چطور در شغل وکالت کارآموزی کنیم؟ (قسمت هفتم)

قانون یازدهم: برای خود نیز حتماً وقت بگذارید.

   با وجود تمام ارادت و عشقی که به وکالت دارم باید بگویم شغل سخت و اعصاب‌خردکنی است. آنقدر شما درگیر جزییات مسایل و بالا و پایین‌های مرتبط با پرونده‌ها می‌شوید که خودتان را ماهی یک بار روبه‌روی آینه ملاقات می‌کنید. کار ما به دلیل ماهیت هیجان‌انگیزی که دارد می‌طلبد غرق شدن در خود را. البته اشکالی ندارد. می‌دانم که جنس زندگی و مدیریت زندگی مواجهه با این کمبودها است. اما اگر مواظب خود نباشیم جدی جدی غرق می‌شویم و توده‌های عظیم موضوع کار ما را دچار سردرگمی، کلافگی و کم‌حوصلگی می‌کند. راه‌حل این دچارشدن‌ها، آن است که توانسته باشیم یا بتوانیم به مدد و بهره‌گیری درست از اوقات فراغت و مدیریت زمان‌مان خود را به آغوش طبیعت برسانیم. مدتی با خود خلوت کنیم. به سکوت اشیاء گوش سپاریم. فیلم ببینیم. کتاب بخوانیم. ظاهر خود را بیاراییم و سعی کنیم زندگی را از زاویه دیگر به تماشا بنشینیم. نگذاریم وکالت برای ما تکراری شود. نگذاریم وکالت برای ما اعصاب‌خردکن شود. نگذاریم از آن زده شویم. دوستان زیادی دارم که به دلیل عدم رعایت همین قانون، سال‌ها دست از وکالت کردن برداشته‌اند و از راه دیگر امرار معاش می‌کنند. لازمه عشق به وکالت، دوست داشتن خود است. تا از سلامتی کامل جسمی، روانی و اجتماعی برخوردار نباشید نمی‌توانید عاشقانه کار کنید و پول دربیاورید. پس به خودتان اهمیت دهید و برای خود وقت بگذارید.

قانون دوازدهم: همیشه همه جا وکیل بودن یا نبودن؟ مسئله این است.

در دوران دانشگاه مقطع لیسانس، اساتید می‌دانستند که همه ما عاشق وکیل شدن هستیم. این عزیزان تجربیات خود از دنیای وکالت را با ما در میان می‌گذاشتند و ما را سر ذوق می‌آوردند. یکی از چالش‌های ما در آن دوران مربوط میشد به نحوه انتخاب‌مان در همیشه و همه جا وکیل بودن یا نبودن. گروهی از اساتید حتی شوخی‌هایشان نیز از جنس حقوقی بود. با دوست صمیمی‌شان نیز کاملاً جدی و دادگاهی صحبت می‌کردند و مراوده داشتند. گروهی دیگر که کم تجربه‌تر از گروه اول نبودند، کلاس را با یک بیت شعر از حضرت حافظ یا با یک خاطره کودکی یا با سوال تابستان خود را چطور گذراندید شروع می‌کردند. برایم این تفاوت‌ها خیلی جالب بود. هر دو گروه هر چند هیچ وقت از موضع اصلی و اساسی خود صحبتی به میان نیاورند اما در همان روزهای نخستین ورود به دنیای وکالت این چالش را پیش روی چشمان من مجسم کردند. تا مدت‌ها نمی‌توانستم تصمیم بگیرم از کدام مرام و مسلک پیروی کنم. تا این که خود وارد وکالت شدم و دیدم به رغم علاقه‌ام به هنر وکالت، دوست ندارم هنرنماییم را جز در دادگاه و در حضور موکل برای خانواده و دوستان و عزیزانم آشکار کنم. تصمیمم بر آن شد که فقط و فقط در صحن دادگاه و جلسات رسمی که خواهم داشت، وکیل باشم. خیلی از اوقات در صف اتوبوس که ایستاده‌ام حقم ضایع می‌شود، اما دوست ندارم وکیل باشم و اعتراض کنم. خیلی از اوقات علیه من به ناروا سخنانی بین دوستانی رد و بدل می‌شود، اما دوست ندارم وکیل باشم و از خود دفاع کنم. خیلی از اوقات در دورهمی‌ها و مهمانی‌ها علایقم زیر سوال می‌رود، اما دوست ندارم وکیل باشم و هزار استدلال بیاورم تا حقانیت خود را اثبات کنم. این طوری آرام‌تر هستم. با آرامش بیش‌تری پیش می‌روم و از نگرانیم کاسته میشود. هر چند گروهی از عزیزانم بر من ایراد می‌گیرند که ناسلامتی وکیل هستی چرا جوابش را ندادی؟ اما من دوست ندارم وکیل باشم و برایشان توضیح بدهم.

این نیز بگذرد

   اسمش رو هر چی می‌خوای بذار. خدا، وجدان، نفس، حس یا ... . بعضی وقت‌ها باهات حرف می‌زنه و حسابی شرمنده‌ات می‌کنه. بهت قوت قلب میده و تلنگر می‌زنه آهای! چته غرق در افکار فلسفیت شدی؟ من این جام. غصه چیو می‌خوری دیوونه.

راستش تو قطار مترو نشسته بودم. مثله همیشه شلوغ پلوغ. دستانم رو به زانوهام تکیه داده بودم، یکیش رو گذاشته بودم روی چشمان بسته‌ام و دیگری رو زیر چونه‌م. فکر می‌کردم به کشتی‌های غرق شده و چک‌های برگشتیم. به پرونده‌ها، به کار، به حسرت‌ها، آرزوها، کینه‌های زنگ زده در اعماق وجودم و خیلی چیزای دیگه. خیلی حالم بد بود و دوست نداشتم تو اون شرایط باشم. از سلول‌های بیکار و افکار پرت و پلایی که برای خودشون در ذهنم می‌رفتن و میومدن خسته شدم و بعد از چند تا ایستگاه چشمانم را باز کردم و اولین چیزی که جلوی چشمانم قرار گرفت دستبند این خانم بود. مثل یه قاصدک برام خبرایی داشت. نمی‌دونم. یه لحظه خجالت کشیدم از این که اون همه غر زده بودم. از این که فکر می‌کردم تنهایی بار مشکلات رو کشیدن داره می‌کشتم. فرقی نمی‌کنه کجا باشی. یهویی سورپریزت میکنه و تو رو به این باور می‌رسونه که مفهوم گذر زمان رو جدی‌تر بگیری و زندگی رو مثل یه جاده‌ای ببینی که درش حرکت می‌کنی تا این که یه جایی بالاخره حذف بشی. همین.  نه بیش‌تر نه کم‌تر. اون لحظه حس کردم خدا داره باهام حرف میزنه و اینا رو بهم میگه. همه‌مون چنین لحظاتی داریم تو زندگی‌هامون. یه نشونه که تکونمون بده. به وجدمون بیاره و بهمون این حس رو بده که تنها نیستیم.

دو راهی‌های تصمیم‌گیری

   از بین تمامی حس و حال‌هایی که ممکن است نوع بشر تجربه کند، آشفتگی و پریشان حالی ناشی از قرار گرفتن در مسیر دوراهی‌ها بیشتر از هر چیز دیگر روح و روان آدمی را سوهان می‌کشد. هر چه بیشتر اندیشه می‌کند کمتر می‌تواند رشته‌های انس و الفت خود با یکی از دو راه را قوی‌تر و وثیق‌تر کند. این روزها در چنین حالتی به سر می‌برم. هر چند که یک متممی هستم و به نیکی درس‌های مرتبط با تصمیم‌گیری را مطالعه کرده و آموخته‌ام، کم تجربه‌تر از آنم که بتوانم به سادگی آموخته‌هایم را با آنچه در عمل رو‌به‌رویم قرار می‌گیرد تطبیق دهم و استفاده کنم. محاسبات هم من را به نتیجه نمی‌رساند. گاه فقط و فقط باید بروی و وارد میدان مین شوی. چاره‌ای نداری و حتماً باید مسیر را طی کنی تا به آن سوی میدان برسی. از سوی دیگر با هر قدمی که برمی‌داری احتمال دارد همه چیز منفجر و پل‌های پشتِ‌سر خراب شود. با این وجود انکار نمی‌کنم که باید از "امید" محافظت کرد و آن را در گنجه دل محفوظ نگاه داشت و اجازه نداد هر کسی به راحتی به آن دستبرد بزند. مفهوم بسیار بلند و پرمغزی است. اما چه چیز به امید دستبرد می‌زند؟ به نظر من پاسخ این سوال را باید در نحوه برچسب‌گذاری ما بر وقایع و اتفاقات جستجو کرد. گاه، همانند شرایط فعلی من، در دو راهی تصمیم‌گیری مدتی توقف و درنگ می‌کنیم. هر چند که در نهایت تصمیمی اتخاذ می‌کنیم اما جمله‌ای که با خود مرور می‌کنیم آن است که "بین بد و بدتر مجبورم یک گزینه را انتخاب کنم". آیا واقعاً این طور است؟ آیا تصمیماتی که ما به اقتضائ ضرورت‌ها و به تبع نیازهای هر دوره اتخاذ می‌کنیم به خوب و بد تفکیک می‌شوند؟ من همین سوال را راجع به وقایع و اتفاقات مختلف زندگی هم دارم. آیا وقایع زندگی به خوب و بد تقسیم می‌شوند و حسب مورد ما نیز حس قلبی‌مان باید به شرایط خوب یا بد باشد؟ مدتی است که این سوال خوراک فکری‌ام شده است. بارها برایم اتفاق افتاده است که با رخ دادن اتفاقی به ظاهر بد، خودخوری و بی‌قراری بسیار کرده‌ام ولی بعد از گذشت مدتی هر چند طولانی آثار خوب و میوه‌های شیرین گذشته بد و تلخ خود را چشیده و لمس کرده‌ام و البته همینطور برعکس. اتفاقی به شدت برایم شیرین و خوشایند و شادی‌آور جلوه کرده است ولی در نهایت اسباب تکدر خاطرم را فراهم آورده است. آیا وقت آن نرسیده از این تکرار و تسلسل وقایع نتیجه‌ای بگیرم؟ آیا نمی‌توان این طور نتیجه گرفت که وقایع فی‌الذات خوب یا بد نیستند و این صرفاً ما هستیم که به دلیل جهل ثقیل و عمیق خود برچسب خوب یا بد بودن را بر وقایع روزانه می‌زنیم؟

چطور در شغل وکالت کارآموزی کنیم؟ (قسمت ششم)

قانون نهم: همیشه از ادبیات و لباس رسمی در دادگاه‌ها و سایر جلسات‌تان استفاده کنیم.

  این قانون نیاز به توضیح خاصی ندارد. باید تلاش کنیم پرستیژ و شان وکالت را در قالب ادبیات کلامی، اخلاق و منش و حتی در نحوه پوشش‌مان نیز حفظ کنیم. ظاهر شدن با تیشرت و شلوار جین در مجامع عمومی و رسمی که قصد دارید خود را به عنوان وکیل معرفی کنید اصلاً توصیه نمی‌شود. ظاهری تمیز و کاملاً رسمی و جدی، ناخودآگاه شخصیت و کلام شما را نفوذپذیرتر می‌کند. با یک گوگل کردن ساده می‌توانید با توجه به خانم یا آقا بودن‌تان نحوه پوشش رسمی مناسب خود را پیدا کنید. این قانون خوشبختانه توسط قریب به اتفاق همکارانم رعایت می‌شود. از این بابت خوشحالم.

قانون دهم: ارتباطات خود را حفظ کنیم.

با یک موکل ثروتمند و خوش‌حساب برای مدتی تقریباً کوتاه، همکاری بسیار خوبی داشتم. به ایشان مشاوره حقوقی می‌دادم. قراردادهای فارسی و انگلیسی‌شان را اصلاح و تنظیم و در پرونده‌های حقوقی و کیفری وکالت و به خوبی آن‌ها را مدیریت می‌کردم. از درامدم خیلی راضی نبودم ولی برای کسب تجربه و طی کردن طریق کاراموزی بدکی نبود. هر دو از هم راضی بودیم. اما بعد از مدتی بر سر مسائلی کاملاً عادی و محتمل اختلاف‌نظرهایی بر سر راه‌مان قرار گرفت. به این اختلافات موکل به شدت دامن می‌زد و آن‌ها را بزرگ‌تر از آن چه بود جلوه می‌داد. اما من می‌دانستم ریشه بحث‌ها و اختلافات‌مان کجاست و می‌توانستم به خوبی برای حل کردنش برنامه بچینم و به کلی حل و فصلش کنم. به هر حال حقوق خوانده‌ام و می‌دانم و می‌توانم با تحلیل و استدلال از پس مشکلات برآیم. اما اشتباهی از من سر زد و کودک درونم لجبازی کرد و روزی که اختلافات‌مان از روزهای قبل پررنگ‌تر شده بود، مسئله استعفایم را طرح کردم و به جای حل مسئله، صورت مسئله را به کلی پاک کردم. مشخص است که اشتباه و کودکی کردم. (البته فدای سرم) اما بهتر بودم روزی که عصبانی شدم و از روی لجبازی تصمیم گرفتم، کمی بیشتر هزینه - فایده می‌کردم و با تحلیل به این نتیجه می‌رسیدم که نگهداشتن این موکل می‌ارزد به از دست دادنش.

از آن روز و تجربه‌های پس از آن روز یک درس بزرگ آموختم. به راحتی موکلینم را از دست ندهم. موکل برای ما مثل پای چپ کریس رونالدو است. برایمان درآمد، شهرت، اعتبار می‌آورد. یک مال ارزشمند است که باید روی آن برای آینده سرمایه‌گذاری کرد. حتی باید توسط خودمان و با قولی که از خودمان در نحوه حل مسائل می‌گیریم، این ارزش را بیمه کنیم و به راحتی از دستش ندهیم. مطالعه کتاب‌های اصول و فنون مذاکره که در بازار موجود است به ما خیلی کمک می‌کند. اگر در سازمان قرار است کار کنیم، کتاب‌های رفتار سازمانی را مطالعه کنیم. ما وکلا با مقررات داخلی دست و پا گیر شرکت‌ها خیلی آشنا نیستیم و به دلیل ذات آزادی‌خواهی که داریم، دوستشان نداریم. اما برای رشد در سازمان و هم‌صدا شدن با سایر پرسنل، بهتر است رعایت‌شان کنیم.

معرفی فیلم wiplash

   به نظر من، هر فیلمی مظهر عمده و تجلی بخشی از رویدادهایی است که ما در عمق زندگی خود تجربه می‌کنیم ولی هیچ کس ازش خبر نداره. به بیان ساده ممکنه شما یه آدم درون‌گرا باشید و از حضور در جمع فراری. اما به طور روزانه به اقتضای شغل یا حرفه‌تان مکلف به سرپنجه شدن با تعداد زیادی آدم در اطراف خود و حتی مجبور به پاسخ‌گویی به تک‌تک آن‌ها به نوبت و تفاریق باشید. اما هیچ کس شما را درک نمی‌کند. هیچ کس نمی‌فهمد که رنج و دشواری ملال‌انگیزی که ناشی از نداشتن فرصت برای یه لحظه تنهایی است سراسر وجودتان را فراگرفته است. هیچ کس نمی‌داند که برای آن که تنهایی در جمع را فقط برای چند ثانیه تجربه کنید به سرویس بهداشتی می‌روید و لحظاتی را در تنهایی سپری می‌کنید. این درک نشدن همچون نوشیدن شربت بدمزه شیمیایی ذایقه وجودتان را تلخ می‌کند. روز تمام می‌شود. به خانه میایید. خسته از زمین و زمان. اما امیدوار و سرخوش تصمیم می‌گیرید در دل شب و در منتهی سکوت پایتان را دراز کنید و به تماشای فیلمی بنشینید به این امید که شاید کارگردانی در شرق یا غرب این عالم بوده که در ذهن خود شما را دیده و سپس به اقتضای هنرمندی‌اش شما را و دردتان را ساخته و پرداخته باشد. به این امید که به پرسش‌های سترگ ذهن‌تان در باب زندگی یا هر چیز مجمل و مبهم دیگر پاسخی درخور دهد. بگذریم. فیلم wiplash از آن دسته از فیلم‌های دیدنی و خاطره انگیزی شد که حدود ده بار تماشایش کردم. گویی یکی از ابعاد تاریک زندگی من که تا کنون برای هیچ کس تعریفش نکرده‌ام به نمایش گذاشته شده است. داستان فیلم از این قرار است که نوجوانی عاشق موسیقی است و از کودکی این هنر را دنبال می‌کند. وقتی وارد آکادمی موسیقی می‌شود با سختی‌هایی مواجهه می‌شود که هفت خان رستمی است برای خود و چنان سهمگین و تعبدی است که گاه شخصیت اول فیلم به انصراف از آن فکر می‌کند اما آنقدر انگیزه دارد که گویی هیچ باب بازگشتی برای او مفتوح نیست. داستانی شنیدنی و دینی است. نحوه برخورد شخصیت اول داستان با سختی‌ها و تلاش‌های وحشیانه‌ای که در این راستا به آن نایل می‌شود آموزنده و قابل الگوبرداری است. اگر می‌خواهید به تماشای فیلمی شیرین و لذت‌بخش بنشینید به طوری که احساس کنید بالاخره کسی در این دنیا پیدا شد و شما را دید و فهمید لطفاً wiplash را از دست ندهید.

کشف سرزمین درون

   من کلمه سرزمین را خیلی دوست دارم.

   قبول دارید ما موجودات عجیب و غریبی هستیم و پر از پیچیدگی و رمز و راز نهفته‌ی کشف نشده؟ به استعاره‌ای علاقه دارم و مدام آن را در ذهن و ضمیرم تکرار می‌کنم. احساس می‌کنم وجود هر انسان، مملو از سرزمین‌های کشف‌نشده‌ است. بعضی سرزمین‌ها سبز و زیبا هستند اما دست نخورده، خالی از سکنه و سوت و کور که بی‌صبرانه در انتظار قدم نهادن ما به آن عرصه و در آغوش گرفتن قلمرو خاکی‌شان هستند. گروه دیگر از سرزمین‌ها اما پر رفت‌وآمد. من هم سرزمین کشف نشده زیادی در جهان درونم دارم. مثلاً به سرزمین صبر خیلی کم سفر می‌کنم. اما به سرزمین هیجان بسیار زیاد. کمَکی وارد سرزمین محبت و مدت وعشق‌ورزی شده‌ام. گاهی در سرزمین خشم سکونت می‌کنم و بعد که به خودم می‌آیم می‌بینم بیش از آنچه باید مهمان آن سرزمین بوده‌ام.

دیروز صبح درگیر یک سری بوروکراسی اداری شدم و تا ساعت یک  ظهر داشتم می‌دویدم. وقتی کارم به سرانجام رسید، سوزش کف پایم ساییده شدنش بر آسفالت جاده را برایم تداعی کرد. بعد با تاکسی اینترنتی رفتم دفتر. این روزها آماده میشویم برای اثاث کشی. در شرف تغییر محل دفتر هستیم. وقتی رسیدم دفتر، خانم منشی‌ حسابی داشت کار و جمع وجور می‌کرد. خسته به نظر می‌رسید و خاکی و خولی بود. ولی منم واقعاً به لحاظ جسمی خسته بودم و فکرش را هم نمی‌توانستم کنم که قادر به کمک کردنش باشم. نشستیم. در مسیر مدت کوتاهی که باهم چای خوردیم، دوستانه گپی زدیم. از پالسی که به من داد فهمیدم نیاز به کمک دارد. خانم منشی دختری است بسیار خوب و محجوب و البته خیلی خیلی خجالتی. روی‌ََش نمی‌شد از من درخواست کمک کند.  من پیش‌دستی کردم و از او خواهش کردم اجازه دهد کمکش کنم. بعد باهم شروع کردیم یکی یکی کارها را انجام دادن؛ از تمیز کردن چسب‌ها و آشتغال‌های روی زمین گرفته تا ریختن وسایل در کارتون. زورمان به بعضی از کارتون‌ها نمی‌رسید و مجبور بودیم دوتایی با هم هُل‌شان بدهیم. حدود دو سه ساعتی بدون توقف در سکوتِ کامل کار کردیم. اما من در این دو سه ساعت اصلاً متوجه گذر زمان نشدم. چرا؟ اولش فکر کردم شاید به این دلیل که کلاً آدمی هستم که غرق کار میشوم. اما نه دلیلش این نبود. آخر اثاث‌کشی برایم از جمله کارهای لذت‌بخشی نیست که بشود در آن غرق شد. پس چرا احساس سرخوشی خاصی داشتم؟ کمی بیشتر تلاش کردم به ذهنم فشار بیارم تا بفهمم علت این که الان حس خوبی دارم و دیگر خبری از خستگی صبح نیست، چیست؟ فهمیدن دلیلش برام مثل کشف یک سرزمین جدید دیگر بود. وقتی آدم کشف‌شان می‌کند، یه تکه از خودش را بیشتر و بیشتر شناخته و درواقع خودش را کشف کرده است. چه چیز بیشتر از خودیابی می‌تواند به ما در رشد و تکامل خودمان و جامعه بشری کمک کند؟ سرزمینی که من کشفش کردم، سرزمین انجام داوطلبانه کارها بود. یعنی کارهایی که در صورت به انجام رساندنش هیچ کسی تو را نمیبیند تا بخواد تشویقت کند. هیچ کسی بابتش به تو پاداش و حقوق نمیدهد و تو فقط برای خودت و کشف یکی از سرزمین‌های درونت می‌خواهی و اصلاً باید آن کار را انجام بدهی تا بتوانی تا زمانی که نفس می‌کشی در قلمرو آن سرزمین حکمرانی کنی. سرزمین زیبا و آرامش‌بخشی بود. مدتی در آن  آرامیدم و گذر زمان را حس نکردم. گویی غرق در جهان رویایی شدم که در آن هر یک از اعضای جامعه بی‌توقع و بی‌منت و نه از سر لطف که از سر وظیفه، جویای حال هم هستند و کم و کاستی‌ها را به یاری هم پر و جبران می‌کنند. تا نیکی جاودان بماند. تا خوبی حکومت کند و تا عشق و لبخند زبان مشترک تمام مردمان جهان باشد.

چطور در شغل وکالت کارآموزی کنیم؟ (قسمت پنجم)

قانون هفتم: حداقل این دوسال را برای پول کار نکنیم و صرف یادگیری را در اولویت قرار دهیم.

   نمی‌خواهم شعار بدهم. به هیچ وجه. به نظر من تمام اشخاصی که برای رشد و پیشرفت‌شان، عاشقانه تلاش کرده‌اند باید سطح بالایی از تجمل‌گرایی را تجربه کنند و روزی آنقدر به لحاظ مالی مرفه باشند که دیگر پول اضافه نقشی در بالا بردن میزان و سطح خوشحالی و احساس خوشبختی‌شان نداشته باشد. این از این. اما آیا این حس را باید در دوران کارآموزی تجربه کرد؟ به نظر من نه. دوران کارآموزی را باید وقف بالا بردن اطلاعات و آشنایی با محیط جدید زندگی‌مان کنیم. درست مثل فردی که پس از سال‌ها طی کردن دوران مجردی، زندگی‌اش وارد دوران تاهل می‌شود و شاید تا ماه‌های ابتدایی از ابهام نقش کمی رنج ببرد، دوران کارآموزی نیز ما با این ابهام نقش مواجه هستیم. نمی‌گویم اگر در پرونده‌ای به ما پول دادند، قبول نکنیم و دنبالش نرویم. اما آنچه در صدر اولویت‌مان قرار می‌گیرد نباید پول باشد. دوران کارآموزی سرشار است از تجربه‌های نوین. دغدغه‌های ما در زندگی متفاوت می‌شود. چالش‌های متفاوتی را تجربه می‌کنیم. آدم‌هایی که وارد زندگی‌مان می‌شوند به لحاظ فکری و در بسیار از زمینه‌های دیگر متفاوت هستند. اتفاقات متفاوت خلق می‌کنیم و خلق می‌شود. ما در دنیای تفاوت‌ها قدم گذاشته‌ایم. آیا باید به همین راحتی چشم‌مان را بر روی این تفاوت‌ها و مسئولیت‌مان در قبال شناخت این تفاوت‌ها ببندیم و تنها و تنها به درآمدمان فکر کنیم؟ آیا می‌توان بدون شناخت دنیای بیرون‌مان به راحتی کسب درآمد کنیم؟ باز هم تکرار می‌کنم. منظور من بی‌توجهی به کسب درآمد نیست. قطعاً باید مقدمات آن چیده شود. اما نباید در کانون و مرکز توجه ما قرار گیرد. دنیای ما دنیای حذف و اضافه است. هر چقدر بیشتر به امری توجه کنیم، به این معنا است که در حال حذف و کاستن از امور دیگر هستیم. پس هر چقدر بیشتر توجه‌مان به کسب درآمد باشد به همان میزان از شناخت نسبت به این دنیای پر خطر وامی‌مانیم.

قانون هشتم: صبور و امیدوار باشیم.

   روزهای اول کارآموزی از سوی دوستان و همکارانم از ادبیات تند و خشن بسیاری از مدیردفترها و قضات دادگاه‌ها حرف‌هایی می‌شنیدم. آن‌ها همچنین در مورد خیلی از مسائل دیگر نیز اظهارفضل و نظر می‌کردند. از خراب بودن اوضاع وکالت و حق‌الوکاله ندادن موکلان، از بی‌کار بودن و ماندن بسیاری از وکلای باتجربه، از بی‌انصافی قضات. ناامیدانه به حرف‌هایشان (بخوانید مزخرفات) گوش می‌دادم و آینده تیره و سیاهی را برای خود تصور می‌کردم. خیلی از روزها و لحظاتم به خاطر تکیه به این اظهارنظرها با گریه کردن و ناامیدی سپری شد. با عقب نشینی و پشیمانی از ورود در این راه. اما به هر حال زمان گذشت. من مدتی عاشقانه و سرسختانه کار کردم. به دادگاه‌هایی می‌رفتم که مدیردفترها با خوش‌رویی، اقدامات لازم در مورد پرونده‌ام را انجام می‌دادند. با قضاتی دوست و آشنا شدم که سخاوتمندانه زکات علم‌شان را می‌دادند و سوالاتم را پاسخ‌گو بودند حتی در بحث‌هایی کهبا مستشار یا یکی از وکلای دعوا داشتند نظر من را می‌پرسیدند. به تدریج پرونده‌های نسبتاً خوبی در سر راهم قرار گرفت که تا حدی اوضاع پیچیده مالی را بر من آسان کرد.  با دوستانی آشنا شدم که با جستجو و کنکاش، شغل جدید خود را در دنیای وکالت پیدا کرده بودند و امرار معاش می‌کردند. دنیای سیاهی که پیش رویم تجسم شده بود کم‌کم رنگ باخت تیرگی‌اش با روشنایی تلاش‌های من از بین رفت.  خیلی دلم می‌خواهد بروم نزد آن دوستانی که اهل گفتن مزخرفات بودند و سیلی محکمی برگوش‌شان بنوازم. آن‌ها حق نداشتند جوانی تازه وارد شده را ناامیدانه منحرف کنند و از مسیری که آمده است پشیمان. بسیاری از آن‌ها نه تنها دروغ‌گو بودند و اوضاع را خراب‌تر از آنچه بود نشان می‌دادند، بلکه بی‌عرضه نیز بودند. من وارد بازار کار شده بودم و با چشمان خود دیده بودم که خیلی از اشخاص حقیقی و حقوقی در پی استفاده از خدمات مشاوره‌ای یک وکیل جوان هستند و دلیل بی‌کار ماندن همکارانم را نمی‌فهمیدم. بی‌عرضه بودند یا پرتوقع؟ یادمان باشد که زمین وکالت هم مثل یک زمین حاصلخیز کشاورزی است که پس از پاشیدن دانه بر روی آن، باید به تدریج محصول و میوه دادن آن را به تماشا بنشینیم. این همه عجله و غرغر کردن و ناامیدی از کجا نشات می‌گیرد. چه کسی به ما قول داده است به محض فارغ‌التحصیلی و ورود به دنیای کار، قرار است قراردادهای میلیون دلاری با ما بسته شود. آیا اگر واقعاً این قرارداد با ما بسته شود خفه می‌شویم و از پاشیدن سم و زهر ناامیدی بر دیگران دست می‌کشیم؟ کمی صبور و امیدوار باشیم و این جملات زیبا از احسان محمدی عزیز و گرانقدر را همانند دعا با خود در طول روز بارها و بارها تکرار کنیم.

"فردا روز دیگری است...

نگه داشتن امید مثل نگهداشتن معشوقه‌ای زیبا در شهری پروسوسه سخت است، مثل مراقبت از هفتاد سال عبادتی که ممکن است در یک دقیقه بر باد برود، مثل تمیز نگه داشتن لباس سفیدت وسط شهر دودآلود. سخت است...

برای تسلیم نشدن مقابل حس‌های بد، آدما‌های سمی و حس‌هایی که شجاعت‌مان را می‌دزدند چاره‌ای نداریم جز این که بجنگیم. با همه وجود بجنگیم. مثل سربازی که فقط چند گلوله دارد توی تفنگش اما هزار جوانه آرزو ته دلش در تمنای درخت شدن هستند. باید یادم بماند حتی در دل واژه ناامیدی هم یک امید دارد نفس می‌کشد. فردا روز دیگری است. یادم بماند... یادمان بماند.

یک قول متممی

   من بودم و نگار و نیلوفر و شهرزاد و چند تا دوست متممی دیگه که الان دقیقاً اسم عزیزشون یادم نیست. بعد از وقت استراحت اول دور هم جمع شده بودیم و از نحوه آشنایی‌ و رابطه‌مون با محمدرضا و متمم می‌گفتیم. یه درد مشترک داشتیم و اون تنبلی در نگارش دیدگاه برای حل تمرین‌های متمم بود. از محمدرضا و متمم یاد گرفته بودیم اگه یه تعهدی رو بر عهده می‌گیریم و در اجرای اون تعهد تنبلی می‌کنیم بهتره اون رو در جمع دوستان‌مون مطرح کنیم و مثلاً بگیم من در حال حاضر قصد دارم در زندگیم این تعهد رو داشته باشم و اجراش کنم. طرح این موضوع در گروه‌های دوستی میزان پایندی ما رو به اجرای تعهد بیش‌تر می‌کنه. اون روز ما چند نفر به هم قول دادیم در حل تمرین‌های متمم فعال‌تر بشیم و البته یادمه صحبت از حل حداقل دو تمرین در هفته بود. به هم دست دادیم. به هم قول دادیم و به پیشنهاد من از قول‌مون عکس هم گرفتیم و برای خودمون تعهد بی‌قید و شرط گذاشتیم که در متمم فعالیت بیشتری داشته باشیم. اون روز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود و رو قولی که دادم بودم هنوز وفادارانه هستم و بهش عمل می‌کنم.

 

بخشنامه 14/3

   در هر قرارداد مقاطعه‌کاری مثلثی از روابط حقوقی شکل می‌گیرد که در یک ضلع آن کارفرما، در ضلع دیگر پیمانکار (مقاطعه‌کار) و در راس آن سازمان تامین اجتماعی جای گرفته است. مطابق قاعده کلی مندرج در ماده 38 قانون تامین اجتماعی با انعقاد یک قرارداد مقاطعه‌کاری، کارفرما مکلف به حبس 5 درصد از بهای کل قرارداد نزد خود می‌شود تا بدین وسیله پیمانکار به تادیه دستمزد و حق بیمه کارکنان خود نزد سازمان تامین اجتماعی اقدام کند. با اتمام مدت قرارداد و همزمان با ارائه مفاصاحساب پرداخت معادل حق بیمه از طرف پیمانکار، کارفرما به دستور سازمان، 5 درصد حبس شده را به پیمانکار مسترد خواهد نمود. با عنایت به آن که مطابق قاعده فقهی "ما من عام الا و قد خص" در دنیای حقوق هیچ قاعده و چارچوبی را نمی‌توان شناخت که در طول زمان و در دست‌اندازهای پیاپی به مناسبت اقتضائات اقتصادی و اجتماعی دچار محدودیت و تخصیص نشده باشد یا نشود، حکم کلی و بی‌حصر ماده 38 نیز با گذر از مرزهای واقعیات عینی در قالب بخشنامه 3/14 جدید درآمد سازمان تامین اجتماعی تخصیص خورد. به این ترتیب که با وجود سه شرط زیر مفاصاحساب بدون محاسبه ضریب 7 درصد یا 15 درصد مذکور در بخش‌نامه 14 برای پیمانکار صادر خواهد شد.

شرط اول: پیمانکار، شخص حقوقیِ دارای دفاتر و اسناد قانونی باشد.

شرط دوم: قرارداد نوعی از قرارداد فناوری ارتباطات و اطلاعات  (ICT) باشد. (بخشنامه 3/14)

شرط سوم: شرکت پیمانکار در سازمان نظام صنفی رایانه‌ای عضویت داشته باشد.

با وجود این سه شرط از محاسبه و مطالبه حق بيمه قرارداد شرکت پیمانکار بر اساس ماخذ مندرج در
 بخشنامه 14 جدید درآمد خودداری و با وصول حق بيمه ماهانه كاركنان آنان بر اساس گزارش بازرسی شده از دفاتر آنها مفاصا حساب قرارداد صادر می‌شود.

جملات کوتاه از رمان جزء از کل

اینجا گفته بودم که جملات کوتاهی از رمان جز از کل رو به تدریج تو وبلاگ میذارم.

 “ممکن است تمام پول دنیا مال تو باشد آقای هابز، ممکن است تمام دنیا و ذراتش را صاحب باشی، ممکن است از ماه و ستارگان سهام بگیری، ولی من جوانم و تو پیر و من چیزی دارم که تو نداری _ آینده.”

این جمله‌ایه که دوستان ناامید که از در و دیوار ایراد می‌گیرند و توی چیزی که سرنوشت براشون نوشته همه رو مقصر میدونن جز خودشون رو، باید مثل یک دعا در طول روز بارها و بارها تکرار بشه. از این دسته از آدم‌های گرفتار دور و برمون کم نمی‌بینیم. آدم‌هایی که هیچ وقت هیچ چیز خوشحال‌شون نمی‌کنه و در برابر هر مسئله کوچکی زود می‌رنجند و در برابر اتفاقات خوشایند بزرگی که در زندگی‌هاشون پیش میاد شاکر و قانع نیستند. من نمیگم الان هیچ مشکلی نداریم. میدونم اوضاع اقتصادی و زبونم لال سیاسی کشورمون اونجوری که دلمون می‌خواد با ثبات و قرار نیست. خود من هم در این دوران، روزهای سختی رو می‌گذرونم. روزهایی که بی‌پولی و خستگی یقه خودمم گرفته. اما می‌دونم چاره‌ش قطعاً ناامیدی و غرغر کردن نیست. این همه انرژی منفی به خود یا دیگران دادن آخه از کجا میاد و چه فایده‌ای داره. تازه شدیم مثل 5 میلیارد آدم متوسط دیگه روی کره زمین که دارن مثه ما و توی شرایط تقریباً مشابه روزگار می‌گذرونن. یعنی 5 میلیارد آدم همگی باید مدام حسرت بخوریم و شروع کنیم غرغر کردن که چرا شرایط اونجوری که دلمون میخواد نیست؟ کجا و کی به شما تعهد داده که مطابق میل شما چرخ‌های روزگار قراره بچرخه؟ اصلاً اگر همین چالش‌ها هم تو زندگی‌‌مون نباشه واقعاً خفه میشیم و دست از گلایه کردن از زمین و زمان می‌کشیم یا اینکه بالاخره خودمون رو موظف میدونیم که باید از تَرَک دیوار ایراد گرفت؟ جالب اینجاست که این همه غرغر رو بیشتر از سوی دوستان تحصیلکرده‌ای می‌شنوم که تازه اول جاده زندگی هستند یا حتی کسانی که اصلاً راه نیفتادند ولی انقدر توسط دیگران ترسانده شدند که از آینده به قول خودشون تیره و تار می‌ترسند. آخه یکی نیست به اون آدم پرتوقع بگه اگه خودت عرضه نداشتی پول دربیاری یا تو که خودت انگیزه لازم رو نداشتی و تلاش نکردی و نخواستی بری جای خوب استخدام بشی تا درنتیجه خوب بتونی درآمد کسب کنی، چه حقی داری دیگران رو ناامید کنی و مسیر رو ناهموارتر از اینی که هست به دیگران نشون بدی؟ خود من از قربانی ‌های این ماجرا هستم. بیاین یه تصمیم خوب بگیریم. این که هم افق دیدمون رو کوتاه کنیم و هر روز رو برای همون روز زندگی کنیم و به آینده به قولی ترسناک فکر نکنیم و هم از آدم‌های مسموم فاصله بگیریم. خودمون اگه مسموم هستیم این سم لعتنی رو تف کنیم بره بیرون و با خوندن کتاب‌های توسعه مهارت‌ها، با خوندن رمان‌های زیبا و تماشای فیلمی‌های آموزنده، نگاه‌مون رو به دنیا عوض کنیم و یادمون باشه قصه خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می‌کنیم تموم میشه. امیدوارم ته قصه یه لاشه درب داغونی نباشیم که تمام عمر غرغر کرده، خودش و بقیه رو مسموم کرده و حتی لاشخورها و موریانه‌ها هم از رفتن به سمتش کراهت دارن.

طعم تلخ و شیرین ابهام

   به نظرم باید یاد گرفت که زندگی پر از ابهامه. خیلی اتفاقات میفتن بدون این که دلیلش رو بدونیم. خیلی آدم‌ها رو به دست میاریم یا خیلی از اون‌ها رو از دست میدیم بدون این که دقیقاً بدونیم کِی و چرا بهشون وابسته شدیم. رویدادهای متنوع میرن و میان، دلبستگی‌ها شکل می‌گیره، خاطرات مرور میشه، به اجبار یا اختیار خیلی از تصمیمات گرفته میشه بدون آن که بدونیم انتهای این تصمیم راه به کجا میبره. زندگی پر از ابهامه. اما با زندگی پر از ابهام باید چه کار کرد؟ نباید دوستش داست؟ چطور باید مدیریتش کرد؟ راستش خود من از جمله افرادی هستم که در دوران مبهم و مه‌آلود جاده زندگی خیلی بداخلاق و عصبی میشم. شیرینی قطعیت رو به طعم تلخ و شیرین ابهام ترجیح میدم. طعم ابهام گاهی تلخه؛ زمانی که نتونیم مضمون و منطق زندگی رو با ساخته‌ها یا خلاقیت‌های ذهنی‌مون درک کنیم. و گاهی هم شیرینه؛ زمانی که غافلگیرمون میکنه و به خاطر صبر و حوصله‌ای که برای رفع و دفع حالت مبهم به خرج دادیم بهمون دستمریزاد میگه. زندگی مثل یه رودخانه است و شرایط و اوضاع و احوال مبهم زندگی درست مثل قسمت عمیق یک رودخانه میمونه. طوری که نمیشه عمقش رو حدس زد. همه دیر یا زود بهش می‌رسند. منتها بعضی‌ها در اعماق فرو می‌روند و گم می‌شوند. بعضی به تعبیر زیبای محمود دولت آبادی تاب می‌آورند و غواصی یاد می‌گیرند. در مواجهه با نقاط کور و مبهم زندگی غواصی کنیم. به این ترتیب هم برخوردی روان‌تر با زندگی خواهیم داشت و هم شناگری آموخته‌ایم و کلی تجربه به دست آورده‌ایم. در مسیر یادگیری غواصی، قطعاً با شکست‌ها و چالش‌های زیادی رو به رو خواهیم شد. حتماً آسیب می‌بینیم و ممکن است گاهی جایی نفس هم کم می‌آوریم. اما به قول متمم جان عزیز: "لذت واقعی پس از قبول کردن آسیب‌پذیری شکل می‌گیرد. لحظه‌ای که وارد یک رابطه می‌شوند بدون این که بدانند این رابطه سرانجامی خواهد داشت یا نه. لحظه‌ای که یکی از اسرار خود را با دیگری در میان می‌گذارند بی‌آنکه بدانند در آینده از آن چه استفاده‌ای خواهد شد. لحظه‌ای که ابهام موجود در زندگی را می‌پذیرند و تلاش نمی‌کنند تلخی ابهام را با شیرینی قطعیت جایگزین کنند. انسان‌ها در جستجوی ارتباط هستند. اما نه ارتباطی از جنس زنجیر، سخت و صلب. ارتباطی که همیشه نمک آسیب‌پذیری هم به آن طعم دهد."

چطور در شغل وکالت کارآموزی کنیم؟ (قسمت چهارم)

قانون پنجم: بحث کنیم. به قیمت خیت شدن!

   روزهای اول کاراموزی زیاد بحث نمی‌کردم. همان یک ‌ذره‌ای هم که بعضاً در حد یک پاراگراف شروع به سخنوری می‌کردم به شدت سرخ و سفید میشدم. تا این که یک روز وکیل سرپرستم یک جمله خیلی آموزنده‌ای بهم گفتند. این که حقوق آنچه در کتاب‌ها نوشته شده نیست بلکه به مباحثه‌ای که بین من و تو در جریان هست حقوق می‌گویند. من که عاشقانه دنبال یادگیری بودم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و به خودم قولی دادم و این که حتی به قیمت خیت و مورد تمسخر قرار گرفتن، از بحث کردن کناره‌گیری نکنم. شما به عنوان یک وکیل بالقوه، باید شجاعت و جسارت کافی برای ورود به یک دنیای کاملاً متفاوت را داشته باشید پس با تمرین بحث کردن، ذهن خود را گرم کنید و به خودتان اثبات کنید از آن نمی‌هراسید. اصلاً مهم نیست که لکنت بگیرید، صدایتان یا دستتان بلرزد. مختص روزهای اول کارآموزی نیست. خیلی از وکلا را دیده‌ام که با وجود تجربه و استعداد لازم و کافی در یک پرونده سنگین دچار این حالات می‌شوند. به هر حال ما پذیرفته‌ایم که جنس شغل‌مان در تمام ابعاد استرس‌زا و مواجهه با حالات درونی به‌خصوصی است. بحث کردن پیرامون یک موضوع نه تنها باعث بالا رفتن اطلاعات ما می‌شود بلکه به همان میزان در افزایش حرمت نفس و اعتماد به نفس ما نیز اثرگذار است. بنابراین برای آن که وکیلی جدی و باصلابت و با اعتماد به نفس باشیم، بحث کنیم و دیگران را به ورود به بحث تشویق کنیم. یادمان باشد همان دیگرانی که ما از زهر نیشخندهایشان واهمه داریم، در صورت ساکت و صامت بودنمان نیز طور دیگر در مورد ما به قضاوت‌های ناعادلانه و داوری‌های بیجا می‌نشینند. پس چه بهتر که این نوع قضاوت‌ها هنگام بحث کردن ما پشت سرمان زده شود.

قانون ششم: بخوانیم و بنویسیم.

   قبولی در آزمون وکالت، چه آزمون ورودی و چه اختبار، به این معنی است که من از حداقل دانش برای ورود به دنیای وکالت برخوردار هستم و صلاحیت داشتن پروانه وکالت را دارم. بر این اساس لطفاً به هیچ وجه به خصوص پس از قبولی در آزمون ورودی کتاب‌ها را فراموش نکنیم. یادمان باشد که بیشتر و بهتر از دیگران در هر شغل و جایگاهی باید اطلاعات خود را به روز نگاه داریم و از آخرین اخبار روز آگاهی داشته باشیم. یک اما ی بزرگ در اینجا وجود دارد. پس از ورود در دنیای وکالت، علاوه بر کتاب‌های تئوریک، باید وقت زیادی را صرف خواندن در حوزه‌هایی کنیم که اطلاعات عملی ما را ببرد بالا. به عنوان مثال خواندن رای و کتبی که به صورت یک مسئله یا سوال حقوقی بحث را شروع می‌کنند، می‌تواند در این زمینه بسیار راه‌گشا باشد. به عنوان مثال کتاب مجموعه آرای قضایی شعب دیوان عالی کشور در هر دو زمینه حقوقی و کیفری. به هیچ وجه خواندن آرای مختلف در حوزه‌های مختلف را فراموش نکنیم. یکی از وبسایت‌های مورد علاقه من در این زمینه را در اینجا مشاهده فرمایید. علاوه بر موضوع زیاد خواندن، بسیار نوشتن نیز باید در صدر اولویت ما قرار گیرد. وظیفه ما آن است که با ادبیات حقوقی به خوبی آشنا شویم. همانطور که برای یادگرفتن زبان انگلیسی زمان بسیاری را صرف تکرار کردن لغات، نوشتن انشا و خواندن متن با صدای بلند می‌کنیم تا مهارت‌های ما افزایش پیدا کند، در دنیای حقوق نیز این مفاهیم مصداق پیدا می‌کند. بارها و بارها حتی با صدای بلند خواندن و بارها و بارها نوشتن و پاره کردن و دوباره کار را از سر گرفتن، به تدریج مهارت‌های ما را در این حوزه افزایش می‌دهد.

تمرین سخت انتظار نداشتن از دیگران

   به تازگی متمم  بحث مهرطلبی رو شروع کرده. یکی از نکاتی که در اون به معرض بحث گذاشته شده، انتظار نداشتن از آدم‌هاست. این که برای انتظار نداشتن از دیگران مدام باید تمرین و جملاتی رو با خودمون تکرار کنیم تا اون چیزی که سال‌ها در ذهن‌مون جای گرفته حتی رسوب کرده رو فراموش کنیم. داشتم به این فکر می‌کردم کاشکی آدم متوقعی نبودم. اون وقت چقدر زندگی مطلوب و موردپسند خودم می‌بود. داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر تغییر فرایند سخت، طولانی و زمان‌بریه. به عبارت دیگه، انتظار داشتن از دیگران توی این 27 سال عمری که از خدا گرفتم، اون قدر با مفهوم "قطعیت" پیوند خورده که به سادگی دمساز واژه "دگرگونی" نمیشه. خودم به شخصه علاوه بر این که متوقع هستم و کمی به بیماری مهرطلبی هم دچارم. تا به امروز نظر دیگرانی معدود، برایم مهم بوده و بدون تایید دیگران به ناراحتی دچار میشم. اما امسال میخوام تمام نیرو و هستیم رو بذارم روی تمرین انتظار نداشتن از دیگران و روح و خیال خودم رو در راستای تمرکز بیشتر روی کارهای خودم تربیت و معطوف کنم و به این ترتیب یه سنگ بزرگ دیگه رو از سر راه رشد و بلوغ فکریم بردارم. متمم یه سری جملات رو که توی ذهنمون جای گرفته رو انتخاب کرده و ازمون خواسته به جای این جملات روتین که ملکه ذهن و قلب‌مون شدن، معادل معکوس پیدا و با تکرار بهشون عادت کنیم. امیدوارم خود کار تکرار، نیروهای پنهانی و شگفت‌آور من رو که البته در هر انسانی نهفته است بیدار کنه و اجازه بده کم‌توقعی و طلب‌نکردن مهر و تایید دیگران رو به عنوان تجسم آمالم انتخاب کنم. این جمله‌ها یا جملات مشابه سال‌ها تو زندگیم سایه ‌انداخته‌اند و من درصددم برای نجات خودم، دگرگونشون کنم:

10  فرمان مهرطلبی:

  1. من همیشه باید کاری را که دیگران می‌خواهند و انتظار دارند یا نیاز دارند انجام دهم.
  2. من باید مراقب اطرفیانم باشم؛ مستقل از این‌که از من کمک خواسته باشند یا نه.
  3. من همیشه باید به مشکلات دیگران گوش بدهم و برای حل مشکل آن‌ها نهایت تلاش خودم را به‌کار بگیرم.
  4. باید همیشه مهربان و خوش‌برخورد باشم و احساسات هیچ‌کس را جریحه‌دار نکنم.
  5. من باید همیشه دیگران را نسبت به خودم در اولویت قرار دهم.
  6. هیچ‌وقت نباید به کسی که به من نیاز دارد یا خواسته‌ای را مطرح می‌کند، پاسخ منفی بدهم.
  7. هیچ‌وقت نباید هیچ کس را به هیچ شکل، نامید و مأیوس کنم.
  8. من همیشه باید شاد و سرحال باشم هیچ‌نوع احساسات منفی را پیش چشم دیگران بروز ندهم.
  9. من باید همیشه همه را از خودم خشنود و شاد کنم.
  10. من هیچ‌وقت نباید بار مشکلات و مسائل خودم را روی دوش دیگران بگذارم.

   اما من درنگ کردم و با تامل و از سر صبر و حوصله هر کدام از جملات بالا رو اصلاح کردم از این به بعد با تکرارشون بهتر میتونم جهان و مسایل پیرامونش رو درک و هضم کنم.

10 توصیه بازسازی‌شده:

  1. دیگران انتظارات زیاد و غیرمنطقی از من دارند و حقی ندارند بدون اجازه من، از من انتظار انجام یا عدم انجام کاری رو داشته باشند. من هم در برابر این توقعات بی‌تفاوت عمل می‌کنم.
  2. وقتی توانایی لازم و مناسب رو در خودم ببینم، می‌تونم با در نظر گرفتن محدودیت‌های خودم از دیگران مراقبت کنم. ولی در هر صورت نیازهای خودم در اولویت قرار می‌گیره.
  3. به دیگران در حد توانایی خودم کمک کنم.
  4. روزهایی که سرحال و قبراق و به راهم، دل هیچ کس رو نمی‌شکنم و با دوستانم مهربانم. اما اگه اون روز، حال و حوصله نداشتم، قبل از هر حرفی به دوستان و عزیزانم بگم که امروز، روز من نیست و اجازه بدن بیشتر با خودم خلوت کنم.
  5. اولویت‌بندی و انتخاب بین خودم و دیگران بر حسب شرایط ممکنه متغیر باشه. اما ترجیحم اینه که اول خودم رو ببینم بعد دیگران رو.
  6. در برابر درخواست‌های دیگران از من سعی کنم اول شرایط خودم رو بسنجم. اگر تو موقعت مناسبی بودم پاسخ مثبت بدم.
  7. من به دنیا نیومدم که دیگران رو به راه راست هدایت کنم و مدام امیدوارشون کنم.
  8.  روزهایی هست که حال و حوصله ندارم. هیچ ایرادی نداره اگه اخم‌هام تو هم باشه و غرغر کنم.
  9. شاد کردن دیگران رسالت من نیست.
  10. می‌تونم از دیگرانم کمک بخوام. ۷ میلیارد آدم آفریده نشدن که من تو تنهایی خودم غلت بخورم.

 7 انتظار من از دیگران:

  1. دیگران باید من را به خاطر کارهایی که برایشان انجام داده‌ام، دوست بدارند و تحسین کنند.
  2. دیگران باید همیشه به خاطر زحمت زیادی که برای خشنود کردن آن‌ها کشیده‌ام، مرا دوست داشته باشند و تأیید کنند.
  3. دیگران نباید هرگز مرا نفی یا نقد کنند؛ چون من همیشه کوشیده‌ام انتظارات و خواسته‌های آن‌ها را مد نظر قرار داده و رعایت کنم.
  4. دیگران باید به خاطر برخورد و رفتار خوبی که با آن‌ها داشته‌ام، همواره با من مهربان بوده و مراقبم باشند.
  5. چون من همیشه با دیگران خوب و مهربان بوده‌ام، آن‌ها هرگز نباید احساسات من را جریحه‌دار کرده یا با من، غیرمنصفانه برخورد کنند.
  6. حالا که دیگران را به خودم وابسته‌ کرده‌ام و به من نیاز دارند، هرگز نباید من را ترک کرده یا رها کنند.
  7. من هر کاری توانسته‌ام برای اجتناب از تعارض و اختلاف و خشمگین شدن خود انجام داده‌ام؛ پس دیگران هم هرگز نباید از من خشمگین شوند.

7 انتظار بازنویسی‌شده من از دیگران:

  1. من برای به وجود آوردن حس خوب در خودم، به دیگران کمک می‌کنم. پس بهتره انتطار نداشته باشم به خاطرش تشویق و تحسین بشم.
  2. وقتی حرف از تلاش کردن میشه، من هیچی کم نمیذارم. بی‌نهایت زحمت می‌کشم. اما باید مواظب باشم در دام خشنود کردن دیگران نیفتم.
  3. دیگران می‌تونن از من انتقاد کنند. ولی من می‌تونم در سکوت انتقادناپذیر باشم.
  4. نتیجه مهربانی من با دیگران، لزوماً مهربانی دیگران با من نیست.
  5. دستم رو تا آرنج تو عسل می‌گذارم و فرو می‌کنم تو حلق آدما. ممکنه گازم بگیرن. آماده باشم.
  6. آدم‌ها ممکنه هر لحظه من رو ترک کنند. هر چند در ظاهر وانمود کرده باشند که به من وابسته‌اند.
  7. خشم و عصبانیت یه ویژگی شخصیتیه. ممکنه اون آدم‌هایی که باهاشون مهربون بودم از من عصبانی بشن. یا کلاً عصبانیت‌شون رو سر من خالی کنند.

   میخوام به خودم قول بدم با تکرار جملات بازنویسی شده، از خودم یک انسان بسازم. یک انسان ِ به قول سهراب سپهری عزیز "وسیع و تنها و سربه‌زیر و سخت."

گفتی شکار گیرم، رفتی شکار گشتی

   اگه بهم بگن از این به بعد باید تو مریخ زندگی کنی اما می‌تونی فقط و فقط یه همراه با خودت ببری، من حتماً کتاب "قمار عاشقانه" دکتر عبدالکریم سروش رو انتخاب می‌کنم. این کتاب توصیف‌ناپذیره. وقتی می‌خونیش حس بی‌نظیری بهت دست میده. انگار مولانا صدات می‌کنه، دست شما رو می‌گیره و بلندت می‌کنه و می‌بردت کوچه‌باغ‌هایی که خودش در اون قدم زده و بهت این اجازه رو میده تجربه‌های نابی که باهاشون سرپنجه شده رو با تمام جسم و روحت حس کنی. دست در دست مولانا پر میشی از بو و عطر معنویات. پابه‌پای مولانا سنگ‌هاریزه‌های  سرراه معرفت و خودشناسی رو کنار میزنی و به سرزمین بارانی و خوش‌عطر عشق قدم می‌ذاری. با مولانا حرف می‌زنی و در آغوشش می‌گیری. به خدا فکر می‌کنی. خدا رو حس می‌کنی. می‌بینیش و ازش به خاطر آفریدن فرشته‌ای مثل مولانا تشکر میکنی. دستاش رو می‌بوسی و غرق شادی میشی. هر چی در وصف این کتاب عاشقانه-عارفانه بگم کمه. این کتاب شرحی است از مثنوی معنوی و غزلیات شمس و به طور کلی حال و احوال مولانا بعد از ملاقات استثناییش با شمس. از این به بعد براتون اینجا در مورد این کتاب و جملاتش و حس و حال خودم می‌نویسم. برای چندمین بار دارم مرورش می‌کنم. یکی از مضامینی که در این کتاب از غزلیات شمس بهش اشاره شده و درست‌تر بگم، نقل شده، تعلق انسان‌ها به متعلقاته که این طور وصف شده: گفتی شکار گیرم، رفتی شکار گشتی/ گفتی قرار یابم، خود بی‌قرار گشتی. مصداق مصرع اول رو بارها تو زندگیم تجربه کردم. خیلی وقت‌ها شده تصمیم گرفتم کار خاصی رو انجام بدم، مثلاً برای موکل پرونده‌ای رو پیگیری کنم ولی در دام تاییدطلبی گرفتار شدم. طوری که برای هر کاری نیاز به تایید اون داشته باشم نیاز به دیده شدن! در حالی که هدف اولیه من این بود که گره‌ای از کار کسی بگشایم، دستش را بگیرم، کمکش کنم. یا این که گاهی خواستم با دست آوردن پول یا هر چیز مادی دیگه، از قید تعلقات رها و آسوده بشم، اما بدتر و گرفتارتر و مشغول‌تر شدم. یا این که خواستم به کسی کمکی کنم، اما در قید جزییاتی فرو رفتم که بی‌ربط با کمک کردن به اون شخص بود. یعنی به قول خود مولانا اومدم چیزی رو شکار کنم اما خودم اسیرش شدم. خودم رو شکار کردن. شکار تاییدطلبی شدم. شکار مهرطلبی شدم. شکار تلاش‌های شبانه‌روزی برای کسب موفقیت‌های واهی. شکار غرور. شکار خشم و عصبانیت و حرص و جوش زدن. البته هنوزم زنجیر سفت و محکم تعلقات به پام بسته است و نمی‌ذاره پرواز کنم و چشمم آب نمی‌خوره که به راحتی رها بشم ازشون. حس می‌کنم ماموریت من روی کره زمین خیلی فراتر از این‌هاست. من نیومدم اینجا که فقط پول دربیارم و یه خونه و ماشین برای خودم بخرم و ازدواج کنم و بچه‌دار بشم و امور جاری زندگی رو بدون هیچ معنویتی بگذرونم. اما راستش مشغله‌ها مثل گرد و غبار توی جاده می‌مونن. هم آدم رو مریض و وابسته می‌کنن هم نمیذارن یا شاید خودم بهشون اجازه میدم که نذارن به ماموریت اصلی زندگیم فکر کنم.

   راستی ماموریت اصلی من تو زندگی چیه؟ کی میدونه چرا به دنیا اومده؟ کی میدونه چرا خدا بهمون ماموریت داده؟ به قول امیر قراره بریم برای خدا حس‌هایی که تجربه کردیم رو تعریف کنیم؟ تعبیر جالبی از رسالت ما تو زندگیه. اما جواب سوال من نیست. فقط بهونه خوبیه برای فکر کردن. میدونم که تراوشات ذهنی امروز من، بحث خیلی سنگینیه و شاید حتی یه پیامبر هم نتونه به این سوال جواب قانع‌کننده‌ای بده. منم به قول حضرت حافظ باید بیشتر حدیث از مطرب و می بگم و راز دهر کمتر بجویم... . گفتم که بعضی وقت‌ها مولانا شکارم میکنه. صدام میکنه. امروز از اون روزها بود. بگذریم. از این به بعد بیشتر از مولانا میخونم و می‌نویسم.

   پی‌نوشت: یادمه معلم ادبیات دوره دبیرستانمون، خانم اسفندیار نام داشت. بهمون می‌گفتن بچه‌ها حتماً مثنوی معنوی رو مطالعه کنید. هر کسی این کتاب رو بخونه راه زندگیش رو پیدا می‌کنه. به امید آن روز.

گزارش اول از کتاب حقوق بازار سرمایه به تالیف دکتر محمد سلطانی

   از جمله تعهداتم برای سال 98 این بود که بر حقوق اقتصادی بیشتر تمرکز کنم. حقوق بازار سرمایه دکتر سلطانی از جمله کتاب‌هایی است که مفاهیم مفید و البته سنگینی از حقوق بازار سرمایه در آن گنجانده شده است. البته سنگین بودن مفاهیم مانند هر صفت دیگری نسبی است و باید تاکید کنم که برای من سنگین است. چرا که تا کنون محور اصلی فعالیت‌ها یا مطالعاتم نبوده است. تصمیم دارم خلاصه‌ای از آنچه مطالعه می‌کنم را در اینجا برای شما بنویسم تا با یک تیر دو نشان بزنم. هم برای خودم دوره شود، هم مفاهیم را ساده‌تر برای مخاطبم ارایه کنم:

  1. دارایی‌‌ها به اعتباری به دو بخش فیزیکی (واقعی) و مالی (اعتباری) تقسیم‌بندی می‌شوند. دارایی‌های فیزیکی، فی‌الذات دارای ارزش و ملموس هستند. مثل میز، خانه، اتومبیل. دارایی‌های مالی ملموس نیستند و به خاطر اعتباری که انسان‌ها به آن‌ها داده‌اند واجد ارزش شده‌اند. مثل سهام شرکت‌ها، اوراق مشارکت و سایر اوراق بهادار. مثلاً سهام شرکت ارزش خود را از دارایی واقعی که در پس آن‌ها نهفته است می‌گیرد.
  2.  هر کشوری به دنبال پیشرفت اقتصادی است. پیشرفت اقتصادی مستلزم تولید است. تولید هم مستلزم سرمایه‌گذاری است. یکی از راه‌های سرمایه‌گذاری آن است که وجوه مازادی (منابع) که در اختیار عموم مردم است جمع‌آوری شود و در اختیار سرمایه‌گذار قرار گیرد تا بتواند دست به تولید بزند. برای سرمایه‌گذاری باید برنامه‌ریزی کرد و سازوکار مناسب در نظر گرفت. یکی از این سازوکارها توسعه بازار مالی است. بازار مالی بازاری است که موجب تسهیل فرایند تامین مالی می‌شود. پس برای سرمایه‌گذاری، بازار مالی باید توسعه پیدا کند.
  3. ما دو نوع بازار داریم:
  1. بازار واقعی یا بازار محصولات: بازاری که در آن خریداران و فروشندگان به خرید و فروش کالاها می‌پردازند.
  2. بازار عوامل تولید: بازاری که در آن یا نیروی انسانی مبادله می‌شود یا سرمایه (بخش مالی اقتصاد).

   در بازار مالی، وجوه، اعتبارات و سرمایه از ناحیه پس‌اندازکنندگان و موسسات مالی و اعتباری و صاحبان سرمایه در اختیار تولیدکنندگان یا سرمایه‌گذار یا دولت قرار می‌گیرد.

  1. بازار سرمایه بخشی از بازار مالی است.
  2. بازار مالی به سه بازار پول، سرمایه و بیمه تقسیم می‌شود. در بازارهای مالی که در آن‌ها سرمایه در مسیر تولید قرار می‌گیرد و امکان رشد میابد با دو بازار پولی (بانک محور) و بازار سرمایه (اوراق‌بهادار محور) مواجه هستیم.

سگ هار درون

  • می‌مردی خنده‌ات رو کنترل می‌کردی؟

  • آخه چرا اون حرف رو زدم؟ لعنت به من.

  • دختر که نباید بره ورزشگاه یا استودیوم فوتبال ببینه.

  • من از همه عقب‌ترم. همه پیشرفت کردن جز من.

  • بدبخت! چرا حالا که این فرصت بهت دست داده، مثل بچه آدم ازش استفاده نمی‌کنی؟

   بدون تردید همه ما در طول زندگی‌مان جملات حاوی سرزنش‌های سرکوب‌گر این چنینی علیه خود زده‌ایم، خود را نبخشیده‌ایم و با این تصور خود را به شدیدترین طرز ممکن تنبیه و مجازات کرده‌ایم. احتمالاً پایگاه و خاستگاه آن نیز احساس پشیمانی حاصل از یک کرده اشتباه یا ناکرده سهویی بوده که ما را به سمت و سوی رد و نفی رفتار یا عملکردمان فراخوانده است و معارضه و جنگی ذهنی و درونی بین آنچه اتفاق افتاده با آن‌چه انتظار داشتیم رخ دهد، درمی‌گیرد. من نیز در جهان پرتلاطم درونم، سالیان متمادی این احساس هولناک را مستبدانه در خود پرورش داده و تجربه کرده‌ام. سرزنش‌ها و نبخشیدن‌های پی‌در‌پی. اجازه اشتباه کردن را نه به خود و نه دیگران مطلقاً نمی‌دادم. مظهر و تجلی عمده آن نیز خشم من بود.

   بعد از مدت‌ها و در نتیجه خستگی و فرسودگی ناشی از کمال‌پرستی و دست‌اندازهای پیاپی، فهمیدم شیوه درست و منطقی را برای تعقیب اهدافم و رشد و پیشرفتم پی‌نگرفته‌ام. فهمیدم یک جای کار حسابی می‌لنگد. قرار نیست با خشم و غرغر و در یک فضای متشنج، مدام خود را زیر سوال برد و از اشتباه کردن خشمگین شد. برای آن که ببینم مشکل کجاست به جستجوی اینرنتی پرداختم و با اصطلاح "سگ هار درون" که توسط استاد عزیز و ارجمند آقای دکتر هلاکویی به کار برده شد برخوردم.  همه ما زمانی که کوچک و کودک هستیم، مخصوصاً تا پیش از 8 سالگی، در اکثر اوقات با افعال امر و نهی مورد خطاب مادر و پدر قرار می‌گیریم. "بکن، نکن"، "بشین، پاشو"، "بیا، نرو"، "بخور، نخور" و... . علاوه بر این به دلیل آن که کودک انسانی خود را نادان و ناتوان و ضعیف و نیازمند در برابر دیگرانِ دانا، توانا و قوی می‌بیند احساس "بد بودن" به او دست می‌دهد که غالباً تا لحظه مرگ این حس در او وجود دارد که به طرق و اشکال مختلف در تمامی سنین در او ظهور و بروز می‌کند. این احساس "بد بودن" با اشتباهات مکرری که کودکِ مرتکب  به تبع آن سرزنش و تنبیه می‌شود به مرور زمان بساط خود را بیش از پیش در درون و ذهن او می‌گسترد و همانند ریشه یک نهال تا رسیدن به سن بلوغ و بزرگسالی و میانسالی و سالخوردگی به تدریج در خاک ذهن انسان، عمیق‌تر و در سطح وسیع‌تر پهناور می‌شود. کودک به این نتیجه می‌رسد که من بد هستم و تو خوب هستی. من نخواستنی و دوست نداشتنی هستم و تو دوست داشتنی و خواستنی هستی. من همیشه اشتباه می‌کنم ولی تو دانای مطلقی. این ندا که به تعبیر بعضی به غلط "ندای وجدان" نام گرفته است در حقیقت سگ هاری است که در یک بخش بزرگی از ذهن انسان خوش نشسته و هر فعل یا عدم فعلی را به شدت مورد حمله و سرزنش قرار می‌دهد. این ندا، ندای ما نیست. ندای آن دانای مطلقی است که سال‌ها با امر و نهی، سرزنش‌های سرکوبگرانه را علیه کودک به کار گرفته و کودک این سگ را تا دوران سالخوردگی با خود به همراه دارد. باید این سگ هار را نابود یا به یک هاپوی کوچک تبدیل کرد. خوشبختانه راه حل دارد. راه حل آن تمرین و تکرار این جملات است که: من خوب هستم و به دنیا نیامده‌ام تا چیزی را به کسی اثبات کنم و تبعاً دنبال تایید و تحسین دیگران باشم. من خوب و خواستنی و دوست داشتنی هستم و حتماً اشتباه می‌کنم مانند تمام هشت میلیارد آدم روی کره زمین. من آدم خوبی هستم و ممکن است کار بد کنم. این کار بد، من را به آدم بد تبدیل نمی‌کند، فقط و فقط آن کار، بد بوده و من اشتباه کرده‌ام ولی آدمِ خوبی هستم. حتماً می‌توانیم با این طرز تلقی و اصلاح رویکرد ذهنی‌مان به زندگی، هر گونه حسد و غرض‌ورزی و بی‌مهری روزگار و کینه آشکار و پنهان انسان‌های روزگار را به نیکی از خود دفع کنیم و با آرامش و امید و احساس خوشبختی بیش‌تر و بهتر زندگی یک‌بارداده‌شده به خود را لمس کنیم و از آن لذت ببریم. این پست را با جمله‌ای از محمدرضا عزیز به پایان می‌رسانم:

"اشتباه را ستایش می‌کنم. آرزو می‌کنم در روزها و ماه‌ها و سال‌های آتی اشتباه کنی. اشتباه یعنی این که کار جدیدی را امتحان کرده‌ای، چیزهای جدید آموخته‌ای. تلاش کرده‌ای خودت و دنیایت را تغییر دهی. اشتباهات جدید بکن. اشتباهات بزرگ. اشتباهات جذاب. اشتباهاتی که تا به حال هیچ کس نکرده است حتی خودت."

باران جان با یه خداحافظی خوشحالمون کن.

   بارون رو خیلی دوست دارم. یکی از لذت‌بخش‌ترین صداهایی که تا الان تو زندگیم شنیدم، صدای خوردن قطرات باران به کولر و شنیدن اون از طریق کانال کولر تو سکوت و تنهایی در اتاق آبی رنگ خودمه. مرغ‌عشق‌هام رو گذاشتم بیرون تو حیاط زیر بارون تا آب‌تنی کنند و از زندگی در لحظه‌شون بیشتر لذت ببرن. وقتی دارم این مطلب رو می‌نویسم، بارون هر لحظه شدیدتر میشه. قصد بند اومدن نداره. دل کوچولوی آسمون بزرگ ما انگار خیلی پره. به ابرها ماموریت داده تا بغضش رو حسابی بترکونند تا روزهای اول بهار رو با این نعمت خدادادی شروع کنیم. هر چند که باران، سیل‌آسا شد  و من رو یاد این ترانه "افشین" عزیز انداخت: "زمستون برای تو قشنگه، از پشت شیشه". متاسفانه در این روزهای تعطیل اول سال در نقاط مختلف کشور عزیزمون، خیلی‌ها مثل من رو خونه نشین کرد. سال سختی داشتم و دوست داشتم برم سفر. اما نشد. چقدر سخت و تلخه که باید برای بند اومدن باران دعا کنیم. نگران هم‌وطنان عزیزمون در جای‌جایِ ایران هستم و امیدوارم این بحران اول سالی رو به درستی و بدون به خطر افتادن جان و مال‌مون بتونیم مدیریت کنیم.

چطور در شغل وکالت کارآموزی کنیم؟ (قسمت سوم)

قانون چهارم: در دادگاه‌ها فعال باشیم و پرونده‌ها را با دقت بخوانیم.

   می‌دانیم که برای ارایه گزارش‌کار به کانون باید در این دوره 18 ماهه به دادگاه‌های مختلف برویم و پرونده بخوانیم و گزارش مکتوب کنیم و به امضای رییس شعبه برسانیم. این پرونده‌ها اطلاعات بسیار ارزنده‌ای در اختیار ما می‌گذارند. از این فرصت باارزش نباید به سادگی بگذریم. توصیه‌های زیر را جدی بگیرید:

  1. پرونده‌هایی انتخاب کنید که هر دو طرف یا حداقل یکی از آن‌ها وکیل داشته باشد. چون یکی از اهداف گزارش‌نویسی آشنایی شما با نحوه استدلال کردن وکلاست.
  2. موضوعاتی را که به نظرتان برایتان مفید است انتخاب کنید، منظورم آن است که ممکن است شما مفهوم "ودیعه" را در کتاب‌ها خوانده و با "امانت" نیز آشنا شده باشید اما "خیانت در امانت" و مجازات مربوط به آن را به خوبی نتوانسته باشید درک کنید. یا اصلاً ممکن است شما به موضوع خیانت در امانت علاقه‌مند باشید. در این حالت حتماً اصرار کنید که پرونده‌ای با این موضوع را در اختیارتان قرار دهند.
  3. در نهایت احترام و رعایت آداب و شان وکالت از مدیر دفتر بخواهید که فقط و فقط پرونده مورد نظرتان را به شما بدهد و در این زمینه با او وارد مذاکره‌ای رسمی و جدی شوید که لزوماً همان پرونده مورد نظر خودتان را باید مطالعه کنید. می‌تواند تمرینی باشد برای دفاع و تحلیل کردن. اما اگر بعد از مدتی اصرار کردن، ایشان نیز از موضع خود پایین نیامدند، پرونده مورد نظر ایشان را مطالعه فرمایید ولی سعی کنید موضوع اجتناب را با کمیسیون کارآموزی کانون در میان بگذارید. شما برای یاد گرفتن به دادگاه رفته‌اید نه برای آن که تحمیل نظر مدیر دفتر یا کارمندان اداری را بر خود تحمل کنید. البته تاکید می‌کنم این کار را در نهایت ادب و احترام انجام دهید و مواظب باشید مذاکره را تبدیل به مناقشه نکنید.
  4. پس از این که وارد شعبه شدید دو حالت وجود دارد: یا جلسه رسیدگی در شعبه در جریان است یا نیست. در حالت اول کمی صبر کنید و به موضوع پرونده و نحوه مذاکره و استدلال کردن و نحوه برخورد طرفین با دقت گوش کنید. ابتدا سعی کنید کمی خیال‌پردازی کنید و خود را جای وکیل یکی از طرفین بگذارید و ببینید اگر در چنین پرونده‌ای سمت داشتید چطور با موضوع برخورد می‌کردید. همچنین پس از آن سعی کنید در مقام قضاوت بنشینید و در ذهن خود رای صادر کنید. در صورت امکان حتی رای خود را مکتوب کنید. در حالت دوم هم پس از عرض سلام و خداقوت به رییس شعبه و خانم منشی (احتمالاً) می‌توانید مطالعه پرونده را شروع کنید.
  5. هنگام مطالعه پرونده را از آخرین برگ شروع به خواندن کنید و ابتدا کل پرونده را با دقت بخوانید و سپس اقدام به یادداشت برداری کنید. منظورم آن است که تا زمانی که کاملاً موضوع پرونده و محتوای دفاعیات طرفین دستتان نیامده است دست به قلم نشوید. این کار باعث می‌شود تمرکزتان هنگام مطالعه بیشتر شود و هنگام نوشتن هم آگاهی بیشتری روی موضوع داشته باشید.
  6. صبح زود در دادگاه حاضر شوید تا امکان مطالعه دقیق چند پرونده را داشته باشید.
  7. صورت جلسه بنویسید. از ریاست شعبه خواهشی کنید. به ایشان بفرمایید آماده انجام خدمت هستید و در صورتی که این امکان و فرصت را به شما بدهند بسیار سپاس‌گزار خواهید بود که صورتجلسه بنویسید. در این حالت اگر به شما این اجازه را بدهند صورت جلسه را به شما دیکته می‌کنند. این امر موجب بالا رفتن اطلاعات عملی شما و آشنایی با ادبیات دادنامه‌ها خواهد شد.
  8. به هر قیمتی که شده از پرونده‌ها برای خودتان حداقل 5 مورد، در فروض مختلف سوال طرح کنید  و اگر جوابش را نمی‌دانستید در موقعیتی مناسب با رعایت اصول و آداب احترام از ریاست شعبه سوال بپرسید.

امسال برایم سال صلح و دوستی باشد.

   یادمه محمدرضا در فایل صوتی (عیدی) که سال 97 برامون ارسال کرده بود، بهمون یاد داد که هر سالی رو برای خودمون نام‌گذاری کنیم. البته به این موضوع از لحظه سال تحویل فکر کرده بودم. ولی چیزی به ذهنم نرسیده بود. و به خودم تا سیزده‌بدر وقت داده بودم تا تکلیف اسم امسال‌م رو تعیین کنم. اما در دومین عیددیدنی که به منزل یکی از اقوام داشتم، تونستم تصمیم بگیرم که به امسال چی بگم. با شخصی که دوستش نداشتم و به دلیلی بینمون اختلاف و شکافی شکل گرفته بود، آشتی کردم و به منزل‌شون رفتم و روبوسی کردم و عکس یادگاری گرفتم و برایش آرزو کردم سال خوب و نیکویی در انتظارش باشه. نمی‌دونید چقدر احساس سبکی می‌کنم. احساس می‌کنم یک بار صد کیلویی از روی دوشم برداشته شده. احساس می‌کنم واقعاً نه فقط تقویم رو ورق زدم و سال تقویمی جدید رو شروع کردم، بلکه در دنیای درونم هم به بلوغ بیشتری رسیدم. تصمیم سختی بود. متاسفانه از اون دسته از آد‌هایی هستم که اختلاف و ناراحتی رو در خودم نگه می‌دارم و بهش پروبال میدم. اما الان یه قدم برداشتم برای این که اصلاح بشم و از این تیپ شخصیتی فاصله بگیرم. وقتی تصمیم می‌گیری واقعاً آدم‌ها رو ببخشی، وقتی تصمیم می‌گیری کینه‌ای از کسی به دل نداشته باشی و حرف و کارهای آدم‌ها رو جدی نگیری، (چون آدم‌های این دوره انقدر بدبختن یا بدبختی دارن که دلیل کارها و حرف‌های خودشون رو نمی‌دونن. چه برسه به این که من بخوام ازشون بپرسم چرا؟ و ازشون برای اون حرف‌ها و کارها دلیل بخوام)، انگار تو دنیا داری با فراغ بال پرواز می‌کنی. شکار کردن موقعیت‌ها و فرصت‌ها خیلی راحت‌تر میشه. چون قسمت عمده مغزت که به غیبت‌کردن و عیب‌جویی از دیگران اختصاص داشته، معنای خودشو از دست داده و آزادی و آزادگی جایگزینش شده. قول میدم امسال، جز در موارد ضروری، کمتر دعوا کنم و بیشتر آشتی کنم و آدم‌ها رو ببخشم. تلخ بودن، بوی کهنگی و بی‌حوصلگی دادن خیلی راحته. مثه خودکشی. ما برای کارهای ساده به دنیا نیومدیم. سخت‌کوشانه زندگی کنیم و اثربخش باشیم و تا نفس داریم بباریم. دنبال صلح باشیم. مسالمت‌آمیزانه آدم‌های مسموم رو جدی نگیریم و یه کم بی‌خیالی پیشه کنیم. خودمون رو چمن یا علف‌های سبزی در نظر بگیریم که باد آدم‌های مسموم یا بهمون نمی‌خوره یا اگر بخوره یه کوچولو تکونمون میده ولی نه می‌تونه ما رو بشکنه و نه خم‌مون کنه.

پیرمرد اسنپی

   یکی از اون صبح‌های زودی بود که قرار بود وحشیانه کار کنم. سرم خیلی شلوغ بود. جلسه دادرسی داشتم. تو شرکتم چندنفری منتظر بودن ببینمشون. خلاصه یه روز کاری بی‌رحم. یه اسنپ گرفتم و منتظر موندم که بیاد برم دادگاه. رنگ ماشینش مثل خاطره‌ی بی‌نظیری که تو ذهنم کاشت، خاص بود؛ بادمجونی. موهاش بلند بود و از پشت بسته بود، برف سنگینی روشون باریده بود. به محض این که سوار ماشینش شدم، هوای سرد زمستونی با معجونی از موسیقی لایت و گرمای بخاری ترکیب شد و این چشمان پر از لبخند راننده از آینه جلوی ماشین بود که بهم خوش آمد گفت. تشکر کردم. شاید به خاطر چیزی که میخوام بگم سرزنشم کنید اما نه رنگ ماشینش، نه موسیقی لایت بی‌کلام، نه طرز خوش‌آمدگوییش به سن و سالش نمی‌اومد. صحبت کردن با هم رو شروع کردیم. از امید برام گفت. این کیمیای گمشده در دنیای کنونی من و خیلی‌ها مثل من. از این که چقدر خوشحاله آدم‌ها تو جامعه می‌پذیرنش، جواب سلامش رو میدن و به عنوان یه فرد تو جامعه قبولش می‌کنند. برام تعریف کرد که خوشحاله که سرویس بچه‌های نوجوون دبیرستانیه. ازشون انرژی می‌گیره و بهترین دوستاش رو از بین همین نوجوونای دبیرستانی انتخاب میکنه. برام از ارزش دوستی گفت. این که چقدر مهمه یه دوست صمیمی با معرفت داشته باشی. همین دیشب بهترین دوستش 3 میلیون تومن به حسابش به عنوان قرض واریز کرده بود و حسابی پزش رو پیش من داد. دعا کرد که ای کاش چنین فردی به عنوان یه دوست تو زندگی خودمم باشه. مشخص بود که عاشقه. یه عاشق مهربون. یه عاشق مهربون تنها. واژه‌ها رو با دقت خاصی انتخاب می‌کرد و برعکس من صدای خیلی آرومی داشت. تو بیست دقیقه‌ای که پیشش بودم تا به مقصد برسم خیلی حرف زدیم. به خصوص وقتی فهمید که وکیل هستم مثل بقیه آدما شروع کرد ازم سوال حقوقی پرسیدنJ توی همهمه و شلوغی این روزها یه آرامش خاصی ازش گرفتم. احساس کردم با بقیه آدما خیلی فرق داره. واقعاً فرق داشت. بعد از مدت‌ها با شخصی تو زندگیم آشنا شده بودم که با کسی دعوا نداره، آدما و خدمت کردن بهشون رو دوست داره، طلبکار نیست، عاشق زندگیه، فرهنگ و شعر و ادبیات می‌خونه و عاشق اینه که تجربیاتش رو در اختیار دیگران قرار بده.

 موقع حساب کردن کرایه خیلی دوستانه باهام برخورد کرد و از گرفتن کرایه حسابی معذب بود.

چطور در شغل وکالت کارآموزی کنیم؟ (قسمت دوم)

قانون دوم: زیاد سوال بپرسیم.

یادم هست روزهای اولی که ابتدایی‌ترین پرونده‌ها را بر عهده داشتم، در هر پرونده صد تا سوال به ذهنم خطور می‌کرد از سوال مبتدیانه تا حرفه‌ای. ولی راستش به شدت استرس می‌گرفتم که من چرا جواب این سوال‌ها رو نمی‌دونم و لزوماً باید به قانون رجوع کنم یا از کسی بپرسم. تا این که در دفتر وکالت وکیل‌سرپرستم گاهی بحث‌هایی با دوستان و همکارنمون حول محور یک سوال می‌کردیم و هر کسی نظرش رو درست یا غلط ارائه می‌داد. اما گاهی سوالی از سوی همکاران با تجربه‌تر از من مطرح می‌شد که من جوابش رو می‌دادم. این موضوع اولین بار یک قوت قلب خیلی عمیقی به من داد. یاد گرفتم که انگار همه نوع سوال در همه نوع پرونده سراغ همه نوع وکیل میره و از این بابت نباید ناراحت بود و حمل بر بی‌سوادی وکیل بشه. البته من خودم که بسیار بی‌سواد و بی‌تجربه هستم. اما حداقل بعد از دیدن و لمس کردن تجربه‌های دوستانم، فهمیدم دنیای وکالت یک دنیای سراسر اقیانوس است. اقیانوسی بسیار عمیق و وسیع که هر وکیل در بخشی از آن شنا می‌کند و علم و تجربه به دست می‌آورد ولی ممکن است توانایی شنا کردن در بخش دیگر این اقیانوس پهناور را نداشته باشد و از طرفی نمی‌تواند و نباید بی‌گدار به آب بزند و برای شنا کردن در بخش دیگر باید علاوه بر مطالعه کردن، از اخذ تجربیات سایر همکاران نیز غافل نماند و حتماً سوال بپرسد. این حس یا تجربه، قوت قلبی برایم شد تا بتوانم راحت‌تر و با آرامش بیشتر سوالاتم را از همکارانمان بپرسم.

قانون سوم: در انتخاب وکیل‌سرپرست دقت کنیم.

به نظر من یکی از زیربنایی‌ترین و سرنوشت‌سازترین تصمیمات در حرفه وکالت، انتخاب وکیل سرپرست است. این که شما وکیل‌سرپرستی را انتخاب کنید که کاری به کارتان نداشته باشد و با خیال راحت و بدون اخذ پرسش از شما و نحوه فعالیت‌تان تمام اوراق مربوطه را امضا کند و به شما تحویل دهد و ماه‌ها نیاز به ملاقات ایشان نداشته باشید، کاری بسیار آسان است. یکی از نمودها و محصولات جانبی تصمیم این‌چنینی، محروم کردن خودتان از اطلاعات و تجربیات شخصی است که زودتر از شما در این جاده پرفراز و نشیب قدم نهاده است. آیا واقعاً موفق‌ترین‌ها چنین تصمیمی می‌گیرند؟ آیا این تصمیم حرفه‌ای است؟ به اعتقاد من چالش و چاله‌های جاده وکالت آنقدر زیاد است که ارزشش را دارد در کنار یک وکیل کاربلد اولین ماه‌ها و سال‌های کارآموزی را نزد ایشان بگذرانیم. پس با مهندسی محیط و با فکر و تحلیل و با پرسش از دیگران، سراغ وکیل‌سرپرستی برویم که در این جاده چندین کیلومتر جلوتر از ماست. متواضعانه و در نهایت ادب و احترام از ایشان خواهش کنیم اطلاعات و تجربیات خود را که در کتاب‌ها نمی‌توانیم پیدایشان کنیم در اختیار ما بگذارند و در صورتی که این امکان را دارند ما را در جلساتی که با موکلین‌شان برگزار می‌کنند دخالت داده و اجازه حضور داشتن را به ما بدهند. لطفاً اگر با پاسخ منفی رو به رو شدید ناامید نشوید. من دو راه حل در اختیار شما می‌گذارم. اولاً ممکن است این پاسخ منفی به درخواست شما، صرفاً اخذ سیاستی از سوی وکیل‌سرپرست‌تان باشد تا شما را بیازماید و ببیند شما چند مرده حلاج هستید و ای بسا پس از گذشت دوره یکی دو ماهه و البته دیدن هوش و توانایی و پشتکار شما، با درخواست‌تان موافقت کنند و از نظر پیشین خود عدول کنند. ثانیاً ممکن است شما در انتخاب وکیل‌سرپرست‌تان اشتباه کرده باشید و ایشان در دخالت ندادن شما در بحث و پرونده‌ها سخت‌گیری و اصرار خاصی داشته باشند. در این صورت می‌توانید به کانون وکلا رجوع کنید و درخواست تغییر وکیل‌سرپرست خود را از آن مرجع داشته باشید.

بخشی از تعهدات من در سال 1398

   خب! نوشتن از تعهدات و تکالیفی که دوست دارم در سال 1398 بر عهده بگیرم و انجامشون بدم یا ترک‌شون کنم خیلی سخته. به این دلیل که اگه انجامشون ندم هر کسی که داره این مطالب رو میخونه ازم فیدبک میخواد و اگر به تعهداتم عمل نکنم بیشتر احساس خجالت می‌کنم و بیشتر قابلیت سرزنش شدن رو دارم. ولی از اون جایی که من آدم شجاعی هستم و دوست دارم اتفاقاً به خاطر کم‌کاری‌هام سرزنش بشنوم، میخوام یه سری کارهایی که دوست دارم و در واقع مکلفم تا انتهای سال 1398 انجامشون بدم رو اینجا بنویسم.

  1. این کتاب‌های که به تازگی از کتاب‌فروشی خریدم رو با دقت بیش‌تری بخونم و مسلط بشم و اینجا در موردشون مطلب بنویسم.
  • حقوق بازار سرمایه
  •  حقوق اقتصادی
  • مجموعه آرای قضایی شعب دیوان عالی کشور (حقوقی)
  • مسئولیت مدنی دکتر کاتوزیان
  1. هر هفته یک ویدیو انگلیسی تد رو مرور گوش بدم و اینجا بازنویسیش کنم.
  2. هر روز وبلاگ بنویسم، شده حتی یک خط.

   اینا تنها تعهدات من نیستن اما تعهدات اصلیم هستن. یه سری قول و قرارهای دیگه هم هست مثل فیلم دیدن و مراجعه مداوم به مشاور روان‌شناس و خوندن کتاب‌های متفرقه که البته خیلی مهم هستن اما خیلی مربوط میشه به تراش‌کاری شخصیتم. به روح و روانم ربط داره بیشتر. مثلاً دوست دارم به خودم قول بدم وقتی ناراحتم و خواستم بی‌قراری کنم، یا اعصاب دیگران رو خرد کنم یا خودم رو نارحت کنم، به قول دوستم از خودم بپرسم آیا این رفتار کمکی هم می‌کنه یا نه؟ اون وقت رفتارهای تهاجمی و لحظه‌ایم خیلی کمتر میشه. سال 97 برام یکی از سخت‌ترین و خاطره‌انگیزترین سال‌ها بود. سالی که اختبار دادم. سالی که از شرکت استعفا دادم. سالی که خیلی تنهایی کشیدم. سالی که خیلی کتاب خوندم. سالی که دوستان جدیدی مثل ریحانه و امیر پیدا کردم. ریحانه دختر شاد و مهربونیه که خیلی تو زندگی سختی کشیده. از شهرستان به تهران اومده و سرسختانه برای زندگیش تلاش و کار می‌کنه. یه وکیل محکم و قابل اعتماد و سخت‌کوش. امیر جان هم عاشق مولاناست و هر موقع تو زندگی کم میارم زنگ میزنم باهاش حرف می‌زنم و از دوستی‌هاش با مولانا میگه و من عشق می‌کنم. امسال البته سالی بود که بعضی از آدم‌ها (بخوانید شامپانزه‌ها) رو مثل آشغال از روی زمین برداشتم و ریختم توی سطل زباله ذهنم. به قول محمدرضا شاید یکی از نشانه‌های رشد از دست دادن بعضی از دوستان باشد. پس قطعاً از دست دادن اون آدم‌ها منو به رشد و پیشرفت هدایت می‌کنه.  

   سال97 با تمام سختی‌هاش تموم شد و سال 98 قراره سختتر باشه. دوست دارم تو این دنیای سخت پوست کرگدن داشته باشم. سرسخت باشم. محکم باشم و با هر بادی احساس درد نکنم. دیگه من یه اردیبهشتی احساساتی هستم. خوبه که یه خرده بیشتر روی مدیریت احساساتم کار کنم.

امیدورام روزها و لحظه‌های عادی و باشکوهی رو در سال جدید تجربه کنیم.