چطور در شغل وکالت کارآموزی کنیم؟ (قسمت پنجم)
قانون هفتم: حداقل این دوسال را برای پول کار نکنیم و صرف یادگیری را در اولویت قرار دهیم.
نمیخواهم شعار بدهم. به هیچ وجه. به نظر من تمام اشخاصی که برای رشد و پیشرفتشان، عاشقانه تلاش کردهاند باید سطح بالایی از تجملگرایی را تجربه کنند و روزی آنقدر به لحاظ مالی مرفه باشند که دیگر پول اضافه نقشی در بالا بردن میزان و سطح خوشحالی و احساس خوشبختیشان نداشته باشد. این از این. اما آیا این حس را باید در دوران کارآموزی تجربه کرد؟ به نظر من نه. دوران کارآموزی را باید وقف بالا بردن اطلاعات و آشنایی با محیط جدید زندگیمان کنیم. درست مثل فردی که پس از سالها طی کردن دوران مجردی، زندگیاش وارد دوران تاهل میشود و شاید تا ماههای ابتدایی از ابهام نقش کمی رنج ببرد، دوران کارآموزی نیز ما با این ابهام نقش مواجه هستیم. نمیگویم اگر در پروندهای به ما پول دادند، قبول نکنیم و دنبالش نرویم. اما آنچه در صدر اولویتمان قرار میگیرد نباید پول باشد. دوران کارآموزی سرشار است از تجربههای نوین. دغدغههای ما در زندگی متفاوت میشود. چالشهای متفاوتی را تجربه میکنیم. آدمهایی که وارد زندگیمان میشوند به لحاظ فکری و در بسیار از زمینههای دیگر متفاوت هستند. اتفاقات متفاوت خلق میکنیم و خلق میشود. ما در دنیای تفاوتها قدم گذاشتهایم. آیا باید به همین راحتی چشممان را بر روی این تفاوتها و مسئولیتمان در قبال شناخت این تفاوتها ببندیم و تنها و تنها به درآمدمان فکر کنیم؟ آیا میتوان بدون شناخت دنیای بیرونمان به راحتی کسب درآمد کنیم؟ باز هم تکرار میکنم. منظور من بیتوجهی به کسب درآمد نیست. قطعاً باید مقدمات آن چیده شود. اما نباید در کانون و مرکز توجه ما قرار گیرد. دنیای ما دنیای حذف و اضافه است. هر چقدر بیشتر به امری توجه کنیم، به این معنا است که در حال حذف و کاستن از امور دیگر هستیم. پس هر چقدر بیشتر توجهمان به کسب درآمد باشد به همان میزان از شناخت نسبت به این دنیای پر خطر وامیمانیم.
قانون هشتم: صبور و امیدوار باشیم.
روزهای اول کارآموزی از سوی دوستان و همکارانم از ادبیات تند و خشن بسیاری از مدیردفترها و قضات دادگاهها حرفهایی میشنیدم. آنها همچنین در مورد خیلی از مسائل دیگر نیز اظهارفضل و نظر میکردند. از خراب بودن اوضاع وکالت و حقالوکاله ندادن موکلان، از بیکار بودن و ماندن بسیاری از وکلای باتجربه، از بیانصافی قضات. ناامیدانه به حرفهایشان (بخوانید مزخرفات) گوش میدادم و آینده تیره و سیاهی را برای خود تصور میکردم. خیلی از روزها و لحظاتم به خاطر تکیه به این اظهارنظرها با گریه کردن و ناامیدی سپری شد. با عقب نشینی و پشیمانی از ورود در این راه. اما به هر حال زمان گذشت. من مدتی عاشقانه و سرسختانه کار کردم. به دادگاههایی میرفتم که مدیردفترها با خوشرویی، اقدامات لازم در مورد پروندهام را انجام میدادند. با قضاتی دوست و آشنا شدم که سخاوتمندانه زکات علمشان را میدادند و سوالاتم را پاسخگو بودند حتی در بحثهایی کهبا مستشار یا یکی از وکلای دعوا داشتند نظر من را میپرسیدند. به تدریج پروندههای نسبتاً خوبی در سر راهم قرار گرفت که تا حدی اوضاع پیچیده مالی را بر من آسان کرد. با دوستانی آشنا شدم که با جستجو و کنکاش، شغل جدید خود را در دنیای وکالت پیدا کرده بودند و امرار معاش میکردند. دنیای سیاهی که پیش رویم تجسم شده بود کمکم رنگ باخت تیرگیاش با روشنایی تلاشهای من از بین رفت. خیلی دلم میخواهد بروم نزد آن دوستانی که اهل گفتن مزخرفات بودند و سیلی محکمی برگوششان بنوازم. آنها حق نداشتند جوانی تازه وارد شده را ناامیدانه منحرف کنند و از مسیری که آمده است پشیمان. بسیاری از آنها نه تنها دروغگو بودند و اوضاع را خرابتر از آنچه بود نشان میدادند، بلکه بیعرضه نیز بودند. من وارد بازار کار شده بودم و با چشمان خود دیده بودم که خیلی از اشخاص حقیقی و حقوقی در پی استفاده از خدمات مشاورهای یک وکیل جوان هستند و دلیل بیکار ماندن همکارانم را نمیفهمیدم. بیعرضه بودند یا پرتوقع؟ یادمان باشد که زمین وکالت هم مثل یک زمین حاصلخیز کشاورزی است که پس از پاشیدن دانه بر روی آن، باید به تدریج محصول و میوه دادن آن را به تماشا بنشینیم. این همه عجله و غرغر کردن و ناامیدی از کجا نشات میگیرد. چه کسی به ما قول داده است به محض فارغالتحصیلی و ورود به دنیای کار، قرار است قراردادهای میلیون دلاری با ما بسته شود. آیا اگر واقعاً این قرارداد با ما بسته شود خفه میشویم و از پاشیدن سم و زهر ناامیدی بر دیگران دست میکشیم؟ کمی صبور و امیدوار باشیم و این جملات زیبا از احسان محمدی عزیز و گرانقدر را همانند دعا با خود در طول روز بارها و بارها تکرار کنیم.
"فردا روز دیگری است...
نگه داشتن امید مثل نگهداشتن معشوقهای زیبا در شهری پروسوسه سخت است، مثل مراقبت از هفتاد سال عبادتی که ممکن است در یک دقیقه بر باد برود، مثل تمیز نگه داشتن لباس سفیدت وسط شهر دودآلود. سخت است...
برای تسلیم نشدن مقابل حسهای بد، آدماهای سمی و حسهایی که شجاعتمان را میدزدند چارهای نداریم جز این که بجنگیم. با همه وجود بجنگیم. مثل سربازی که فقط چند گلوله دارد توی تفنگش اما هزار جوانه آرزو ته دلش در تمنای درخت شدن هستند. باید یادم بماند حتی در دل واژه ناامیدی هم یک امید دارد نفس میکشد. فردا روز دیگری است. یادم بماند... یادمان بماند.