یکی از نوشته های ساده ای که دارم و با یه دنیا عوضش نمی کنم این نوشته است که در قالب کامنت در متمم و برای متمم نوشتم. یه بار دیگه خوندمش. حس خیلی خوبی پیدا کردم. خواستم اینجا هم باشه.

 

به نظرم بدترین نوع رکود، اینه که آدم رکود رو توی شخصیت و وجود خودش ببینه.
من وقتی احساس می کنم تو زندگیم دچار رکود شدم که تمام تلاشم برای تغییر دادن شرایطی که دوست ندارم رو بی نتیجه بدونم.
متاسفانه یکی از خصوصیت های اخلاقی من اینه که خیلی زود دست به قضاوت در مورد انسان ها می زنم. البته تا جایی بتونم کنترلش می کنم. اما باز هم خیلی موفق نیستم. هر بار که قضاوت نادرست از کسی یا حتی شرایطی دارم ، رکود رو در وجودم، در زندگیم حس میکنم. دقیقا این حس رکود رو چند وقت پیش وقتی سوار بی آر تی های تجریش شدم، احساس کردم.. حجم بالای ترافیک در ساعت خاصی از روز، شلوغی همه ایستگاه های  توقف، چراغ قرمز های طولانی و…  باعث شده بود بیش تر مسافرها با اخم های تو هم رفته شون، خسته و بی حوصله و ناراحت به نظر برسن.
کنار میله ها، نزدیک صندلی خانم مسنی  ایستادم. یه کیف بزرگ لپ تاپ هم همرام بود. با  توقف اتوبوس در ایستگاه بعدی، انگار حجم مسافرها دو برابر شد. دیگه واقعا داشتم له می شدم. وسط تحمل وضعیت آشفته داخل اتوبوسو، سنگینی کیف بزرگمو اون همه سر و صدا، متوجه نگاه های همراه با اخم اون خانم شدم. دیدم انگار خیلی با عصبانیت داره بهم نگاه می کنه. به خودم گفتم: وا! چرا اینجوری نگام میکنه؟ مگه من بهش برخوردی کردم یا مگه من  باعث این شلوغی و سروصدا و نارضایتیش از وضعیت فعلی شدم که داره اینجوری نگام میکنه. حالا خوبه نشسته. اگه جای من بود که تا الان با همه دعوا کرده بود و…
خلاصه همین جوری داشتم غر می زدم که به ایستگاه بعدی رسیدیم. قطعا میشه حدس زد وقتی به ازای هر یه نفری که پیاده میشه، ده نفر سوار میشن من چه وضعیتی داشتم. یه بار دیگه نگاه سنگین خانم مسن رو حس کردم. حرصم واقعا دیگه داشت در میومد. اما یهو دیدم با یه لحن خیلی دلسوزانه و مادرانه بهم گفت: دخترم خب من که گفتم کیفت رو بده من نگه دارم. اصلا بیا اینجا کنار من بشین. صندلی های بی ار تی یه جوری که دو نفر هم می تونن کنار هم بشینن. بیا! بیا این جا کنارم.
واقعیت مثل یه تیکه آجر تالاپی خورد تو فرق سرم.
وسط اون همه سر و صدا، خواسته بود کمکم کنه. ولی چون سر و صدا زیاد بود من نشنیده بودم و نگاه های خیرخواهانش رو، خشن و عصبی توصیف کرده بودم. نمی دونید چه عذاب وجدان شدیدی گرفتم. چقدر خودم رو سرزنش کردم. چقدر از خودم متنفر شدم و خواستم دیگه هیچ وقت خودم رو  نبخشم. اون لحظه واقعا احساس رکود داشتم. احساس این که الکی کباده رشد و تغییر و یادگیری و این چیزا رو نکشم. این چیزا برای یه انسان پویاست که  هر روز سعی می کنه از روز قبلش بهتر باشه. نه من که فقط از روی یه نگاه این طوری قضاوت میکنم.
رفتم کنارش نشستم و داشتم به نفهمی خودم فکر می کردم. اتوبوس ترمز کرد. من و خانم مسن برای اینکه تعادل مون رو از دست ندیم دستمون رو روی میله ای که رو به روی صندلی مون بود گذاشتیم. تناقض جالبی شکل گرفت. از اون لحظه عکس گرفتم. تا هر وقت خواستم رفتار مشابه رو تکرار کنم، تجربه تلخ و گزنده اون روز رو بهم یاداوری کنه. این عکس  برام گذر تند زمان رو تداعی می کنه. این که خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی قصه تموم میشه. پس نهایت سعی خودت رو برای آدم بودن بکن.