این روزها یه تجربه تلخی به دست آوردم. غیرقابل‌پیش‌بینی بودن آدما بیش‌ تر از هر چیز دیگه‌ای غمگینم کرده. اون قدر که اولین بارون پاییزی که به مناسبتش همه برای هم پیام تبریک فرستادیم، خوشحالم نکرد. به اندازه ابرهای اسمون تو دلم برای خودم گریه کردم. بزرگ شدن چه تجربه‌های تلخی برای من به ارمغان میاره.  به مرور که بزرگ‌تر میشم می‌فهمم که هیچ کس نمی‌تونه صادقانه کس دیگه رو دوستم داشته باشه و تا زمانی که مثل یک دارو، مثه یک مسکن نقش درمانی برای دردهای آدم‌ها رو ایفا کنم خوب و دوست داشتنی‌ام. روزهای دیگه اما... به مرور که بزرگتر میشم می‌فهمم هیچ کس نمی‌تونه بفهمه آدم‌ها مثل یک کتابن. نمیشه با خوندن یک صفحه در موردشون قضاوت کرد. به بی‌رحمانه‌ترین طریق ممکن گاهی مورد قضاوت قرار می‌گیرم و حق هیچ گونه اعتراضی هم بهم داده نمیشه. تلخه نه؟ این که هر کسی هر رفتاری خلاف انتظارش از من ببینه و به خودش اجازه بده با لحن سرشار از تحقیر و بی‌احترامی بهم بگه "آخه تو چه وکیلی هستی که...؟" سخت نیست؟

   اما درد من شاید این چیزا نباشه. درد من اینه که چرا نمی‌تونم بی‌توجه و خنثی باشم. درد من این درجه اهمیتیه که به این موضوعات سطحی میدم. براشون وقت میذارم. انرژی میذارم. در حالی که  نه به رشد من و افکارم کمک می‌کنه و نه ارزشش رو داره. خنثی و بی‌تفاوت بودن یکی از آرزوهای قلبی منه. تمرین می‌کنم. اما اصلاً موفق نیستم. اصلاً رضایت بخش نیستم. صدای درد کشیدن وجدانم رو می‌شنوم و نمی‌تونم براش کاری کنم. روح و روانم رو می‌رنجانم و از کنارش راحت می‌گذرم.  حس می‌کنم خیلی فاصله دارم. از این زینب تا اون زینبی که دوست دارم باشم. روزها و لحظه‌های تلخ و با چاشنی تنهایی و ناامیدی و بی‌انگیزگی رو دارم پشت سر می‌گذارم.

اعتراضی ندارم. کسی هم بهم قول نداده که زندگی سرشار از شادی و امید و عشقه.

این شعر حضرت مولانا مناسب حال و احوالمه:

"بسوز ای دل که تا خامی/ نیاید بوی دل از تو

کجا دیدی که بی آتش/ کسی را بوی عود آمد؟"