معرفی کتاب تفکر زائد- نوشته دکتر محمدجعفر مصفّا
ابتدای سال 1402 خودم رو مکلّف کردم که هر ماه (صد در صد) یا هر دو هفته (اگه بتونم) یه کتاب رو تموم کنم. هر سال این قول رو به خودم میدما. ولی معمولاً با یه تعهّد خاصی زیر قولم میزنم و میشینم برای سطح ناآگاهی و کوری و بیسوادی خودم هایهای گریه میکنم. اما امسال دیگه به این مسیر اجازه ادامه دادن ندادم. قبل از شروع سال یعنی حدوداً اواخر اسفندماه 1401، معمولاً بین شرکتها یه عرف خاصی وجود داره که برای هم هدیه یا یادبود میفرستند. فلسفهش هم احتمالاً یا تشکر از زحماتیه که هدیهگیرنده در طول سال سپریشده برای هدیهدهنده کشیده، یا تشکر از زحماتیه که هدیهگیرنده در طول سال سپریشده برای هدیهدهنده نکشیده (بخوانید پاچهخواری و لوسبازی و اسمشرونبر بازی). من یکی از هدیهگیرندههایی بودم که مورد لطف یکی از شرکتهایی بودم که برای نگارش قرارداد و انجام و اتمام امور حقوقی اون در خدمتشون بودم. (صد بار گفتم "بودم"). در کمال تعجب به جای ارسال کارت تبریکِ شروع یک سال مزخرف دیگه و آجیل و ماجیل، هدیه اون شرکت برای من یه کتاب بود. پیام دادم به مدیرعامل اون مجموعه و تشکر کردم که ای بابا، رییس کبیر چرا زحمت کشیدی، ما که راضی نبودیم، ما هر کاری کردیم وظیفه بوده و خیلی خوشحالم کردید و شرمونده. اما ته دلم اصلاً خوشحال نبودم و مطمئن بودم که من عمراً این کتاب رو نخواهم خوند. چرا؟ خب معلومه. به این دلیل که اون شرکت یا اون مدیرعامل هیچ درکی و معرفت و آگاهی نسبت به محتواهای مورد علایق من نداشت. خب به قول مدیرا و بیزنسمنها که خیلی مفاهیم امروزی و کلمات خارجکی ازشون یاد گرفتم و میگیگیرم (مثلاً من سنسی به فلان موضوع ندارم، یا بهمان مسیله ایشیویِ من نیست یا فلان جمله حقوقی در قرارداد دیلبریکره و موکلم ممکنه پنیک کنه، یا من انقدر خوبم که فلان شرکت منو هانتم کرده.. شاید باورت نشه این اواخر یه چیزی شنیدم در حد برگام- این که زینب میام پیکآپت میکنم تو اویلبل باش بریم میتینگ) خیلی خوب آموختم که منابع زندگی من لیمیتده و زمانم گولدن و ولیوئبله. پس چرا باید زمان بذارم برای کتابی که احتمالاً تا چهل صفحه اولش رو بخونم پشیمون میشم از شروعش. این شد که برای مدت چهار پنج روز گذاشتمش کنار و سمتش هم نرفتم.
روزهای آخر اسفند 1401 بود و تبوتاب خرید لباس و خونهتکونی و بگیروببر رو در تکتک روزها و لحظهها میشد حس کرد. ولی من تصمیمم رو گرفته بودم. سالی که گذشته بود هر چند بسیار بسیار سال پرکاری بود برام و پر از فرازونشیب کاری. اما چون مطالعه آزاد نداشتم بیش از پیش با خودم قهر بودم و گرههای زمخت زیادی در ذهنم یا مغزم ایجاد شده بود. نمیتونستم خودم رو راضی کنم برای خرید کفش و لباس. یه جمله از حضرت سعدی هم همش میومد تو ذهنم که به خودم میگفتم: خر اَر جُلِ اطلس بپوشد خر است. خخخخ.. حالا جانِ من سرزنشم نکنید که بابا زینب چقدر سخت میگیری و با خودت مهربون نیستی و به خودت بیاحترامی میکنی و این چیزا. ولی واقعاً بدون مطالعه حس خر بودن بهم دست میده (کاش خر بهش برنخوره). خلاصه جونم براتون بگه که شال و کلاه کردم و تصمیم گرفتم برم شهرکتاب نزدیک محلمون یه گونی کتاب مورد علاقهم رو بخرم و توی دو هفته تعطیلات عید یه کم صدای سرزنشآمیز وجدانم رو کمتر کنم. ساعت پنجونیم یا شش غروب بود. داشتم راه میافتادم که یکی از موکلام تماس گرفت. بهم گفت فردا آخرین فرصتش برای ارایه لایحه دفاعیه تجدیدنظرخواهی هست. موضوع دعوا رو برام تعریف کرد و ازم خواست یه لایحه براش بنویسم. من از شرایطم براش گفتم که الان اصلاً تمرکز نوشتن ندارم و بیخیال شو. اما ول نکرد. (الان فهمیدید که خیلی ریز و سوسکی از خودم تعریف کردم که یعنی موکلم جز من هیچ وکیل دیگهای رو قبول نداشت تا از اون درخواست نگارش لایحه رو داشته باشه؟) مجبورم کرد و قبول کردم و گفتم تا ساعت دوازه شب براش میفرستم. هیچی دیگه- شوق و ذوق رفتن به شهرکتاب همون اول زهرمارم شد. اما خب آماده شده بودم و تا شهرکتاب مورد نظرم نیم ساعتی راه بود. توی شلوغی خونهتکونی هم که نمیتونستم بنویسم. در آن لحظه به اذن پروردگار یادم افتاد که شهرکتاب مورد نظرم یه کافه کوچیکی هم داره. میتونم اونجا بشینم و برای نوشتن تمرکز کنم. از طرفی همه وسایل خونه جمعوجور شده بود برای خونهتکونی و من که برای نوشتن اولیه حتماً حتماً نیاز دارم چند کلمهای رو روی کاغذ با قلم بنویسم در حالی که کاملاً ناامید شده بودم از دسترسی پیدا کردن به کاغذ، چشمم به همون کتاب قرمز رنگ هدیه شب سال نو که مظلومانه گوشهای از اتاقم به من زل زده بود، افتاد. بازش کردم و دیدم چند صفحه اول و آخر کتاب تقریباً خالی از نوشته هست. ازش معذرتخواهی کردم و با حرص بهش گفتم حدأقل به این درد بخور. منظورم این بود که در هر صورت که من قرار نیست بخونمت. حدأقل از چند صفحه اول و آخرت برای نگارش لایحه استفاده کنم. (اون لحظه چون یهکم ذهنم به هم ریخته بود، به گیجانگیزناکترین شکل ممکن فراموش کردم که میتونم از شهرکتاب کاغذ بخرم و روی اون کاغذ لایحهم رو بنویسم. زینب است دیگر.. گاهی گیج میزند). وقتی ماشین اسنپی آماده حرکت شد، امیدوار بودم که بتونم چند کلمه اصلی و کلیدی رو تو ماشین بنویسم. اما نتونستم. ماشین خیلی تکون میخورد و تمام انرژیم و تمرکزم میرفت به این سمتوسو که تعادلم رو حفظ کنم. به ناچار خودکارم رو برگردوندم تو کیفم. لعنتی. کتاب رو بستم. ذهنم به شدت دچار اورتینکینگ (نشخوار فکری) شده بود. حرصم درومده بود و دلم میخواست راننده رو بزنم؛ میدونم اون تقصیری نداشت طفلک. ولی دوست داشتم بزنمش. (شوخی). چند دقیقهای تو همین حالت آشفتگی و گیجی گذشت تا این که جلد قرمز رنگ کتاب هدیه سال نو و عنوانش «تفکر زاید»، یه داد بلندی سرم زد. از تو دنیای هپروت پرتم کرد بیرون و چند ثانیهای بدون پلک زدن و با دهن نیمهبازم بهش خیره شدم. به فریاد زدن ادامه داد و احساس کردم یقهم رو سفت گرفته و منو چهارمیخ کوبیده به دیوار و بهم میگه بس کن؛ به خودت بیا. تا رسیدن به شهرکتاب و پیاده شدنم شجاعت باز کردن کتاب رو نداشتم. هم به خاطر بیتوجهی و بیمعرفتی که در حقش کرده بودم و هم به این خاطر که یه حسی بهم میگفت شالوده خیلی از مفاهیم تو زندگیم و خیلی از عملکردهام و رفتارهام با خوندن این کتاب زیر سؤال میره و فکر میکردم شاید حال و حوصله محکوم شدن نداشته باشم. اما طاقت نیاورم و با رسیدن به شهرکتاب و پیدا کردن یه جای دنج برای مطالعه، کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. توقعم این بود که اولین کلمات و جملهها بهم دهنکجی کنند و بیمحلی که بهشون کرده بودم رو بخوان جبران کنند. اما نه.. با سعه صدر و سخاوتمندانهترین حالت ممکن من رو در آغوش گرفتند و تا اتمام خوندن کل کتاب با من همراه و همدل و همدرد بودند. بیوقفه کتاب رو خوندم. از نام یا عنوان کتاب میشه کلیاتی از مضمون و محتوای کتاب رو حدس زد. با خوندن هر کلمه از این کتاب، زینب رو در طول مسیر زندگیم در دو دنیای متفاوت میدیدم. دنیای واقعی و دنیای هپروت ذهنی. یاد اون روزی افتادم که توی جلسه دفاع از پایاننامم داورها موضوع پایاننامه من رو مناسب برای مقطع ارشد ندیدند و بهم گفتند این موضوع انقدر فلسفی و جدی و وسیعه که نمیشه توی یه پایاننامه کارشناسی ارشد جمعش کرد و مناسب یک تز برای مقطع دکتری است. اینجا زینبی رو دیدم که توی دنیای واقعی خیلی جدی و حرفهای از تجربیات اساتید درس گرفته و تصمیم میگیره برای نگارش هر متن حقوقی دیگهای مطالعه و جستجوی عمیقتر و دقیقتر و همهجانبهتری داشته باشه و توی همون جلسه همه چی رو خاک کرده و اومده بیرون. اما من این زینب نبودم. زینبی بودم که توی ذهنش شلاق ندامت به دست، دادگاهی جهت سرزنش و محکوم کردن خودش تشکیل داده و مدام نشخوار فکری میکنه که باید بینظیر و کامل باشه و هیچکس نتونه هیچ ایرادی ازش بگیره. به قول دکتر هلاکویی کارهایی که ما با خودمون میکنیم و ستمها و ظلمهایی که بر خودمون روا میداریم اگر بر شخص دیگری تحمیل میکردیم الان حتماً زندان بودیم. ای بسا اعدامم شده بودیم. درست دو ماه بعدش در روز جهانی مالکیت فکری در اردیبهشت ماه، جایزه بهترین پایاننامه نگارششده در سال 1394 رو گرفتم. اولش خیلی خوشحال بودم و به خودم افتخار میکردم و با خودم فکر میکردم با گرفتن این لوح تقدیر و برچسبی که به پایاننامم زده شده، چقدر میتونم در دنیای کار رزومه قویتری داشته باشم و چقدر آدما میتونن روم بیش تر حساب باز کنن و چقدر فلان و چقدر بهمان. با تجربه الانم که برمیگردم و به اون روزها نگاه میکنم خوشحالی ناشی از اخذ جایزه بهترین پایاننامه همونقدر منو به دنیای هپروت ذهنی پرتاب کرده که اورتینکینگ و نشخوار فکری ناشی از شلاق ندامت. توی جلسه دفاع واقعیترین اتفاقی که افتاده بود وجود ایرادات شکلی و ماهوی در پایاننامه بود و نه هیچ چیز دیگه. نه تحقیری بود، نه شکستی، نه هدر رفتن زمان و زحمتی بود و نه ... . توی همایشی که روز جهانی مالکیت فکری برگزار شد و من جایزه گرفتم، واقعیترین اتفاق این بود که من جایزه گرفتم. این جمله یعنی چی؟ یعنی هیچی. یعنی من جایزه گرفتم و نه هیچ چیزِ بیشترِ دیگه. نمیدونم چقدر تونستم با ذکر مثال مفهوم اصلی و اساسی که از کتاب «تفکر زاید» فراگرفتم رو بهتون منتقل کنم. در سکوت کامل نگه داشتن ذهن و متوقف کردن نشخوار فکری و تفسیر و تعبیر کردن و برچسبگذاری خوب و بد و زرنگ و تنبل و سیاه و سفید و شجاع و ترسو به هر اتفاق یا واقعهای توی زندگیمون، دغدغه اصلی نویسنده این کتاب آقای دکتر محمدجعفر مصفای عزیز و دوستداشتنیه. این که از پایاننامه من ایراد گرفته میشه، بد نیست، همونطور که گرفتن جایزه از دست وزیر علوم یا نمایندهش (یادم نیست) خوب نیست. به عبارت دیگه هر اتفاقی تو زندگیمون باید اجازه به منصه ظهور و بروز رسیدن رو داشته باشه بدون این که با نشخوار فکری ما همراه باشه. با تسلیم و پذیرش کامل نسبت به اون جریان. نویسنده محترم کتاب توضیح میده این که ما به اتفاقهای زندگی فقط به چشم اتفاق یا واقعیت نگاه نمیکنیم و کلی ازشون تفسیر و تعبیر درمیاریم به این دلیله که از کودکی یعنی از همون بدو تولد، با رفتارهای والدین و آشنایان و معلمین مدرسه و غیره یاد میگیریم که خود واقعیت مهم نیست و اون مفهومی که آدما از واقعیت تفسیر میکنند اهمیت داره. پاسخ خیلی از سؤالاتمون با خوندن این کتاب داده میشه.
من چند تا جمله از این کتاب رو که خیلی برام تأثیرگذار بود اینجا میارم.
- محققاً اولین استنباط بچه این خواهد بود که در زندگی و در روابط انسانها تنها واقعیتها مطرح نیست، بلکه هر واقعیت، هر حرکت، هر رفتار و هر رویداد و جریانی یک معنای خاص هم دارد که مثل سایهای نامریی به آن چسبیده و همیشه همراه آن است. میفهمد که کتک زدن و کتک خوردن، تنها کتک زدن و کتک خوردن نیست..... وقتی این بچه کتک می خورد و متحمل یک درد جسمی و فیزیکی میگردد من و شما چندان توجهی به درد او نداریم؛ دردی که بر او وارد شده است برایمان از معنا و تفسیری که خودمان از کتک خوردن میکنیم اهمیت دارد. و همین موضوع را بچه خوب درک میکند. از مجموعه حالات، برخوردها، و رفتارهای ما میفهمد که عبارت «چه بچه ترسویی» برای ما مهمتر از دردی است که بر او وارد شده است.
- رفته رفته که بچه با تعبیر و تفسیرها آشنا میشود متوجه این واقعیت نیز میگردد که تعبیرها و تفسیرها با الفاظ مختلف و عناوین و توجیهات متفاوت صورت میگیرد، ولی همه آنها حول یک چیز دور میزنند؛ و آن "ارزش" است. شکل تعبیرات متفاوت است، اما در پشت همه آنها و در محتوای همه آنها تنها "ارزش" نهفته است.
- معنای این جریان آن است که انسان به جای ارتباط با خود زندگی، با سایه زندگی رابطه برقرار میکند.
- در این جریان انسان وسعت معنای زندگی را از دست میدهد. تشبیهاً مثل این است که من در یک دشت وسیع و باز ایستادهام، ولی به من میگویند تو حق داری تنها به یک جهت نگاه کنی.
- بعد از این که انسان با دید رقابت وارد زندگی و روابط آن شد، هدف و معنای زندگی را خلاصه شده در جنگ و مبارزه میبیند.
- نمیدانم توجه کردهاید که ما تا چه حد از لحظه حاضر بیزاریم! یکی از دلایل بیحوصلگی، شتابزدگی، بیقراری و حالت کلافگی انسان همین بیزاری از لحظه است.
- ما هراس عجیبی از حال داریم. زیرا واقعیت امری است مربوط به حال. و ما از رودررو ماندن با واقعیت میترسیم.
انقدر تحت تأثیر این کتاب قرار گرفتم که همزمان با تموم شدنش، رفتم سه کتاب دیگه (پاییز بلخ، هله، نامهای به ندیدهام) رو از این نویسنده خریدم. تأثیری که نویسنده از مفاهیم و قصههای مثنوی معنوی پذیرفته و در کتاب منعکس کرده، شیرینی و جذابیت کتب و همینطور استنادپذیریشون رو دوچندان و ای بسا چندچندان کرده. البته اینم بگم که تأثیرپذیری از این کتاب لزوماً این نیست که خیلی به مفاهیمش عمل میکنم. فقط باید بگم که خیلی برام مهمه و واقعاً برای پیادهسازیش تو زندگیم نهایت عزم و اراده ام رو به کار گرفتم.
پی نوشت: جذاب بودن کتاب باعث شد حسابی غرق بشم فلذا لایحه اون موکلم رو هم خودم نتونستم بنویسم. زنگ زدم به فرشته و التماس کردم و زحمتش رو کشید.