دیگه اون آدمی نبود که قدرت داشت. دیگه اون آدم جسور و شجاع با اعتماد به نفس حسادت‌برانگیز تو جلسات کاری نبود. دیگه امر و نهی نمی‌کرد.

وقتی رو به روم نشست و اشک می‌ریخت و ملتمسانه ازم کمک خواست انگار یه کوه داشت ذره ذره جلوی چشمام فرو می‌ریخت. از این که گاهی ازش بدم میومد، خجالت کشیدم. تو دلم گفتم اگه می‌دونستم انقدر حال روحیت بده، اگه می‌دونستم همه این ژست‌هایی که می‌گیری، نقابی‌ه که هر روز صبح رو صورت می‌ذاری و باهاش فیلم زندگی‌ت رو بازی می‌کنی، شاید هیچ وقت ازت بدم نمی‌اومد.

سعی کردم آرومش کنم. به روحش غذا دادم. گشنه و تشنه رهاش کرده بود و نسبت به این موضوع هم آگاهی نداشت. خودش رو فراموش کرده بود. در انفراد نمی‌تونست خودش رو تعریف کنه و از جمع هویت می‌گرفت. 

آدم‌های به ظاهر قوی رو خیلی دست بالا نگیریم. اون‌ها هم دلی دارن که گاهی می‌گیره. اون‌ها هم حتماً کسی رو از دست دادن یا کسی رو دارن که از از دست دادنش می‌ترسن. در حقیقت اون‌ها مجبورن برای این که زنده بمونن خودشون رو قوی و عاری از ضعف نشون بدن. اگر گاهی از موضع بالا باهامون برخورد کردن دلگیر نشیم. درک‌شون کنیم و براشون دوست خوبی باشیم.