کشف سرزمین درون
من کلمه سرزمین را خیلی دوست دارم.
قبول دارید ما موجودات عجیب و غریبی هستیم و پر از پیچیدگی و رمز و راز نهفتهی کشف نشده؟ به استعارهای علاقه دارم و مدام آن را در ذهن و ضمیرم تکرار میکنم. احساس میکنم وجود هر انسان، مملو از سرزمینهای کشفنشده است. بعضی سرزمینها سبز و زیبا هستند اما دست نخورده، خالی از سکنه و سوت و کور که بیصبرانه در انتظار قدم نهادن ما به آن عرصه و در آغوش گرفتن قلمرو خاکیشان هستند. گروه دیگر از سرزمینها اما پر رفتوآمد. من هم سرزمین کشف نشده زیادی در جهان درونم دارم. مثلاً به سرزمین صبر خیلی کم سفر میکنم. اما به سرزمین هیجان بسیار زیاد. کمَکی وارد سرزمین محبت و مدت وعشقورزی شدهام. گاهی در سرزمین خشم سکونت میکنم و بعد که به خودم میآیم میبینم بیش از آنچه باید مهمان آن سرزمین بودهام.
دیروز صبح درگیر یک سری بوروکراسی اداری شدم و تا ساعت یک ظهر داشتم میدویدم. وقتی کارم به سرانجام رسید، سوزش کف پایم ساییده شدنش بر آسفالت جاده را برایم تداعی کرد. بعد با تاکسی اینترنتی رفتم دفتر. این روزها آماده میشویم برای اثاث کشی. در شرف تغییر محل دفتر هستیم. وقتی رسیدم دفتر، خانم منشی حسابی داشت کار و جمع وجور میکرد. خسته به نظر میرسید و خاکی و خولی بود. ولی منم واقعاً به لحاظ جسمی خسته بودم و فکرش را هم نمیتوانستم کنم که قادر به کمک کردنش باشم. نشستیم. در مسیر مدت کوتاهی که باهم چای خوردیم، دوستانه گپی زدیم. از پالسی که به من داد فهمیدم نیاز به کمک دارد. خانم منشی دختری است بسیار خوب و محجوب و البته خیلی خیلی خجالتی. رویََش نمیشد از من درخواست کمک کند. من پیشدستی کردم و از او خواهش کردم اجازه دهد کمکش کنم. بعد باهم شروع کردیم یکی یکی کارها را انجام دادن؛ از تمیز کردن چسبها و آشتغالهای روی زمین گرفته تا ریختن وسایل در کارتون. زورمان به بعضی از کارتونها نمیرسید و مجبور بودیم دوتایی با هم هُلشان بدهیم. حدود دو سه ساعتی بدون توقف در سکوتِ کامل کار کردیم. اما من در این دو سه ساعت اصلاً متوجه گذر زمان نشدم. چرا؟ اولش فکر کردم شاید به این دلیل که کلاً آدمی هستم که غرق کار میشوم. اما نه دلیلش این نبود. آخر اثاثکشی برایم از جمله کارهای لذتبخشی نیست که بشود در آن غرق شد. پس چرا احساس سرخوشی خاصی داشتم؟ کمی بیشتر تلاش کردم به ذهنم فشار بیارم تا بفهمم علت این که الان حس خوبی دارم و دیگر خبری از خستگی صبح نیست، چیست؟ فهمیدن دلیلش برام مثل کشف یک سرزمین جدید دیگر بود. وقتی آدم کشفشان میکند، یه تکه از خودش را بیشتر و بیشتر شناخته و درواقع خودش را کشف کرده است. چه چیز بیشتر از خودیابی میتواند به ما در رشد و تکامل خودمان و جامعه بشری کمک کند؟ سرزمینی که من کشفش کردم، سرزمین انجام داوطلبانه کارها بود. یعنی کارهایی که در صورت به انجام رساندنش هیچ کسی تو را نمیبیند تا بخواد تشویقت کند. هیچ کسی بابتش به تو پاداش و حقوق نمیدهد و تو فقط برای خودت و کشف یکی از سرزمینهای درونت میخواهی و اصلاً باید آن کار را انجام بدهی تا بتوانی تا زمانی که نفس میکشی در قلمرو آن سرزمین حکمرانی کنی. سرزمین زیبا و آرامشبخشی بود. مدتی در آن آرامیدم و گذر زمان را حس نکردم. گویی غرق در جهان رویایی شدم که در آن هر یک از اعضای جامعه بیتوقع و بیمنت و نه از سر لطف که از سر وظیفه، جویای حال هم هستند و کم و کاستیها را به یاری هم پر و جبران میکنند. تا نیکی جاودان بماند. تا خوبی حکومت کند و تا عشق و لبخند زبان مشترک تمام مردمان جهان باشد.