش.

فقط حرف مرد احمق یکیه.

محمدرضا دیروز اعلام کرد شاید برای سال دیگه یه سمینار برگزار کنه. کلی خوشحالی کردم. این کامنت رو براش تو روزنوشت ها گذاشتم. دوست داشتم اینجا هم بذارمش:

"زینب دست آویز

اسفند ۷, ۱۳۹۵ در ۶:۱۷ ب.ظ

محمدرضا جان
موضوع خود افشایی که خیلی برام مهم و جذابه. دوست دارم اولین نفری باشم که سخنرانی می کنه. خداکنه زودتر زودتر متمم پیام بده و بگه زودی بیاین ثبت نام.
ولی موضوعی که خیلی بیش تر به دلم نشست، اعتمادت به ما دوستاته. بهمون اعتماد می کنی و ما رو در جریان موضوعی که هنوز احتمالاً خیلی پایبندش نیستی و ممکنه ازش اعراض کنی، میذاری. دوست مون داری و با این که کلی قبلاً گفته بودی دیگه سمینار بی سمینار، اما انگار داری تجدیدنظر می کنی. خیلی شجاعتت ستودنی و حسادت برانگیزه. حتماً الگوبرداری می کنم. با این کارت داری یه درس بهم میدی؛ و اون این که حتی اگه عزمم رو جزم کنم و تصمیمی بگیرم، تصمیمی که پشتوانه اش فکر و تحلیل و منطق هست، و حتی اگه اون تصمیم رو به هزاران نفر اعلام کرده باشم، می تونم با یک پشتوانه فکری محکم تر، با یک تحلیل استوارتر، نقطه هدفم رو جا به جا کنم و از تصمیمم عدول کنم.
خیلی خیلی خوشحالم کردی:)"

جهادی بودن در روزگار ما

   ماه ها پیش، مقاله ای از یک نویسنده و  فعال سیاسی مطالعه می کردم با موضوع جنگ یا جهاد؟

   در این مقاله نویسنده با تبیین مفهوم، نوع و دامنه کلمه جهاد، آن را به عنوان یک فریضه دفاعی و نه ابتدایی مورد بحث گذاشته بود. جهاد به معنای جنگ در راه خدا هیچ معنا و مفهوم آغازگری ندارد. باور دین اسلام که بر این امر مبتنی است، وظیفه همگان را در دفاع از دین و میهن و متدینین می داند. راه اندازی جنگ جایی در دین اسلام ندارد. بر خلاف آن چه طالبان و داعشیان برپا داشته اند.

   روزها و لحظه های زیادی را در مترو می گذارنم. مدتی است که بر در و دیوار ایستگاه های مترو عکس هایی از دختران و پسرانی می بینم که بر کف دست رو به دوربین خود قلبی قرمز و توخالی نقاشی کرده اند و  درون آن قلب قرمز جمله "من جهادی ام" را نگاشته اند. اولین باری که این عکس ها را دیدم، مقاله پیش گفته به ذهنم متبادر شد. یادم آمد که مقاله ای کوتاه حول این محور مطالعه کرده ام. اما بلافاصله متوجه تناقضی شدم. تا جایی که حافظه ام یاری می کرد، جهاد به  معنای  جنگ در راه خدا آن هم به عنوان یک فریضه دفاعی است. یعنی اگر به کشور حمله شد، وظیفه همگان دفاع است. حال جای سوال برایم آن بود که در حال حاضر که جنگی نیست! در برابر چه چیز باید گامی پیش گذارد و دفاع کرد؟ غرق در همان افکار بودم و سوال در ذهنم مدام پررنگ تر می شد که در همان لحظه قطاری به ایستگاه وارد شد. پیش از آن که به خود بیایم و سوار قطار شوم، ضربه ای به کیف کارم از سوی یکی از مسافران که سراسیمه به سمت درب های قطار می دوید وارد شد و نتیجه اش افتادن آن از دست و خاک گرفتنش بود. کمی شکه شده بودم. ولی خب مهم نیست. مکان عمومی همین است. تحمل بایدم. وارد قطار شدم. خانم دست فروشی در داخل واگن مشغول فروش جوراب، لوازم آرایش، زیرمانتویی، شال، مسواک و خمیردندان بود. برای تبلیغ کالاها با صدای بلند از یک واگن به واگن دیگر می رفت. حجم بالای اجناس خانم فروشنده، فضای زیادی از واگن مترو را گرفته بود. برای آن که از سروصدای ایجاد شده توسط آن فروشنده، چشم غره ها و غرزدن های سایر مسافران بر خانم فروشنده، رها شوم، به واگن دیگری پناه بردم.  کنار خانم مسنی چادر رنگی به سر با چروک هایی بر دست و صورت که گویی با من صحبت می کردند و  دست بر میله بالای سر خود گذاشته بود ایستادم. مشخص بود درد زانو و کمر بیش تر از قبل اذیتش می کند. به ایستگاه بعدی که رسیدم دو جوان هدفون به گوش و گوشی به دست، با اعصاب خرد و چهره گرفته وارد شدند و سمت چپ من ایستادند. از قضا در همان لحظه ورود این دو جوان به واگن، دو مسافر دیگر که همچون یک ملکه بر صندلی های قطار نشسته بودند و فخر می فروختند به ایستادگان، به مقصد خود رسیده بودند. زمان پیاده شدن آن دو تصور من آن بود که اولویت در نشستن با خانم مسن  است. اشتباه فکر می کردم. ظاهراً اولویت با آن دو جوان بود! در ایستگاه بعدی متوجه حضور مسافری شدم که ظاهرش به دانشجوهای به تهران آمده از شهرستان بود. یک چمدان و یک کیف بزرگ مسافری همراهی اش می کردند. چهره اش از خستگی زرد شده بود و خیلی بی حال و رمق به نظر می رسید. پیش خود گفتم ای کاش کسی حاضر شود حداقل کیف بزرگ ش را از دستش بگیرد و تا رسیدن به مقصد پیش خود نگاه دارد. نگاهی به مسافران نشسته بر صندلی پادشاهی مترو انداختم. از هفت نفر که با کلی دعوا و جنجال توانسته بودند کنار هم بنشینند، شش نفر خواب بودند و یک نفر صفحه اینستاگرامش را اسکرول می کرد. به ایستگاه بعدی که رسیدیم، جمعیت زیادی در آن ایستگاه منتظر ورود این قطار بودند. مسافران داخل قطار فریاد می زدند که مسافران منتظر حق هول دادن ندارند، مسافران منتظر هم فریاد می زدند که دیرمان شده، جا به جا شوید. (البته من نقل به مضمون می کنم. فی الواقع مسافران با کلمات قصار یکدیگر را مزین می کردند.)

   به ایستگاه آخر رسیدم. دوباره عکس آن جوان با کف دست منقش به نقش قلب قرمز رو به دوربین با جمله "من جهادی ام" رو به رویم سبز شد. به کلی فراموشش کرده بودم. خیره شدم به آن عکس. حال یاد گرفته بودم در روزگاری که جنگی در کشور نداریم، جهاد به چه معناست.

   جهاد یعنی، صفات مهربانی و نوع دوستی از قلب و اندیشه و مغز و روح و روان و رفتار من رخت بر نبندد. جهاد یعنی بی مهابا ستم نکنم. دل نشکنم. جهاد یعنی کمک کنم شاهد این صحنه ها، این داد و فریادها، این بی احترامی ها و بی حرمتی ها در مترو و ایستگاه های آن نباشم. جهاد یعنی زمانی که از پله های برقی مترو پایین می آیم تا به قطار برسم، همزمان از پله های انسانیت پایین نیایم. جهاد یعنی اگر دیگران را در رنج دیدم، از رنجش رنج برم. کاری کنم. موثر باشم. جهاد یک فریضه دفاعی است. دفاع از مهربانی، از خوش رویی، از صبر در برابر خودخواهی و خشم و دیگرآزاری. دوست ندارم مهربانی کیمیای گمشته زمان باشد. دوست دارم مهربانی در روزها و لحظه های تمام انسان ها جاری باشد. مثل اکسیژن در فضا پراکنده باشد. برای آن تلاش می کنم.  

من یک جهادی ام.

هنر  فرصت دادن به انسان ها

   روزها و لحظه ها باید یاد گرفت. باید تجربه کسب کرد. باید سختی کشید تا بالاخره بتونی حرف برای گفتن داشته باشی. تو این مسیر چالش های زیادی وجود داره که باید باهاشون تکل کرد. یکی از این چالش ها اینه بعضی آدم ها دوست ندارن بهت فرصت بدن تا یاد بگیری، بزرگ شی، رشد کنی. کوچک ترین خطایی اگه ازت سر بزنه باید سرزنش بشی. تحقیر بشی. 

باید به آدم ها فرصت داد. هر چقدرم ازشون دلگیر و دلخور باشیم، باید یادمون باشه اشتباه کردن، تجربه به دست آوردن حق مسلم هر آدمیه. از اشتباه نباید ترسید. باید اشتباه کرد. اشتباه های بزرگ. اصلا" ای کاش میشد یکی از اصول اساسی حقوق بشری رو همین قرار داد. اصل فرصت دادن به انسان. اصل لزوم اشتباه کردن. اگه این اصل، اصل اساسی زندگی مون نباشه، یه روز به خودمون میایم و می بینیم هیچ دستاوردی نداشتیم و همیشه با بزدلی و وحشت قدم برداشتیم.

من اشتباه رو می خرم. به قیمت تحقیر شدن. 

یاد هست

زندگی من دو فصل داره:

 

فصل اول قبل از آشنایی با محمدرضا.

فصل دوم بعد از آشنایی با محمدرضا.

شعر زیبای آقای "حسین منزوی" تقدیم به بهترین معلم دنیا که از لحظه آشنایی باهاش تا همین لحظه هر حس خوبی که تو زندگیم تجربه کردم مدیون ایشونم.

«دلم بعد از بسی منزل به منزل، در به در گشتن

نشان آرزویش را، سر انجام از تو می گیرد

تو می گویی چی ام من، یا کجایم، یا کدامینم

که نفس خویشتن گم کرده ام، نام از تو می گیرد

تو پایان تمام جستجو های منی، ای یار

خوشا بخت تکاپویی، که فرجام از تو می گیرد»

نقض اصل آزادی بیان در یک بانک

   بعضی از بانک­ ها، شایدم همشون (دقت نکردم)، در هر باجه، روی میز و نزدیک به هر ارباب رجوع و با قابلیت دسترسی برای اون ها، دستگاه ارزیابی کوچکی تعبیه کردند که با هدف ارزیابی سرعت، دقت، نحوه برخورد کارمندان بانک توسط ارباب رجوع مورد استفاده قرار می گیره. احتمالاً  فکری که پشت این تصمیم بوده بالا بردن سطح کیفیت اون بانکه. امروز بانک کاری داشتم. اولین باری بود که این دستگاه رو می دیدم. تصمیم گرفتم ازش استفاده کنم. من باید هر کدوم از اون سه آیتم رو با سه سطح خوب یا متوسط یا ضعیف ارزیابی می کردم. دو آیتم خوب و یک آیتم رو ضعیف ارزیابی کردم. این دستگاه کوچولو کلی حال منو خوب کرد. به خودم می گفتم چقدر خوب که ادارات ما دارن به سمت و سویی میرن که فیدبک ارباب رجوع براشون واجد اهمیت شده. همین جوری که غرق هیجانات خودم بودم و کلاً یادم رفته بود که الان برای انجام کاری اومدم بانک، صدای بلند و پرسش آمیز کارمند بانک جلوم سبز شد. یه لحظه احساس کردم تمام مدتی که داشتم با خودم و تو دلم حرف می زدم و خوشحالی می کردم، مثل یه شخص بیرونی داشته منو مانیتور می کرده. با یه لحنی که احساس کردم الان بازپرس داره ازم بازجویی می کنه، تو چشمم زل زد و سین جیمم کرد و پرسید چی زدی؟ من که یه کم جا خورده بودم و فکر نمی کردم این سوال رو ازم بپرسه، مثل بچه ای که داره اعتراف می کنه که چه کارهای بدی کرده و می دونه بعد از اعترافش قراره تنبیه بشه، واقعیت رو بهش گفتم. ازم دلگیر و دلخور شد. از صداش و چهره ش و حرفی که بهم زد اینو فهمیدم. بهم گفت عه؟ یکیش رو ضعیف زدی؟ پس منم کارتو ضعیف انجام میدم. من که واقعاً متعجب شده بودم، ازش یه کم دلجویی کردم. براش توضیح دادم که من کل بانک رو ارزیابی کردم. منظورم شخص شما دقیقاً نبود. بهم گفت خوب سیستم که اینو نمی فهمه. خلاصه من که اون هیجان و احساس خوب اولیه م کوفتم شده بود، دیگه سکوت کردم و ادامه ندادم.

   کارم تموم شد و خداحافظی کردم و رفتم. این بیت از حضرت سعدی در ذهنم جای گرفت:

دوستی با پیلبانان یا مکن/یا طلب کن خانه ای درخورد پیل

  در ضمن از این داستان نتیجه می گیریم Open to experience  نباشیم وگرنه کوفت مان می شود.

بدقولی و آثار آن

بدقولی همیشه هم بد نیست.

   قول داده بودم بنویسم. هر روز. هر چیزی که در موردش بخوام بگم یه توجیه یا بهانه یا دستاویز میتونه باشه. اما صادقانه بگم. یه دلیل برای ننوشتم دارم. از روزی که شروع کردم به نوشتم، هر لحظه دنبال این بودم که موضوعی رو برای نوشتن پیدا کنم. می­خواستم در موردش تا شب که برسم خونه فکر کنم. عمیق فکر کنم. به نتیجه­ گیری برسم. یا حتی نرسم. ولی فکر کنم. یه مدت گذشت. از صبح وقتی سوار تاکسی می­شدم تا برم سر کار، دنبال یه سوژه برای فکر کردن بودم. فکری که  یه کم فرق داشته باشه با بقیه فکرها. چون وقتی با این تصمیم  که باید در مورد فکرم، همون شب چیزی بنویسم ذهنم دقیق­تر میشه و ناخودآگاه موضوعات سطحی فکرم رو مشغول نمی­کنه. یه مدت از نوشتنم گذشت. یه مدت خیلی کوتاه. از صبح که بیدار می­شدم وقتی دنبال موضوع خوبی برای فکر کردن، برای مطالعه کردن، برای تحلیل کردن، برای متمایز بودن می­گشتم، چیز خاصی به ذهنم نمی­رسید. از این بابت خیلی خجالت می­کشیدم. نمی­دونم. شاید برای شروع کردن، بدی نبود. ولی موقع دنبال موضوع گشتن، تا مرز افسردگی پیش می­رفتم. انگار یه دفعه به خودم میومدم و خودم رو غرق در افکار و مسایل بی­ ارزش پیدا می­کردم. خیلی خجالت می­کشیدم که یا موضوعی برای نوشتن نداشتم. یا اگرم پیدا می­کردم باب میلم نبود. همین احساس، همین عذاب وجدانه باعث شد بیخیال بشم و بعد از هشت، ده تا پست از نوشتن صرف نظر کنم. این­جوری حداقل کم­تر از خودم خجالت می­کشیدم. می­دونم اینم یه نقصه که با تمرین میشه حلش کرد. به قول محمدرضا، تجربه کردن حال خوب زمان می­خواد. شاید یه سال، شاید ده سال، شایدم صد سال. با این که از این بدقولی کردنه خیلی ناراحتم، ولی یه حس جدید رو در مورد خودم تجربه کردم. گاهی فکر می­کنم چقدر بزرگ شدن سخته. چقدر باید سرکلاس­های مختلف نشست و امتحان­های جورواجور داد تا بزرگ شد. چقدر شعار دادن و عمل نکردن راحته. این روزها یه تعبیری همش به ذهنم می­رسه. احساس می­کنم آدم­ها مثل یه ساختمونه در حال احداثن. هر روز صبح که از خواب بیدار میشن، باید قسمتی از ساختمون وجودی­شون رو بسازن. تعمیر کنن. نشتی­ هاش رو درست کنن. گاهی یه قسمتش رو تزیین کنن. گاهی یه قسمتش رو تخریب کنن. منتها فرقش اینه که هر روز یه سری مصالح و مواد خاص در اختیارمونه که با مصالح روز قبل فرق داره. یه موقعی هست که احساس غرور ناشی از تشویق شدن باعث میشه قسمتی از ساختمون وجودمون شکل بگیره. یه موقع تنبیه و طرد شدن. گاهی خستگی، گاهی ... . همه این­ها به نظرم مواد و مصالحی هستن که در طول یک روز  میان سراغم تا من باهاشون خودم رو بسازم. خودم رو چکش بزن. احساس بدی که در مورد خودم بهم دست می­داد هم حتماً یکی از همون مواد و مصالحی بود و هست که برای بزرگ شدن، برای ساختن بهش نیاز داشتم. به دستش آوردم و احساسم اینه که درست تونستم ازش استفاده کنم.

سکون و رکود

یکی از نوشته های ساده ای که دارم و با یه دنیا عوضش نمی کنم این نوشته است که در قالب کامنت در متمم و برای متمم نوشتم. یه بار دیگه خوندمش. حس خیلی خوبی پیدا کردم. خواستم اینجا هم باشه.

 

به نظرم بدترین نوع رکود، اینه که آدم رکود رو توی شخصیت و وجود خودش ببینه.
من وقتی احساس می کنم تو زندگیم دچار رکود شدم که تمام تلاشم برای تغییر دادن شرایطی که دوست ندارم رو بی نتیجه بدونم.
متاسفانه یکی از خصوصیت های اخلاقی من اینه که خیلی زود دست به قضاوت در مورد انسان ها می زنم. البته تا جایی بتونم کنترلش می کنم. اما باز هم خیلی موفق نیستم. هر بار که قضاوت نادرست از کسی یا حتی شرایطی دارم ، رکود رو در وجودم، در زندگیم حس میکنم. دقیقا این حس رکود رو چند وقت پیش وقتی سوار بی آر تی های تجریش شدم، احساس کردم.. حجم بالای ترافیک در ساعت خاصی از روز، شلوغی همه ایستگاه های  توقف، چراغ قرمز های طولانی و…  باعث شده بود بیش تر مسافرها با اخم های تو هم رفته شون، خسته و بی حوصله و ناراحت به نظر برسن.
کنار میله ها، نزدیک صندلی خانم مسنی  ایستادم. یه کیف بزرگ لپ تاپ هم همرام بود. با  توقف اتوبوس در ایستگاه بعدی، انگار حجم مسافرها دو برابر شد. دیگه واقعا داشتم له می شدم. وسط تحمل وضعیت آشفته داخل اتوبوسو، سنگینی کیف بزرگمو اون همه سر و صدا، متوجه نگاه های همراه با اخم اون خانم شدم. دیدم انگار خیلی با عصبانیت داره بهم نگاه می کنه. به خودم گفتم: وا! چرا اینجوری نگام میکنه؟ مگه من بهش برخوردی کردم یا مگه من  باعث این شلوغی و سروصدا و نارضایتیش از وضعیت فعلی شدم که داره اینجوری نگام میکنه. حالا خوبه نشسته. اگه جای من بود که تا الان با همه دعوا کرده بود و…
خلاصه همین جوری داشتم غر می زدم که به ایستگاه بعدی رسیدیم. قطعا میشه حدس زد وقتی به ازای هر یه نفری که پیاده میشه، ده نفر سوار میشن من چه وضعیتی داشتم. یه بار دیگه نگاه سنگین خانم مسن رو حس کردم. حرصم واقعا دیگه داشت در میومد. اما یهو دیدم با یه لحن خیلی دلسوزانه و مادرانه بهم گفت: دخترم خب من که گفتم کیفت رو بده من نگه دارم. اصلا بیا اینجا کنار من بشین. صندلی های بی ار تی یه جوری که دو نفر هم می تونن کنار هم بشینن. بیا! بیا این جا کنارم.
واقعیت مثل یه تیکه آجر تالاپی خورد تو فرق سرم.
وسط اون همه سر و صدا، خواسته بود کمکم کنه. ولی چون سر و صدا زیاد بود من نشنیده بودم و نگاه های خیرخواهانش رو، خشن و عصبی توصیف کرده بودم. نمی دونید چه عذاب وجدان شدیدی گرفتم. چقدر خودم رو سرزنش کردم. چقدر از خودم متنفر شدم و خواستم دیگه هیچ وقت خودم رو  نبخشم. اون لحظه واقعا احساس رکود داشتم. احساس این که الکی کباده رشد و تغییر و یادگیری و این چیزا رو نکشم. این چیزا برای یه انسان پویاست که  هر روز سعی می کنه از روز قبلش بهتر باشه. نه من که فقط از روی یه نگاه این طوری قضاوت میکنم.
رفتم کنارش نشستم و داشتم به نفهمی خودم فکر می کردم. اتوبوس ترمز کرد. من و خانم مسن برای اینکه تعادل مون رو از دست ندیم دستمون رو روی میله ای که رو به روی صندلی مون بود گذاشتیم. تناقض جالبی شکل گرفت. از اون لحظه عکس گرفتم. تا هر وقت خواستم رفتار مشابه رو تکرار کنم، تجربه تلخ و گزنده اون روز رو بهم یاداوری کنه. این عکس  برام گذر تند زمان رو تداعی می کنه. این که خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی قصه تموم میشه. پس نهایت سعی خودت رو برای آدم بودن بکن.

هدف من از نوشتن

یکی از دلایلی که باعث شد به نوشتن رو بیارم، این بود که حسم رو نسبت به تجربه های مختلفم بیان کنم. خیلی از تجربه هایی که به دست آوردم رو راحت از کنارشون  گذشتم. یه چیزهایی یاد گرفتم ولی دیگه حسم رو نکاویدمش. دیگه بیش تر براش وقت نگذاشتم تا کشفش کنم تا ازش لبریز بشم. احساسات آدم ها تو خیلی از زمینه ها تاریخ مصرف نداره. هر دفعه میشه از یه زاویه بهش نگاه کرد و فیضش رو برد. به نظر من آدم ها باید به احساسات شون جواب گو باشن. من تا الان این طور نبودم. باهاشون هم نوا نبودم. تعامل و تفاهم نداشتم. تفکر در مورد تجربه ها و تلاش برای انتقال و امتداد نوری که از روزنه سرزمین تجربه ها به وجودمون می تابه، سایه روشن هایی از واقعیت رو پیش رومون می گذاره که ممکنه با احساس آنی اولیه به کلی متفاوت باشه. بهم روحیه می بخشه.

لحظه هایی از زندگی هست که آدم نمی تونه با هیچ کس جز خودش در موردش صحبت کنه. لحظه ای که می خوای بری تو لاک خودت و تا تکلیفت با خودت مشخص نشو نیای بیرون.

لحظه هایی از زندگی هست که از خوشحالی روحت قد می کشه. زندگی خودش رو به زیبایی جلوه می کنه.

لحظه هایی از زندگی هست که مبهمی، گنگی، نمی فهمی.

لحظه ای از زندگی هست که تو اوجی.

لحظه هایی از زندگی هست که تنهایی.

لحظه هایی از زندگی هست که...

ذهن تاریخ زندگی همه ما آدم ها آکنده از این احساس هاست. می خوام بیش تر بشناسمشون. با بازگویی و بازنویسی شون شاید به تصویر و شمایی از واقعیت برسم. واقعیتی که صورت زیبا یا نازیبای خودش رو به سادگی بهم نشون نمیده و ازم می خواد قفل مفاهیمی که در دل همه اون ها نهفته است رو با کلید نوشتن باز کنم.

تفاوت دنیای من با دنیای دیگران (قسمت اول)

چی باعث میشه آدم بتونه به یقینی از درست و اشتباه، صحیح و سقیم برسه؟ درست تر به واقعیت ها دست پیدا کنه؟ معضلات ذهنی ش راحت تر حل بشه؟

گاهی اوقات شرایط طوری میشه که دوست ندارم تو ذهنم بازآفرینی و بهش فکر کنم. ولی اگه بهش فکر نکنم، در موردش ننویسم و تصمیم نگیرم اسیر دنیای امروزی میشم. کسی که اسیر دنیای امروزش میشه، دیروزش رو نشناخته و فردای بهتری هم نداره. مدام اشتباه می کنه ولی نمی دونه که کجای کار اشتباهه. مثلاً از یه طرف ستون های زندگیم رو بر پایه جمله "یا متمایز باش یا بمیر" ساختم، از یه طرف دیگه گاهی همه شرایط، همه آدم ها ازم می خوان که همرنگ جماعت بشم و اگر نشم به خاطرش سرزنش میشم و ممکنه خیلی چیزها رو از دست بدم. توجیهاتی که پیش روم می گذارن، سر عقل و منطق رو به سنگ می کوبه ولی چون در موقعیت اعتراض نیستم، تکلیف دارم به سکوت. این سکوت مفسر دلتنگی ها و زخم هام ه. ولی ظاهراً حکایت از اطاعت داره. خیلی توقع بی جاییه اگه بگم دلم می خواد درک بشم؟

نوشتن

   نوشتن یکی از مولفه های تعیین کننده معنا برای زندگی من است. از زمانی که شروع به نگارش پایان نامه کردم، نگاه عمیق تر به عرصه و ساحت مقدس نوشتن برای اولین بار در زندگی ام جلوه گر شد. وقتی می دیدم نوشتن استدلال های خشک و چارچوبی حقوقی این قدر حالم رو خوب می کنه، ترسیم این که نوشتن می تونه تو متن زندگیم قرار بگیره و من رو از در حاشیه بودن برونه، برام شادی آوره. ولی چیزی که از همین شروع به نوشتن برام مسلمه اینه که نوشتن کار چندان ساده ای نیست. نوشتن دارای چارچوب ها و الزاماتی است که تمکین به آن ها مهم ترین شرط طی توسعه ای طریق نوشتن می باشد. هر فعل و عملی در زندگی ثمر و تاثیری دارد. قطعا نوشتن نیز به رنگ باختن حاشیه ها در ذهن نا آرام من و به متن آوردن موضوعات ارزشمند و عمیق نه تنها کمک می کند بلکه با هنجارمند کردن ساختار ذهنی و نظم و سکوتی که از این طریق بر ذهنم حکم می راند ، تسلط من را بر خودم افزایش می دهد. شاید در مسیر خود شناسی هم تصویر جدید از من به من نشان دهد. چرا که حضور در اجتماع و ارتباط با انسان های مختلف خواه ناخواه شخصیت هر انسان سالمی را متفاوت و متنوع و متکثر می سازد. شاید به همین دلیل است که قلباً حس می کنم نوشتن من را دگرگون کرده و هویت حقیقی من را به خود می شناساند.

 به خوبی می دانم که تنها و تنها مشوق من در این راه، محمد رضا شعبانعلی است. معلمی عزیز و دوست داشتنی که اندیشه ای به وسعت صفا و به عمق معرفت دارد. زندگی من دو فصل بیش تر ندارد. فصل اول قبل از آشنایی با او. فصل دوم بعد از آشنایی با او. دلم می گیرد و افسوس می خورم از این دیر آشنایی. کاش زودتر... خیلی زودتر آمده بودی محمد رضا جان عزیز. مطمئن هستم تاثیرات مثبت نوشتن به کثرت و به عمق تاثیرات آموخته هایم از محمدرضا جان خواهد بود.