ادبیات؛ راهی برای کوک شدن
چند روز پیش، یک مستند خوب در مورد زندگی شاعر عزیز زندهیاد استاد سهراب سپهری تماشا کردم. چه قدرتی در ذهن و ضمیر این انسان شریف بوده که واقعا" تبدیلش کرده بود به چنین اَبَر انسانی؟ وقتی به حرفهای خواهر عزیزش و دوستان فرهیختهش گوش دادم که چقدر دلشون گرفته بود از این که به سهراب انگ معتاد بودن و چیزای دیگه زده شده، حتی توی این دوره خودمون، قلبم مچاله شد. خیلی هم زود رفت خونه؛ ۵۲ سالگی.
درست ده سال پیش بود که این قسمت از یکی از اشعار ناب سهراب همش ورد زبونم شده بود ولی این روزها فراموشش کرده بودم و وقتی یکی از مصاحبه شوندهها تکرارش کرد، پرتاب شدم به دورههای پرفشاری از زندگیم که برای گذروندنش خیلی دستِ تنها و جوون و بیتجربه بودم: وسیع باش، و تنها، و سربهزیر، و سخت. توی هر چهار تای این اوصافی که سهراب توصیه کرده، خودم رو میدیدم. راستش همیشه برام سؤال بود دلیلی اصلیای که شعر میخونیم چیه؟ یا اینجوری بپرسم: چرا وقتی مینشینیم پای صحبتهای سهراب انقدر تر و تازه و باطراوت برمیگردیم؟ چرا اصلا" ما همهمون تو خونههامون دیوان حافظ داریم؟ یا چرا ما حضرت مولانا رو اینقدر دوست داریم؟ یا چطور یه شخصی که هشتصد سال پیش زیست میکرده و هیچجوره هیچ بخشی از زندگیش به زندگی کنونی ما در قرن بیستویکم شباهت نداشته، هزاران قصه تعریف کرده و غزل و مثنوی سروده، که ما الان توی این دوره و با دغدغهها و روحیه کاملا" متفاوت، اینقدر با خوندن شعرهاش و گوش دادن به قصههاش، فکر میکنیم که انگار دقیقا" توی عمیقترین نقطه قلبمون داره زندگی میکنه و صمیمانه درکمون میکنه و سخاوتمندانه راهنماییمون میکنه؟ اصلا" تا حالا فکر کردید به این سؤال؟ من خیلی فکر کردم و در موردش تحقیق کردم و جوابش رو توی یکی از پادکستهای مورد علاقهم از آنوشا (Eternal by Anousha) پیدا کردم که خیلی برام شکوهمند و حیرتآور و نفسگیر بود. جواب تمام این سؤالات این هست که وقتی ما به هر دلیل و بهونهای میریم مینشینیم پای صحبت این بزرگان، در واقع قصدمون اینه که از لنز نگاه اونها به زندگی و چالشها و مشکلاتمون نگاه کنیم. دلیلش اینه که ما از بس توی ذهن مادی محدود خودمون غرق شدیم و به وراجی بیامان ذهن در خصوص زندگی و مسائل اون نمیتونیم پایان بدیم و همیشه با یک نگاه محدودکنندهی شرطیشده به چالشها نگاه میکنیم، دچار فرسودگی روحی میشیم و سیستم عصبیمون انقدر خسته و بیرمق میشه که درنهایت مطمین میشه نمیتونه به روشهای پوسیده و کهنه همیشگی مشکلات و مسائل زندگی رو حل کنه. اینجاست که ملتماسه و در عین حال عاشقانه میریم ببینیم حضرت حافظ چه توصیهای داره یا حضرت مولانا چطور و با چه زاویه دیدی به موضوع من یا مشابه اون پرداخته. یکی از حسرتهای عمیق و بزرگی که من توی زندگی دارم و تقریبا" هر روز به بهونههای مختلف بهش فکر میکنم اینه که ای کاش ادبیات رو جدیتر از دوران کودکی یا نوجوانی دنبال میکردم. ای کاش با این بزرگان و روحیهشون و رویکردهاشون در برابر فرازونشیبهای زندگی و کلماتی که برای توصیف احوالاتشون به کار بردند و ثبات شخصیتی که در طول زمان بهش پرداختن تا پرورش پیدا کنه و به دست هر اتفاق خوشایند یا ناخوشایندی بالا و پایین نشه، زودتر آشنا میشدم و دست در دست این بزرگان تربیت میشدم. اون موقع قطعا" این زینبی که الان هستم نبودم. نه که الان بد باشم. اصلا"! نه که مثلا" بخوام در حد و حدود دکتر الهی قمشهای باشم. نه! فقط نگاهم متفاوت میبود. اولویتهام و انتخابهام و اهدافم و آرزوهام و رفتارم و کلماتی که استفاده میکردم برای توصیف هر چیزی، خیلی فرق میکرد. البته متوجه این نکته خیلی مهم هستم که تربیت ما تا یک سنی دست پدر و مادر مون هست و از اون به بعد تحت کنترل خودمونه. به خاطر همین توی چند سال اخیر خیلی بیشتر خودم رو به ادبیات نزدیک کردم. به خصوص به شعر. یه ویژگی مشترکی که توی اشعار و نوشتههای بزرگان هست و در من بسیار تأثیر کرده این هست که ایگوی من، یا غرور من، یا نفس پرافاده من رو حسابی کوچیک کرده. نه که من مغرور باشم یا پرافاده باشم یا چنین چیزی. نه! منظورم اینه که الگوها و طرحوارههای ذهنی منو که حاصل شرطیشدگیهاست، که نتیجه تعالیم اشتباهی هست که در خانواده و مدرسه و دانشگاه و جامعه به دروغ و به اشتباه به ما آموزاندن (خوراندن)، زیر سوال برده. خیلی جالبه نه؟ عجیبم هست. این که آدم از زیر سوال رفتن خودش و شکسته شدن بخش بزرگی از هویتش خوشحال باشه خیلی عجیبه. خیلی یک نفر باید عاشق باشه، باید با پروردگار دوستی زلال و ناب و یگانهای داشته باشه که هشتصد سال پیش، یعنی توی یه نقطه دیگهای از تاریخ و جغرافیا، بیاد یه چیزی بگه که الان منو تکون بده و آت و آشغال رو از وجودم بتکونه! معجزه است که یک نفر تمام حس و احساس خودش رو کامل درک میکنه، بعد تلاش میکنه اون حس و احساس نامحدود رو در ظرف محدود کلمات بریزه و بعد سالهای خیلی دور آینده من و شما اون رو بخونیم و به شوق بیایم و بریم توی فکر که عجب! با این لنزم میشه نگاهش کرد! میدونید این روزها که مقاومت زندگیهامون خیلی بالا رفته و اطرفمون پر شده از اخبار بد و منفی، هر روز یا شاید روزی چند بار نیاز داشته باشیم یه چیزی مثه یه بیت شعر یا قصه یه آدم یا شوق یه فعالیت کوکمون کنه. دستش رو سفت بچسبیم و هر زمان چیزی خواست جدامون کنه، دوباره صداش بزنیم و سوختگیری کنیم برای ادامه مسیر. منظورم از سوختگیری چیزی از جنس اسکرول کردن در اینستاگرام نیست. چرا که به نظرم ما تو اینستاگرام میچرخیم تا از دردهامون و درسهای دردناکتری که بهمون میده فرار و ذهنمون رو خفه کنیم. با اینستاگرام و این چیزا خودمون رو سرگرم میکنیم (نه آگاه) تا صدای شکستها، اشتباهات، چالشهای زندگی رو نشنویم. چند وقت پیش یکی از موکلهایی که چند سالیه دارم باهاش کار تخصصی میکنم، برای بار دوم حقالوکالهام رو نداد. یعنی با پررویی پولم رو نداد. نه که خواهش کنه بهش وقت بدم یا عذرخواهی کنه. بحث کردیم و دعوا شد. شرایط هم اجازه نمیداد علیهش طرح دعوا کنم. اولش دلم گرفت و غصه خوردم، بعدش خشمم اومد بالا و میخواستم برم حالش رو جا بیارم و سلولهای بدنش رو تبدیل کنم به اسکناس. بعدش احساس قربانی بودن بهم دست داد و خلاصه این که در دروازه ذهنم باز بود و فکر و خیالهای لعنتیِ به دردنخور برای خودشون میرفتن و میومدن. حرصم خیلی درومده بود به خاطر تلاشهایی که برای پیشرفت و پیشبرد کارهاش کرده بودم. باید برای آروم کردن خودم یه کاری میکردم. نباید اجازه میدادم اون احساس خشم توی وجودم قفل بشه و درنهایت تبدیل به سردرد و خلق تنگ بشه. دنبال این بودم که یه جوری خودم رو کوک کنم. ولی یه آن حس بدی به خودم پیدا کردم و دیدم انگار دارم مدل همون اسکرول اینستاگرامی از این اتفاقاتی که افتاده فرار میکنم و میخوام انکارشون کنم. دوست داشتم ورزش کنم و با وزنههای سنگینی که بلند میکنم خشمم رو خالی کنم. ولی نکردم این کارو. دیدم مقدمهی واجب کوک کردن خودم اینه که اول درست بفهمم چه اتفاقی افتاده! توی سکوت بشینم و در مورد این تجربهای که داشتم ژرفاندیشی کنم، اول با خودم تنهایی توی سکوت نگاهش کنم، بنویسمش، باهاش حرف بزنم، به قول دکتر مجتبی شکوری واسش سوگواری کنم و سر مزار اون قسمت از خودم که توی این رابطه از دستش دادم بشینم، طردش نکنم و خیالش رو راحت کنم که درسش رو بهم داده و لازم نیست دوباره تکرار بشه. البته این همونطور که گفتم فقط مقدمهای برای کوک کردنه و در ابتدای مسیر حال آدم رو بد میکنه. چون مجبوری دوباره و دهباره و صدباره از زاویههای مختلف بهش بپردازی و مطمئن بشی که یادش گرفتی و عمیقاً درکش کردی.
اوه! از سهراب رسیدم به موکل لاشعور.
ببخشید طولانی شد و پراکنده. دلی بود اما؛ که به قول سهراب:
در دل من چیزی است
مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه...
دورها آوایی است که مرا میخواند.