شاید با دیدن عنوان این پست در روزگار سختی که در اون زندگی میکنیم تنها پوزخندی بر روی صورت شما نقش ببنده و در خوشبینانهترین حالت ممکن درنگ تردیدآمیزی در شما ایجاد کند. با طرح این عنوان به دنبال ارائه پندارهای آرزومندانه مورد پسند خودم نیستم بلکه چیزی رو که با تمام وجودم تجربه کردم و بهم نیرو و انگیزه ادامه دادن داده و روزها و لحظههایم را بارآور و پرشکوهتر کرده را میخواهم مطرح کنم. قطعاً هیچ کس همهدان نیست و آنچه که اینجا مینویسم تجربه شخصی خودم است و راه حلی که از دکتر فرهنگ هلاکویی عزیز فراگرفتهام تنها و تنها راه پیکار با این بیماری نیست. اما قطعاً میتواند یکی از آنها باشد.
کمالپرستی راهی دو سر باخت برای رسیدن موفقیت است. بسیاری از ما انسانها رسیدن به موفقیت را با کف زدن دیگران برایمان مساوی و معادل فرض کردهایم. آنچه سرسختانه پیاش میرویم نه رضایت خودمان است نه سلامتی جسمی و روانی و اجتماعیمان و نه تجربه حس آرامش و سکون. همه میدویم تا به قسمتی از جاده برسیم تا دیگران برایمان دست بزنند. اما نمیدانیم روزی که منتظریم دیگران برایمان دست بزنند، عاقبت میان همان دستها گم میشویم، له و اسیر میشویم. درد تایید طلبی داریم که جز با مُسَکِن سرتکان دادن دیگران درمان نمیشود. من با وجود سن کمی که دارم، تمام مسیر زندگیام را تا کنون سخت دویدهام و از تمام فرصتهای زندگیام تا آخرین ظرفیت ممکن استفاده کردهام و در حال حاضر بسیار موفق به نظر میرسم. اما تنها و تنها و فقط و فقط خود میدانم که چه بلایی بر سر خود آوردهام. میپرسید چرا؟ جواب میدهم درد کمالپرستی داشتهام و به این موضوع جهل مرکب. مدتها در شوق رتبه بالا و برتر کنکور و دانشگاه تهران به سر میبردم و آن را به دست آوردم. تایید دانشگاهیان را میخواستم و آن را به دست آوردم. جادههای وکالت و ارشد را همزمان با هم پیمودم. تا انتها. موفقیتآمیز و درخشان و حسادت برانگیز. در مقطع ارشد پایاننامهام، پایاننامه برتر سال انتخاب شد و از دست وزیر جایزه گرفتم و در دوران کاراموزی وکالت در یک شرکت بسیار معتبر و بزرگ با درآمد خوب استخدام شدم و به مدت دو سال مشغول سخت خدمترسانی بودم. به طور متوسط 12 ساعت در طول یک روز کار میکردم و از یک دادگاه در غرب تهران، به دادگاهی در شرق و سپس جنوب و شمال تهران میرفتم (بخوانید میدویدم) و سپس در شرکت حضور پیدا میکردم و با ایمیلها و سوالات حقوقی همکاران و مدیران سرو کله میزدم و در جسات متعدد شرکت میکردم. اما این تمام ماجرا نیست. حال که به گذشته مینگرم تمام این به ظاهر موفقیتها برایم رنگ باختهاند. دوستشان ندارم. احساس عجیبی دارم. مدام به خود میگویم زینب تو به دنیا آمدی که برای آن که زندگی کنی، کار کنی یا برای آن که کار کنی، زندگی کنی؟ از این که از فرصتها استفاده کردهام پشیمان نیستم. اما اعتراف میکنم طی طریقم اشتباه بود. من به شدت کمالپرست و تایید طلب بودم. خودم را نمیدیدم، نفس نفس زدنم را نمیدیدم و برای سلامتی جسمی و روانی و اجتماعیام حتی یک لحظه هم وقت صرف نکردم. گویی سگ هار درونم (در پستی جداگانه در مورد آن توضیح خواهم داد) که بر آن عنوان "عذاب وجدان" میدادم من را از لحظهای توقف و درنگ بازمیداشت. بیش از ده سال از عمر 27 سالام به این ترتیب با دویدن و نرسیدن گذشت. احساس کردم دیگر توان ادامه دادن ندارم. شارژم تمام شده بود. هم بنزینم تمام شده بود هم پنچر کرده بودم و هم چپ و راست به اینور و اونور میزدم. به بهانه آزمون اِختبار (آزمونی که "کارآموزان" وکالت کانون وکلای دادگستری برای ارتقا به درجه "پایه یک" در آن شرکت میکنند) و پارهای دلایل دیگر (که حدس زدن آن خیلی دشوار نیست) از شرکتی که در آن استخدام شده بودم استعفا دادم. نمیتوانید تصور کنید لحظهای که استعفا دادم و تمام مسوولیتم را به وکیل جدید شرکت واگذار کردم، چه احساسی داشتم. خلاء. هنوز پیشنهاد شغلی جدی نداشتم و نمیخواستم داشته باشم ولی پیش رویم را جادهای مهآلود از تردید و نگرانی فراگرفته بود. هر روز میگذشت و من خود را پیدا نمیکردم. نمیدانستم هدفم چیست و میخواهم دوباره کدام قله را فتح کنم؟ آیا اصلاً میخواهم قلهای فتح کنم؟ حوصله و انرژی و نیرویش را از کجا بیاورم؟ چیزهایی هم که به ذهنم میرسید نمیتوانستم بفهمم چگونه میشد به آنها دست یافت. خلاصه من زخمی شده بودم و مثل سربازی که عاشقانه برای میهن میجنگد و درد تیرهای اصابت شده و فرورفته بر بدن خود را حس نمیکند، کار میکردم و درس میخواندم و میدویدم بی آن که متوجه شوم دارم شارژ خالی میکنم. به یکباره تیر نهایی به جمجمهام اصابت کرد و من رها شدم. نظر به این که درست نمیدانستم مشکل کجاست، ذهنم فقط به یک چیز قد داد، استراحت. دو ماه کامل فقط به سخنان ارزشمند دکتر هلاکویی گوش دادم و در متمم تمرین حل کردم. تا این که بالاخره متوجه اشتباهاتم شدم. من فراموش کرده بودم که باید مانند یک هواپیما پرواز کرد و با حداکثر سرعت طی طریق کرد ولی درعین حال از آرامش و سکون برخوردار بود. من بین دستهایی که برایم زده میشد له شدم. من مقصدی داشتم و خوب میدانستم دنبال چه هستم اما در عوارضی نشسته بودم و قصد جابهجایی و تغییر نداشتم. یادم آمد که مدتهاست کتاب نخواندهام. فیلم ندیدهام. خود را انداخته بودم گوشه رینگ و مشتهای محکم به خودم میزدم و این اجازه را به دیگران نیز میدادم. من فهمیدم که بدنم فقط به ویتامین d احتیاج ندارد و باید ویتامینهای دیگر نیز به بدن تزریق کرد. فهمیدم که در زندگی نمیتوان پایی داشته باشم که 2 متر باشد و به جای آن سایر اعضای بدن کوچک و نحیف بمانند. گویی من این کار را کرده بودم. گویی فقط یک ویتامین به خود تزریق کردم. گویی فقط به تقویت یک جنبه از زندگیم پرداختم. یادم رفته بود که در زندگی باید رکورد خودم را بشکنم و من اهمیت دارم و نه دیگران. دیگرانی که زنده و مرده من برایشان مهم نیست. مسابقه دادن و رقابت کردن شگرد من بود و معمولاً هم در آن برنده بودم. اما دیگر نمیخواستمش. دلم میخواست گاهی ببازم. هیچی نباشم. هیچ مسوولیتی نداشته باشم و کسی به من نگوید تو بهترین وکیلی هستی که میتوانم به او اعتماد کنم. خستهکننده بود و حالبهمزن برایم.
آن روزها تمام شدند و من سبک جدیدی را برایم زندگی شخصیام پی گرفتهام. با وجود تمام چالشها، سطح درکم از شرایط را وسیعتر و عمیقتر ارزیابی میکنم. تصمیم گرفتهام رنگهای زندگی را ببینم. حتماً بودجهای هرچند محدود را برای سفر کردن کنار بگذارم. کتاب بخوانم. شعر بخوانم و فیلم ببینم. تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم. در متمم اکتیوتر ظاهر شوم. چه کسی گفته است اگر ندوم میمیرم؟ آرام و آهسته زندگی کنم و احساس نکنم که گرگ درندهای من را دنبال کرده است که مدام بهم میگوید یا باید برنده شوی در غیر این صورت میخورمت. در آخر میخواهم با اجازه متمم متنی که احساس میکنم به حس و حال من نزدیک است را برایتان نقل کنم.
"پنجهزار سال پیش، هر انسانی یک شکارچی بود.
اگر گرسنه میشدی، سنگ یا چوبی برمیداشتی و بهدنبالِ شکار میرفتی.
مشکل عصر شکار این بود که به تدریج، ممکن بود دیگر چیزی برای شکار باقی نماند؛ و آنها هم که ماندهاند، در گریختن و پنهانشدن توانمندتر شوند.
خوشبختانه ما کشاورزی را کشف یا شاید اختراع کردیم.
دانهها را بیاب؛ خاک را بارور کن؛ آبیاریشان کن؛ رشد تدریجیشان را به تماشا بنشین؛ و در نهایت محصول را برداشت کن.
ایدهی کشاورزی به سرعت در سراسر جهان پخش شد و به رشد تمدن کمک کرد.
همه آن را فهمیدند؛ غیر از فعالان بازاریابی و فروش.
آنها هنوز دنبال شکارند.
جالب اینجا که میبینیم مشتریان بالقوه، پیوسته در گریختن و پنهانشدن توانمندتر میشوند."