پیرمرد اسنپی
یکی از اون صبحهای زودی بود که قرار بود وحشیانه کار کنم. سرم خیلی شلوغ بود. جلسه دادرسی داشتم. تو شرکتم چندنفری منتظر بودن ببینمشون. خلاصه یه روز کاری بیرحم. یه اسنپ گرفتم و منتظر موندم که بیاد برم دادگاه. رنگ ماشینش مثل خاطرهی بینظیری که تو ذهنم کاشت، خاص بود؛ بادمجونی. موهاش بلند بود و از پشت بسته بود، برف سنگینی روشون باریده بود. به محض این که سوار ماشینش شدم، هوای سرد زمستونی با معجونی از موسیقی لایت و گرمای بخاری ترکیب شد و این چشمان پر از لبخند راننده از آینه جلوی ماشین بود که بهم خوش آمد گفت. تشکر کردم. شاید به خاطر چیزی که میخوام بگم سرزنشم کنید اما نه رنگ ماشینش، نه موسیقی لایت بیکلام، نه طرز خوشآمدگوییش به سن و سالش نمیاومد. صحبت کردن با هم رو شروع کردیم. از امید برام گفت. این کیمیای گمشده در دنیای کنونی من و خیلیها مثل من. از این که چقدر خوشحاله آدمها تو جامعه میپذیرنش، جواب سلامش رو میدن و به عنوان یه فرد تو جامعه قبولش میکنند. برام تعریف کرد که خوشحاله که سرویس بچههای نوجوون دبیرستانیه. ازشون انرژی میگیره و بهترین دوستاش رو از بین همین نوجوونای دبیرستانی انتخاب میکنه. برام از ارزش دوستی گفت. این که چقدر مهمه یه دوست صمیمی با معرفت داشته باشی. همین دیشب بهترین دوستش 3 میلیون تومن به حسابش به عنوان قرض واریز کرده بود و حسابی پزش رو پیش من داد. دعا کرد که ای کاش چنین فردی به عنوان یه دوست تو زندگی خودمم باشه. مشخص بود که عاشقه. یه عاشق مهربون. یه عاشق مهربون تنها. واژهها رو با دقت خاصی انتخاب میکرد و برعکس من صدای خیلی آرومی داشت. تو بیست دقیقهای که پیشش بودم تا به مقصد برسم خیلی حرف زدیم. به خصوص وقتی فهمید که وکیل هستم مثل بقیه آدما شروع کرد ازم سوال حقوقی پرسیدنJ توی همهمه و شلوغی این روزها یه آرامش خاصی ازش گرفتم. احساس کردم با بقیه آدما خیلی فرق داره. واقعاً فرق داشت. بعد از مدتها با شخصی تو زندگیم آشنا شده بودم که با کسی دعوا نداره، آدما و خدمت کردن بهشون رو دوست داره، طلبکار نیست، عاشق زندگیه، فرهنگ و شعر و ادبیات میخونه و عاشق اینه که تجربیاتش رو در اختیار دیگران قرار بده.
موقع حساب کردن کرایه خیلی دوستانه باهام برخورد کرد و از گرفتن کرایه حسابی معذب بود.