داستانک

اومده بود پیشم. یه خانم اهل افغانستان. چین و چروک روی دست و صورتش از دلتنگی برای وطن می گفت. از بغض می گفت. برای هم صحبت... برای هم لهجه...
بار چهارمی بود که سراغم رو از مادرم می گرفت. سه بار قبل سر کار بودم. دیروقت برگشته بودم و نتونستم ببینمش.
خانم اهل افغانستان بهم گفت شوهرمو خیلی دوست دارم. اما کتکم میزنه.. شوهرمو خیلی دوست دارم اما میخواد طلاقم بده.
شوهرمو خیلی دوست دارم اما بهم خیانت می کنه.
شوهرمو خیلی دوست دارم اما...

 

تو تاکسی کنارم نشست بعد از یه مدت این دست اون دست کردن هدفون سفیدش رو از کیفش درآورد و شروع کرد آلبوم آهنگ های محلب تو گوشیش رو اسکرول و بعد از چندبار بالا پایین کردن صفحه گوشی، بالاخره یکی رو انتخاب کرد.

دلش تنگ بود. تنگ تنگ. نمیشد سراغ هیچ روزنه ای از امید در دل تنگش گرفت. آهنگ هم وطنش رو انتخاب کرده بود. انگار رفته بود تو خلسه.

تنهاش گذاشتم. با تنهاییش خوش بود.

تو

سال های کودکی، نوجوانی و جوانیم را سپری کردم در انتظار نشستن قاصدک های خوش خبری که تو راهی پنجره کوچک خانه ام کردی.

 

قاصدک های خوش خبر تنهاییم را در آغوش گرم خود فشردند.
قاصدک های خوش خبر دست نوازش خود را بر دلتنگی های روزها و لحظه های گذشته ام کشیدند.
قاصدک های خوش خبر، الفبای امید، این کیمیای گمشده روزگار را برایم تعریف کردند. برایم از ایمان گفتند.. از عشق گفتند... از مهربانی.. از تواضع...

سخت ترین و نامفهوم ترین درس ها.
پیش از خوش خبری قاصدک ها، درکی از امید نداشتم. عشق و ایمان را نمی شناختم. تواضع و مهربانی جایی در زندگیم نداشت.
تو... تو بنیان گذار مفهوم عشق و ایمان و مهربانی و خوبی و خوبی و خوبی در زندگیم هستی.
راستی قاصدک ها سلام گرمت را هم به من رساندند.
راهی شان کردم به پنجره کوچک خانه دیگر دوستانمان.