گاه چنان خود را فراموش می کنم که گویی هیچ گاه نبوده ام.
 غرق در شلوغی زمان می شوم و به دنبال تخته پاره ایی رها در اقیانوس هیاهوی اندیشه های روزمره برای تمسک به آن می گردم. در روزها و لحظه هایی درست مثل همین روز و همین لحظه  لبخند سخاوتمندانه دختری ساکت و آرام در ایستگاه مترو تکانم می دهد. گویی ناگهان دوست مهربان قدیمی خود که مدت هاست از هم جدا شده ایم را دیده ام. جا خوردم. گویی دخترک ذهنم را خوانده بود. گویی غرق شدنم، دست و پا زدنم را می دید. لبخند سخاوتمندانه اش، چشمان غم خوارش را راهیم کرد و نجاتم داد.