هدف من از نوشتن
یکی از دلایلی که باعث شد به نوشتن رو بیارم، این بود که حسم رو نسبت به تجربه های مختلفم بیان کنم. خیلی از تجربه هایی که به دست آوردم رو راحت از کنارشون گذشتم. یه چیزهایی یاد گرفتم ولی دیگه حسم رو نکاویدمش. دیگه بیش تر براش وقت نگذاشتم تا کشفش کنم تا ازش لبریز بشم. احساسات آدم ها تو خیلی از زمینه ها تاریخ مصرف نداره. هر دفعه میشه از یه زاویه بهش نگاه کرد و فیضش رو برد. به نظر من آدم ها باید به احساسات شون جواب گو باشن. من تا الان این طور نبودم. باهاشون هم نوا نبودم. تعامل و تفاهم نداشتم. تفکر در مورد تجربه ها و تلاش برای انتقال و امتداد نوری که از روزنه سرزمین تجربه ها به وجودمون می تابه، سایه روشن هایی از واقعیت رو پیش رومون می گذاره که ممکنه با احساس آنی اولیه به کلی متفاوت باشه. بهم روحیه می بخشه.
لحظه هایی از زندگی هست که آدم نمی تونه با هیچ کس جز خودش در موردش صحبت کنه. لحظه ای که می خوای بری تو لاک خودت و تا تکلیفت با خودت مشخص نشو نیای بیرون.
لحظه هایی از زندگی هست که از خوشحالی روحت قد می کشه. زندگی خودش رو به زیبایی جلوه می کنه.
لحظه هایی از زندگی هست که مبهمی، گنگی، نمی فهمی.
لحظه ای از زندگی هست که تو اوجی.
لحظه هایی از زندگی هست که تنهایی.
لحظه هایی از زندگی هست که...
ذهن تاریخ زندگی همه ما آدم ها آکنده از این احساس هاست. می خوام بیش تر بشناسمشون. با بازگویی و بازنویسی شون شاید به تصویر و شمایی از واقعیت برسم. واقعیتی که صورت زیبا یا نازیبای خودش رو به سادگی بهم نشون نمیده و ازم می خواد قفل مفاهیمی که در دل همه اون ها نهفته است رو با کلید نوشتن باز کنم.