دو سر باخت

فوتو بای: خودم  تقاطع ولیعصر- مطهری/ ۱۳ تیر ۱۴۰۲
فوتو بای: خودم

تقاطع ولیعصر- مطهری/ ۱۳ تیر ۱۴۰۲

تقاطع

فیلمش رو یادتونه - دهه هشتاد- با بازی بچه خوشگل بهرام رادان؟ قصه چند تا آدم بود که هیچ ربطی به هم نداشتن ولی سر یه تقاطعی زندگی‌هاشون به هم گره می‌خوره.

چهارده سالم بود اون موقع. سال ۸۴؛ کلمه تقاطع از همون روزها یه جور دیگه توی ذهنم نشست کرد. نمی‌دونم چی جوری... فقط یه جوری. توی ژورنال‌نویسی روزانه‌م توی دفترچه یادداشتم، دوباره امروز به این کلمه فکر کردم. خیلی یهویی و بدون مقدمه! «تقاطع» یه دفعه از ته کوچه‌پس‌کوچه‌های شلوغ و پرسروصدای ذهنم، اومد روی سطح. توی مغزم مدام اکو میشد. اولش توجه نکردم بهش. بعد دیدم خیلی داره جلوی چشمام طنازی می‌کنه. بین این همه کلمه‌ای که دوست‌شون دارم و باهاشون عشق‌بازی می‌کنم حالا چرا تقاطع؟ چرا تهران نه😁 یه حس عمیقی بهم می‌گفت زینب این کلمه به حس‌وحال این روزها و لحظه‌هات خیلی ربط داره (می‌دونم شما نمی‌دونید حس و حال این روزهام چیه؛ میگم در ادامه). بگرد دلیلش رو پیدا کن. عمیق‌تر و عمیق‌تر شدم. روی سطح اومدن این کلمه رو جدی گرفتم. از اونجایی که سعیم همیشه این بوده به خودم نزدیک بشم و علم و آگاهی و معرفتم به خودم و احوالات درونیم بیش‌تر و وسیع‌تر و عمیق‌تر بشه، مطمئن بودم این کلمه اومده چیزی رو بهم یادآوری کنه. یقین داشتم استعاره از چیزیه که باید کشفش کنم. چشمام رو بستم. اولین چیزی که جلوی چشم‌هایِ بسته‌ام نقش بست، خودم بودم توی چهارده سالگی. سر یه تقاطع منتظر زینب سی‌وچهار ساله ایستاده بودم. تجربه تصویر و تصور دو تا ورژن از خودم روبه‌روی هم یه غم بزرگی رو پمپاژ کرد به تمام سی هزار میلیارد سلول بدنم. انگار کل سنگینیِ دنیا نشسته بود روی سرشونه‌هام. ملاقات دو من. هر دوتاشون من بودم ولی برای هم غریبه بودیم. خیلی دور و عجیب و ناآشنا. به قول حضرت شاعر که زین حَسَن (بخوانید زینب) تا زان حَسَن (باز بخوانید) صد گَز رَسَن. زینب چهارده ساله فرم مدرسه تن کرده بود و از نوع نگاهش، طرز ایستادن و خجالت کشیدنش، حتی رنگ پوست و صورت جوش‌جوشیِ بدون آرایشش، سادگی مقنعه و لباس و کتونی‌ش و کتاب ادبیات فارسی که دستش گرفته بود، می‌فهمیدم که چقدر هیجان و شوق زندگی و انگیزه برای رشد و رسیدن و شدن داره. انگار خیلی وقت بود که اونجا منتظرمه تا برسم و ببینه من سی‌وچهار ساله کجاست؟ چقدر تغییر کرده؟ به چیزهایی که خواسته رسیده؟ چه هزینه‌هایی برای چه دستاوردهایی داده؟ معیارها و ارزشش‌هاش توی این سال‌ها چقدر تغییر کرده؟

اگه پنج-شیش سال پیش این متن رو نوشته بودم، قطعاً در ادامه می‌خوندید که آررههه، زینب چهارده ساله از دیدن سی‌وچهار سالگیش کفش برید و اصلاً کف و خون بالا آورد از فرط تعجب توام با تحسین و کلی بهش و به دستاوردهاش افتخار کرد و گفت ایول همونی شدی که من می‌خواستم؛ چیزی که شدی و هستی و داری واقعاً پز نیست، سبک زندگیته. آفرین واقعاً. مشتی هستی و پرطرفدار!

اما جونم براتون بگه الان پنج-شیش سال پیش نیست (جمله در حد جملات آقام جواد خیابانی بود - می‌دونم - دستم نندازید).

الان وقتی سر تقاطع زینب چهارده ساله رو دیدم، فقط خجالت کشیدم. یعنی جفت‌مون خجالت می‌کشیدیم. هر کدوم‌مون یه جور؛ زینب چهارده ساله از نبودن، نشدن، کم بودن، کافی نبودن و دستاورد نداشتن. زینب سی‌وچهار ساله از زیادی داشتن، از زیادی بودن، از زیادی هزینه‌ کردن و بی‌ارزشی زیادیِ دستاوردهاش. دستش رو گرفتم، رفتیم کنار تقاطع یه گوشه رو صندلی‌های یه بوستان روبه‌روی هم نشستیم. یه چیزی که هنوز درون جفت‌مون زنده بود، تنفر از فضای بسته کافی‌شاپ بود. غمگین بودم و از این که نتونسته بودم با لبخند و خوشحالی به دیدارش برم، غمگین‌تر شدم. چهارده سالش بود و طفلکی. اولین جمله‌ای که با بغض و چشم‌های بارونی بهش گفتم این بود «خانه دلتنگ غروبی خفه بود، مثل امروز که تنگ است دلم». فهمید حالم خیلی گرفته‌تر از این حرفاست. پرسید چی شده؟ تا اومدم جواب بدم یهو قفل شدم. چه جوری باید این فاصله بیست ساله رو براش توضیح می‌دادم. یه کم خودمو جم‌وجور کردم. گفتم ببین من بیست ساله دوییدم، برای موفقیت و برنده شدن. یه دفعه وسط مسیر خط پایان مسابقه برام تغییر کرد. نه این که کسی تغییرش داده باشه. از اون مسابقه‌ای که توی ذهن تو هست، صدها بار بردم و هزاران بار از خط پایان مسابقه عبور کردم و نفر اولم شدم. اما جای خط پایان مسابقه با بزرگ شدن و بالغ‌تر شدنم اول تغییر کرد، بعد کم‌کم خود مسابقه هم برام رنگ باخت. و این تغییر مسیر که ناشی از تغییر دیدگاهم و جهان‌بینی‌م نسبت به زندگیم‌ه هنوز برام کامل شناخته‌شده نیست، هنوز خیلی درکش نکردم. می‌دونم‌ش و می‌فهمم‌ش در تئوری؛ اما در عمل نمی‌دونم چه جوری اجراش کنم. گاهی حتی ناتوانم از اجرا کردن چیزی که بهش باور دارم. نمی‌خوام مسابقه بدم، نمی‌خوام با متر و معیارهای زینب چهارده ساله زندگی کنم و دنبال اسباب بازی باشم، خونه بزرگ‌تر، ماشین گرون‌تر و خیلی چیزای دیگه. می‌دونم این لعنتی‌ها و راه رسیدن بهشون رو نمی‌خوام اما باز برمی‌گردم به ورژن قبلی‌م و میفتم توی وسوسه‌ش و باز شروع می‌کنم دوباره دویدن و وسط دویدن به خودم هی می‌زنم و میگم این چه غلطی بود کردی باز؟ بس کن دیگه! به خودت بیا. من که این مسابقه رو هزار بار شرکت کرده بودم. چیو به کی می‌خواستم اثبات کنم که دوباره شروع کردم؟ من که صد بار برای خودم و دیگران اثباتش کردم؟ چرا دوباره گولش رو خوردم؟ و این چرخه هر روز داره تکرار میشه و من این روزها به شدت در حال جنگ و صلحم با خودم.

بذار این‌جوری بگم: بحران چهل سالگی می‌دونی چیه؟ اینه که انگار آدم‌ها وقتی چهل سال‌شون میشه به خودشون میگن ای وای! کل مسیر رو اشتباه اومدم. چند ماهی دچار فرسودگی روحی میشن. من این حس‌وحال رو از سی سالگی تجربه کردم. چون آدم عجول و هُولی هستم، حتی احساساتم هم زودتر از اون سنی که باید تجربه‌شون کنم میان سراغم. البته این خیلی چیز بدی نیست. چند سالیه که خیلی در مورد خودم کتاب می‌خونم، پادکست گوش میدم و دنبال شناخت عمیق‌تری از خودم هستم و تغییرات شگفت‌انگیزی حاصل شده. مثلاً یادته چقدر رفیق‌باز بودم؟ الان عاشق تنهایی و خلوت‌گزینی‌ام. هیچی جز تنهایی و وقت سپری کردن با خودم و عمیق شدن بهم کمک نمی‌کنه و حالم رو خوب نمی‌کنه. یادته چقدر مهرطلب بودم؟ الان حتی اگه کل دنیا من رو بد دوست‌نداشتنی بدونه برام مهم نیست. یادته چقدر حرف می‌زدم؟ الان فقط سکوت و سکوت و سکوت. یادته دنبال پز دادن و کوبوندن دستاوردهام تو صورت بقیه بودم؟ الان اصلاً بهشون فکرم نمی‌کنم. یادته مثل چشم زندگی می‌کردم و هر اتفاقی که میفتاد رو از دید دیگران تحلیل می‌کردم؟ الان حتی توی بدترین موقعیت‌ها یه لحظه ساکت می‌شینم و از دور نگاه می‌کنم ببینم چه خبر شده. یادته دیگران رو قضاوت می‌کردم و بهشون صد تا برچسب می‌زدم؟ الان انقدر از قضاوت افتادم که عزیزانی توی زندگیم بهم میگن تو چقدر امنی و آدم کنارت می‌تونه راحت خودش باشه و نقابی که از صبح تا شب روی صورتشه رو کنار بزنه.

می‌دونی تغییرات درونی اتفاق افتاده ولی بیرون تغییر نکرده. وقتی می‌خوام دنیای درون خودم رو با دنیای بیرون سینک کنم، زورم نمی‌رسه. یا شاید زورم می‌رسه ولی شجاعتش رو ندارم. یا شاید شجاعتش رو هم دارم ولی بلدش نیستم. اون دنیایی که تو، توی چهارده ساله می‌خواستی رو کامل زیست کردم و به همه آرزوهات رسوندمت. پول خوب، شغل خوب، ارتباطات خوب، اسباب‌بازی‌های خوب. حالا دیگه نمی‌خوام این مسیر رو ادامه بدم. نه برام یادگیری داره، نه رشد نه هیجان. خیلی کسل‌کننده و مزخرفه که توی سی‌وچهار سالگی هنوز بدویی دنبال چیزای دم دستی. درست مثل یک جنین. که نه ماهش که کامل بشه، اون دوره جنینی رو کامل زیست کرده. اون که نمی‌تونه تا نه سالگی یا نود سالگی در رحم مادر جا خوش کنه. دوره‌اش تموم شده و باید بیاد بیرون یه دنیای تازه‌ای رو زیست کنه.

مطمئنم که من اولین و آخرین نفری نیستم که توی دنیا چنین حس و حالی رو دارم تجربه می‌کنم. که گم‌وگیجم. شاید نباید سخت بگیرم. شاید همه آدم‌هایی که مدل من فکر کردن، با این تعارض و تناقض دنیای درون و بیرون کنار اومدن. با درونشون در صلح‌اند و بیرونم جدی نمی‌گیرن و برای گذران زندگی دست بهش نمی‌زنن. من اما هنوز به این نقطه نرسیدم. فعلاً دارم شبانه‌روز می‌جنگم بهم نزدیک‌شون کنم.

زینب چهارده ساله دستم رو به گرمی فشرد. با وجود این که ازش انتظار نداشتم، ولی حرفای خوبی بهم زد. بهم گفت گم شدن و ندونستن و بلد نبودن بخشی از مسیریه که داری. توی مسیر درستی هستی. تو قله‌ها رو فتح کردی. دیگه فتح کردن برات جذابیت نداره و این قابل درکه. قله‌ها رو گذاشتی اون بالا بمونن و خودت اومدی پایین. حالا هر چی به دور و برت نگاه می‌کنی کوهی که ارزش بالا رفتن داشته باشه رو پیدا نمی‌کنی. شاید باید نگاهت رو از کوه‌ها و قله‌ها برداری. شاید نقطه صعود و تعالی تو، همین ته دره‌ای باشه که الان توش هستی.

گم شدن

یکی دو هفته پیش صبح که بلند شدم برم جلسه، اسنپ اشتراکی گرفتم. مسافر اول من بودم. رفتیم دنبال مسافر دوم. سوار شد. با لبخند و سلام و احوال‌پرسی گرم. زیاد حوصلشو نداشتم. یه سلام سرد پوکر فیسی دادم بهش. ولی فهمیدم به خودش نگرفته و لبخند از صورتش نیفتاد. هدفون رو چپوندم تو گوشم و صدای موزیک رو بلندتر کردم. ترافیک سنگین بود. توی حال خودم بودم که یهو دیدم آقای راننده بی‌محابا، یه خیابون بی‌ربط رو پیچید. یه دفعه پرت شدم تو این دنیا. هدفون رو یه ثانیه از گوشم در آوردم. زیر لب آروم غر زدم چرا تغییر مسیر دادید؟ همون ثانیه که داشتم سریع هدفون رو می‌ذاشتم توی گوشم، خانم مسافر دوم دوباره یه چیزی گفت که من نشنیدم و توجه نکردم. از اون روزا بود که نمی‌خواستم صدای خودمم بشنوم. چه برسه به یکی دیگه. افتادیم توو‌ اتوبان و دوباره کوچ کردم به غار تنهایی و دنیای شلوغ ذهنم. یه مدت طولانی بود استراحت نداشتم و احساس شدید درماندگی و خستگی داشتم. از طرفی برای خالی کردن انرژی جوونی، چاره‌ای جز ورزش سنگین هم ندارم و حسابی سرشونه‌هام به خاطر وزنه‌های سنگینی که بلند کرده بودم، درد داشت. جسم و روحم دو تایی با هم داشتن رنج می‌کشیدن ولی سخاوتمندانه همراهی‌م می‌کردن و غر نداشتن. دلم سوخت براشون؛ و مدام خودم رو سرزنشم می‌کردم که اخه زینب تو چقدر ظالمی، کاری که تو با خودت کردی رو اگه با آدمای دیگه کنی، اعدامت می‌کنن به خاطر شکنجه‌گری. مدام به خودم گفتم چقدر گم شدم! چرا گم شدم؟ چرا مسیر منحصر به فرد خودم رو توو‌ زندگیم پیدا نمی‌کنم. نکنه پیدا کردم ولی نمی‌بینمش؟ نکنه قراره هیچ وقت پیداش نکنم؟ ذهنم دروغ میگفت بهم. مگه اصلا" مقصدی وجود داره که من دنبال مسیر درستی برای رسیدم به اون لعنتیم؟ ولی انرژی اون روزم پایین‌تر از اون بود که بخوام به خودم دلداری بدم که ذهنت داره اذیتت می‌کنه و فلان. بیست ثانیه مونده بود به این که پیاده بشم. یواش‌یواش هدفون رو از تو گوشم درآوردم. و خودم و وسایلم رو داشتم برای پیاده شدن آماده می‌کردم که مسافر بغلی بهم گفت: *گفتم که گم نشدی؛ نترس!* پنج ثانیه به چشماش زل زدم. موهای تنم سیخ شد. اون از کجا صداهای مغزم رو شنیده بود؟ نکنه بلند بلند حرف زده بودم؟ یه جوری بهش با دو تا چشمای گاویم‌ زل زدم که انگار ترسید دیوونه‌ای چیزیَم. اشک‌ توو چشمام حلقه زد و وقتی پیاده شدم نتونستم کنترلش کنم و یک قطره بی‌اختیار از آسمون چشمام، زمین تشنه و ترک‌خورده‌ صورتم رو خیس کرد.