رمان جزء از کل از آن دست از رمان‌هایی است که دوست دارم تمام نشود. من نیز سعی می‌کنم جرعه‌‌های اندک از آن را بنوشم و جلوی وسوسه سرکشیدن یکجای آن را بگیرم. هر چند خیلی موفق نبوده‌ام. اما خواندن رمان زیبا به نظرم مثل تجربه‌ کردن زندگی است. زندگی را نیز نمی‌توان و نباید یکجا سرکشید. باید آرام و آهسته و سرحوصله، تکه‌های مختلف آن را حس کرد تا به تدریج در درونمان بگردد، جای خود را پیدا کند، بنشیند، بماند، رسوب کند و حتی کپک بزند و سپس وسوسه انتخاب تجربه دیگر را در سر دوانید. به این شکل و ترتیب است که انسان رشد می‌کند و به بلوغ فکری می‌رسد و می‌تواند حرفی برای گفتنِ دارای ارزش شنیدن را داشته باشد. سرعت در تجربه کردن، مانع درک زیبایی‌ها و حتی زشتی‌هاست. (که گفته است که لزوماً زیبایی‌ها باید درک شوند؟) در این کتاب جملات باشکوه و ژرفی نوشته شده است که من را سخت گرفتار خود می‌کند. ساعت‌ها ذهنم درگیرش می‌شود و دلم می‌خواهد از این پس در پست‌هایم در موردش بنویسم. جمله‌ای از آن که امروز در مسیر بازگشت از محل کار به خانه در تاکسی تکانم داد:

"  - زندانی قد کوتاه‌تر پرسید نمی‌آی؟

  • برای چی بیام؟
  • گفت: این تشک توئه. حق خودته آتیشش بزنی.

آه کشیدم. امان از آدم و اصولش! حتی در دوزخی بی‌قانون هم باید برای خود شرافت قائل شود، تمام تلاشش را می‌کند تا بین خودش و بقیه موجودات فرق بگذارد."

در لحظه صدها مورد از این فرق داشتن‌ها و فرق قائل شدن‌ها جلوی چشمانم سبز شد و غمگینم کرد. کتاب و چشمانم را با هم بستم. یاد جلسات شرکتی بیهوده و به دردنخوری افتادم که در آن آدم‌ها در ضمن کلمات‌شان، بی آن که ربطی به موضوع جلسه داشته باشد، یهویی صریحاً یا ضمناً بیان کرده‌اند که هیچ‌گاه سوار مترو و اتوبوس نشده‌اند و همواره حتی برای خرید ماست از اصغرآقای بقال سرکوچه هم از بنز و بی‌ام‌دبلیو خود استفاده کرده‌اند و از این طریق خواستند تمایز خود را به رخ بکشند. یاد روزی افتادم که به عروسی دوستی دعوت بودم. فکر کردم برای دو سه ساعتی برای خوش‌گذرانی و فراموش کردن دغدغه‌ها قرار است وقت بگذارنم و مشکلات را پشت در ورودی تالار بنهم، اما به جای آن، رخ‌نمایی و جلب توجه زن‌هایی را دیدم که سه گوشواره طلا بر گوش و شش هفت انگشتر بر انگشتان دست داشتند تا از این طریق شاید بتوانند درد همرنگی خود با سایر انسان‌های هم‌سطح خود بکاهند. یاد روزی افتادم که به واسطه استفاده نکردن از لوازم آرایش چهره‌ مورد تمسخر اشخاصی قرار می‌گرفتم که ادعایشان در زمینه‌ی... معذرت میخواهم... در همه زمینه‌ها گوش عالم را کر کرده بود. در چه زمینه‌های پَستی دوست داریم متمایز از بقیه ظاهر شویم. در چه مسائل کوچکی برای شرافت قانون وضع می‌کنیم. هر انسان دارای حرمت نفس باید بداند که او انسان خوبی است، همانطور که دیگران انسان‌های خوبی هستند. شاید آن دیگران مرتکب کار بد یا اشتباه شوند اما آدم بدی نیستند. این تمایز قائل شدن‌های حقیرانه خبر از پایین بودن حرمت نفس انسان می‌دهد. چنین فردی اصل را بر "بد بودن" خود و دیگران می‌گذارد. به قول دکتر هلاکویی عزیز درست مانند آن که یک "پا" ندارد و به این واسطه از طریق این سخنوری‌ها و جلوه‌گری‌ها می‌خواهد نداشتن یک پای خود را از دید سایرین پنهان کند و دیگران را مشغول چیزی کند که خود آن را باارزش تلقی و توصیف می‌کند. می‌توانیم جمله من خوب هستم- تو هم خوب هستی را روزانه به مثابه یک دعا هزاران بار تکرار کنیم. تا با پررنگ شدن این مفهوم در ذهن‌مان دست از قانون‌گذاری برای شرافت خود برداریم. همه ما انسانیم. همه ما خوب هستیم. ممکن است کار اشتباهی کنیم. اما آدم بدی نیستیم. تنها و تنها اشتباه می‌کنیم.