ای مهربانی که نمی‌شناسمت.

ای مهربانی که نمی‌شناسمت...
تو بگو کجا پیدایت کنم؟ کجا به جستجویت برخیزم؟ سراغت را از چه کسی بگیرم؟
ای کیمیای گمشده زندگی من..‌
نمی‌دانم تو مرا گم کرده‌ای یا من تو را.
آیا اصلا" موجودیتی داری؟ یا صرفا" ساخته و پرداخته ذهن‌های متوهمی هستی که به اقتضاء مورد و حسب نیاز سایرین، برایشان خرجت کرده‌اند و پس از رفع ضرورت بی‌رحمانه از ایشان بازت‌ستانده‌اند.
نه... اشتباه نمی‌کنم. مهربانی این تو نیستی.
مهربانی... من تو را در یک درخت دیده‌ام. در یک درنده، در یک خواب دیده‌ام. اما در انسان‌ها نه...
ای مهربانی که هیچ وقت نبوده و نیستی!
بیا و روزهای خاکستری‌ام را رنگارنگ کن.
بیا و شب‌های تلخ و سختم را گرمی ببخش.
بیا تا قلبم انگیزه‌ای برای تپش داشته باشد.
بیا تا دست‌هایم انگیزه‌ای برای بخشش داشته باشد.
بیا و به حرفم گوش کن.
بیا با هم جهانی بسازیم خوش پیکر که تو در تک‌تک سلول‌هایش جاری و ساری باشی.
بیا نقشه‌ای برای روزها و لحظه‌های انسان بکشیم، آن‌چنان که بی تو نتوانند سرکنند.
بیا در آزمایشگاهی کنار هم بنشینیم و ترکیبی بسازیم جایگزین اکسیژن که تو ماده اصلی تشکیل دهنده‌اش باشی. انسان‌ها بدون استشمام عطر خوش تو لحظه‌ای دوام نیاورند.
بیا با هم در صدر یک مجلس قانون‌گذاری بنشینیم و قانون اساسی جهان‌شمولی را به رشته تحریر درآوریم که به تو در تمام بندها و ماده‌ها و تبصره‌هاش استناد شود.
بیا با هم به جاده‌ها برویم. نزد راننده‌هایی که نمی‌دانند چه سهم بزرگی در رشد و تربیت یک طفل معصوم در حال گذر از عرض خیابان خواهند داشت اگر چراغ قرمز را با عجله رد نکنند. اگر به او اجازه گذر دهند.
بیا با هم به بیمارستان‌ها برویم و به پزشکان و پرستارها تزریقت کنیم.
بیا به شرکت‌ها و سازمان‌ها برویم تا کارمندان و مدیران و مسوولان با دیدن چهره زیبا و لطیفت، کمی بیش‌تر تو را برای یکدیگر و برای ارباب رجوع و از همه مهم‌تر برای خود خرج کنند.

ای مهربانی که نمی‌شناسمت!
سخت تو را محتاجم.

زین حسن تا آن حسن صد گز رسن

   این روزها یه تجربه تلخی به دست آوردم. غیرقابل‌پیش‌بینی بودن آدما بیش‌ تر از هر چیز دیگه‌ای غمگینم کرده. اون قدر که اولین بارون پاییزی که به مناسبتش همه برای هم پیام تبریک فرستادیم، خوشحالم نکرد. به اندازه ابرهای اسمون تو دلم برای خودم گریه کردم. بزرگ شدن چه تجربه‌های تلخی برای من به ارمغان میاره.  به مرور که بزرگ‌تر میشم می‌فهمم که هیچ کس نمی‌تونه صادقانه کس دیگه رو دوستم داشته باشه و تا زمانی که مثل یک دارو، مثه یک مسکن نقش درمانی برای دردهای آدم‌ها رو ایفا کنم خوب و دوست داشتنی‌ام. روزهای دیگه اما... به مرور که بزرگتر میشم می‌فهمم هیچ کس نمی‌تونه بفهمه آدم‌ها مثل یک کتابن. نمیشه با خوندن یک صفحه در موردشون قضاوت کرد. به بی‌رحمانه‌ترین طریق ممکن گاهی مورد قضاوت قرار می‌گیرم و حق هیچ گونه اعتراضی هم بهم داده نمیشه. تلخه نه؟ این که هر کسی هر رفتاری خلاف انتظارش از من ببینه و به خودش اجازه بده با لحن سرشار از تحقیر و بی‌احترامی بهم بگه "آخه تو چه وکیلی هستی که...؟" سخت نیست؟

   اما درد من شاید این چیزا نباشه. درد من اینه که چرا نمی‌تونم بی‌توجه و خنثی باشم. درد من این درجه اهمیتیه که به این موضوعات سطحی میدم. براشون وقت میذارم. انرژی میذارم. در حالی که  نه به رشد من و افکارم کمک می‌کنه و نه ارزشش رو داره. خنثی و بی‌تفاوت بودن یکی از آرزوهای قلبی منه. تمرین می‌کنم. اما اصلاً موفق نیستم. اصلاً رضایت بخش نیستم. صدای درد کشیدن وجدانم رو می‌شنوم و نمی‌تونم براش کاری کنم. روح و روانم رو می‌رنجانم و از کنارش راحت می‌گذرم.  حس می‌کنم خیلی فاصله دارم. از این زینب تا اون زینبی که دوست دارم باشم. روزها و لحظه‌های تلخ و با چاشنی تنهایی و ناامیدی و بی‌انگیزگی رو دارم پشت سر می‌گذارم.

اعتراضی ندارم. کسی هم بهم قول نداده که زندگی سرشار از شادی و امید و عشقه.

این شعر حضرت مولانا مناسب حال و احوالمه:

"بسوز ای دل که تا خامی/ نیاید بوی دل از تو

کجا دیدی که بی آتش/ کسی را بوی عود آمد؟"

غرق در شلوغی زمان

گاه چنان خود را فراموش می کنم که گویی هیچ گاه نبوده ام.
 غرق در شلوغی زمان می شوم و به دنبال تخته پاره ایی رها در اقیانوس هیاهوی اندیشه های روزمره برای تمسک به آن می گردم. در روزها و لحظه هایی درست مثل همین روز و همین لحظه  لبخند سخاوتمندانه دختری ساکت و آرام در ایستگاه مترو تکانم می دهد. گویی ناگهان دوست مهربان قدیمی خود که مدت هاست از هم جدا شده ایم را دیده ام. جا خوردم. گویی دخترک ذهنم را خوانده بود. گویی غرق شدنم، دست و پا زدنم را می دید. لبخند سخاوتمندانه اش، چشمان غم خوارش را راهیم کرد و نجاتم داد.

کاش این آرزو رو نمی کردم.

امروز یه سیلی محکم خوردم.

خیلی وقت ها به خودم میگم اگه فلان آدم تو زندگیم (در هر سه سطح شخصی، حرفه ای، اجتماعی) نبود، اگر فلان شرایط بد رو نداشتم چقدر همه چیز زیبا و دلنشین بود. یه آرزو بود برام. یعنی با وجود شعاری که همیشه میدم مبنی بر این که مشکلات باعث رشد من میشن و از بین روز های سخت و آدم های سخت، این آدم های سخت هستند که ماندگارند و این چیزا، ته و پس ذهنم، روزها و لحظه های رویایی رو گاهی می دیدم که یه آدمی، یه شرایطی تو زندگیم نبود و من خوشحال و خندون در حال لذت بردن از زندگی بودم.

تا این که امروز واقعیت یک سیلی محکم بهم زد وقتی فهمیدم اشتباه می کردم.

امروز رو بدون وجود آدمی که ارتباط داشتن باهاش خیلی برام مطلوب و خوشایند نیست، با خوشحالی شروع و با شرمندگی به اتمام رسوندم. امروز اتفاق های بدی برام افتاد. کلی گریه کردم. اما هیچ کدوم از اشک هایی که می ریختم برای اون اتفاق های بد نبود. سرکوفت های وجدانم بود. مثل یه آدم جلوم سبز شد و چپ و راست زد تو گوشم. بهم می گفت اگه عرضه نداری شرایط   و آدم های متفاوت رو مدیریت کنی، نذار رو حساب بدی اون آدم ها یا بدی اون شرایط. بهم یاد داد خوب یا بد بودن روزها و لحظه هام وابسته به آدم ها نیست. 

خیلی خجالت کشیدم. کاش میشد برم به اون شخصی که نبودش باعث خوشحالیم شده بود بگم اشتباه کردم.

نق و نوق

یعنی الان فقط می خوام نق بزنم.

امروز به یک همایش  با موضوع "مقابله با نقض مالکیت فکری در فضای کسب و کار" دعوت شدم. اولش که عنوان رو دیدم پیش خودم فکر کردم چقدر قراره بحث جالب و چالشی باشه. چقدر سوال تو ذهنم بود که می خواستم مطرح کنم. حدس زدم شاید الان تو این همایش می خوایم نکات کاربردی و عملی در دنیای حقوق و بیزنس حول محور تولید ثروت از مجرای پیش گیری و برخورد با نقض حقوق مالکیت فکری یاد بگیریم. اما خب معلومه که اشتباه فکر می کردم. ساعت ها نشستیم سر بحث های نظری و تکراری تاریخچه حقوق مالکیت فکری، تاریخ تصویب قوانین حقوق مالکیت فکری و معرفی اون ها، عضویت یا عدم عضویت در کنوانسیون های بین المللی و مباحثی از این دست. به نظر من ویژگی بارز یک سخنرانی اینه که سخنران از تجربه های منحصر به فرد خودش بگه. یعنی تجربه های خودش رو با موضوع سخنرانی تطبیق بده و ماحصلش رو برای شنونده یا مدعوین در میان بذاره. در این صورت چون هیچ شخص دیگه ای در اون نشست تجربه مشابه نداره، با اشتیاق منتظر می مونه تا ببینه آخرش چی میشه. یا نهایتاً سخنران چه نتیجه ای می خواد از این تجربه ش بگیره و با چه زاویه ای اون تجربه رو لمس کرده. علاوه بر این به نظر نحوه ارایه هم خیلی مهمه. این که صدامون یه شور و هیجانی داشته باشه، باعث میشه سخنرانی جون بگیره. مشتاق بودن، چاشنی هر سخنرانیه. اگه این چاشنی نباشه سخنرانی خنثی و بی مزه و بعضاً تلخه. اما بین همه سخنران ها، سخنرانی استاد عزیزم آقای دکتر شهرام رضایی، تمامی ارکان و شرایط حرفه ای یک سخنرانی خوب رو داشت. اصلاً نفهمیدم چه جوری زمان گذشت. جالبه وقتی داری از شنونده بودن لذت می بری، زودتر باید از این حس شیرین خداحافظی کنی. ایشون انتقادات دلسوزانه زیادی رو  به شکافی که در قوانین و اصول نظری حقوقی با آن چه در واقع در حال رخ دادن است، وارد کردن.  بسیاری از این مسایل نظری حقوقی، به عقیده ایشون، به خصوص در عرصه حقوق مالکیت فکری صرفاً پشت اصطلاحات مونده و در عمل اجرا نمی شه. به نظرم زیاد بودن تعداد سخنران، تذکر مدام به سخنران مبنی بر اتمام وقت برای ادامه بحث، متکلم وحده بودن در یک سخنرانی و نبودن وقت برای طرح پرسش و پاسخ به اون ها بی احترامی به مخاطب یا شنونده است. این نشست ها کلاس درس نیست. (هر چند که کلاس درس هم نباید این جوری باشه)  یه دورهمیه. به قول یکی از استادای عزیزم، حقوق اون چیزی که تو کتاب ها نوشتن نیست. حقوق این چالش و بحث هایی هست که بین من و تو در جریانه. یادمه تو کلاس های درس تو دوران کارشناسی و کارشناسی ارشد حتی، هم اساتید و هم دانشجوها (به الگوبرداری از اساتید البته) روش مشابه رو در توضیح دادن داشتن. هممون مثل مجسمه ی ناطق می رفتیم پای تخته و طوطی وار ارایه مون رو می دادیم. قبلش هم کلی با همه هماهنگ می کردیم که تو رو خدا سوال نپرسید، ممکنه یه وقت نتونم جواب بدم.

از این اتلاف وقت اصلاً خوشحال و راضی نیستم. می تونستم روز خیلی بهتری داشته باشم.

پی نوشت یک: البته این همایش این قدرها هم بی بار نبود. با مفاهیم جدیدی هم آشنا شدم. تصمیم دارم در یک پست دیگه بنویسمش.

پی نوشت دو: عنوان این نوشته رو از وبلاگ محمدرضا کپی کردم:)