ابتدای سال 1402 خودم رو مکلّف کردم که هر ماه (صد در صد) یا هر دو هفته (اگه بتونم) یه کتاب رو تموم کنم. هر سال این قول رو به خودم میدما. ولی معمولاً با یه تعهّد خاصی زیر قولم می­­‌زنم و می‌شینم برای سطح ناآگاهی و کوری و بی­‌سوادی خودم های­‌های گریه می‌کنم. اما امسال دیگه به این مسیر اجازه ادامه دادن ندادم. قبل از شروع سال یعنی حدوداً اواخر اسفندماه 1401، معمولاً بین شرکت­‌ها یه عرف خاصی وجود داره که برای هم هدیه یا یادبود می‌­فرستند. فلسفه­­­­­­­­­­­­­­­­‌ش هم احتمالاً یا تشکر از زحماتیه که هدیه‌گیرنده در طول سال سپری­‌شده برای هدیه‌دهنده کشیده، یا تشکر از زحماتیه که هدیه‌گیرنده در طول سال سپری­‌شده برای هدیه‌­دهنده نکشیده (بخوانید پاچه­‌خواری و لوس‌بازی و اسمش‌­رو‌نبر بازی). من یکی از هدیه­‌گیرنده­‌هایی بودم که مورد لطف یکی از شرکت­‌هایی بودم که برای نگارش قرارداد و انجام و اتمام امور حقوقی اون در خدمت­‌شون بودم. (صد بار گفتم "بودم"). در کمال تعجب به جای ارسال کارت تبریکِ شروع یک سال مزخرف دیگه و آجیل و ماجیل، هدیه اون شرکت برای من یه کتاب بود. پیام دادم به مدیرعامل اون مجموعه و تشکر کردم که ای بابا، رییس کبیر چرا زحمت کشیدی، ما که راضی نبودیم، ما هر کاری کردیم وظیفه بوده و خیلی خوشحالم کردید و شرمونده. اما ته دلم اصلاً خوشحال نبودم و مطمئن بودم که من عمراً این کتاب رو نخواهم خوند. چرا؟ خب معلومه. به این دلیل که اون شرکت یا اون مدیرعامل هیچ درکی و معرفت و آگاهی نسبت به محتواهای مورد علایق من نداشت. خب به قول مدیرا و بیزنس­من‌­ها که خیلی مفاهیم امروزی و کلمات خارجکی ازشون یاد گرفتم و می­‌گیگیرم (مثلاً من سنسی به فلان موضوع ندارم، یا بهمان مسیله ایشیویِ من نیست یا فلان جمله حقوقی در قرارداد دیل­‌بریکره و موکلم ممکنه پنیک کنه، یا من انقدر خوبم که فلان شرکت منو هانتم کرده.. شاید باورت نشه این اواخر یه چیزی شنیدم در حد برگام- این که زینب میام پیک­‌آپت می‌کنم تو اویلبل باش بریم میتینگ) خیلی خوب آموختم که منابع زندگی من لیمیتده و زمانم گولدن و ولیوئبله. پس چرا باید زمان بذارم برای کتابی که احتمالاً تا چهل صفحه اولش رو بخونم پشیمون میشم از شروعش. این شد که برای مدت چهار پنج روز گذاشتم‌ش کنار و سمتش هم نرفتم.

روزهای آخر اسفند 1401 بود و تب‌وتاب خرید لباس و خونه­­­­­­‌تکونی و بگیروببر رو در تک‌­تک روزها و لحظه‌ها می‌شد حس کرد. ولی من تصمیمم رو گرفته بودم. سالی که گذشته بود هر چند بسیار بسیار سال پرکاری بود برام و پر از فرازونشیب کاری. اما چون مطالعه آزاد نداشتم بیش از پیش با خودم قهر بودم و گره‌های زمخت زیادی در ذهنم یا مغزم ایجاد شده بود. نمی‌تونستم خودم رو راضی کنم برای خرید کفش و لباس. یه جمله از حضرت سعدی هم همش میومد تو ذهنم که به خودم می­‌گفتم: خر اَر جُلِ اطلس بپوشد خر است. خخخخ.. حالا جانِ من سرزنشم نکنید که بابا زینب چقدر سخت می­­­­­­­­‌گیری و با خودت مهربون نیستی و به خودت بی­‌احترامی می‌کنی و این چیزا. ولی واقعاً بدون مطالعه حس خر بودن بهم دست میده (کاش خر بهش برنخوره). خلاصه جونم براتون بگه که شال و کلاه کردم و تصمیم گرفتم برم شهرکتاب نزدیک محل­‌مون یه گونی کتاب مورد علاقه­‌م رو بخرم و توی دو هفته تعطیلات عید یه کم صدای سرزنش­‌آمیز وجدانم رو کم­‌تر کنم. ساعت پنج‌­ونیم یا شش غروب بود. داشتم راه می‌افتادم که یکی از موکلام تماس گرفت. بهم گفت فردا آخرین فرصتش برای ارایه لایحه دفاعیه تجدیدنظرخواهی هست. موضوع دعوا رو برام تعریف کرد و ازم خواست یه لایحه براش بنویسم. من از شرایطم براش گفتم که الان اصلاً تمرکز نوشتن ندارم و بیخیال شو. اما ول نکرد. (الان فهمیدید که خیلی ریز و سوسکی از خودم تعریف کردم که یعنی موکلم جز من هیچ وکیل دیگه‌­ای رو قبول نداشت تا از اون درخواست نگارش لایحه رو داشته باشه؟) مجبورم کرد و قبول کردم و گفتم تا ساعت دوازه شب براش می­‌فرستم. هیچی دیگه- شوق و ذوق رفتن به شهرکتاب همون اول زهرمارم شد. اما خب آماده شده بودم و تا شهرکتاب مورد نظرم نیم ساعتی راه بود. توی شلوغی­­­­­­­­­­­­­­­ خونه­‌تکونی هم که نمی‌تونستم بنویسم. در آن لحظه به اذن پروردگار یادم افتاد که شهرکتاب مورد نظرم یه کافه کوچیکی هم داره. می­‌تونم اونجا بشینم و برای نوشتن تمرکز کنم. از طرفی همه وسایل خونه جمع‌­وجور شده بود برای خونه‌تکونی و من که برای نوشتن اولیه حتماً حتماً نیاز دارم چند کلمه‌­ای رو روی کاغذ با قلم بنویسم در حالی که کاملاً ناامید شده بودم از دسترسی پیدا کردن به کاغذ، چشمم به همون کتاب قرمز رنگ هدیه شب سال نو که مظلومانه گوشه­‌ای از اتاقم به من زل زده بود، افتاد. بازش کردم و دیدم چند صفحه اول و آخر کتاب تقریباً خالی از نوشته هست. ازش معذرت‌خواهی کردم و با حرص بهش گفتم حدأقل به این درد بخور. منظورم این بود که در هر صورت که من قرار نیست بخونمت. حدأقل از چند صفحه اول و آخرت برای نگارش لایحه استفاده کنم. (اون لحظه چون یه‌کم ذهنم به هم ریخته بود، به گیج‌­انگیزناک‌ترین شکل ممکن فراموش کردم که می‌­تونم از شهرکتاب کاغذ بخرم و روی اون کاغذ لایحه‌م رو بنویسم. زینب است دیگر.. گاهی گیج می­‌زند). وقتی ماشین اسنپی آماده حرکت شد، امیدوار بودم که بتونم چند کلمه اصلی و کلیدی رو تو ماشین بنویسم. اما نتونستم. ماشین خیلی تکون می­­­­­­­­‌خورد و تمام انرژیم و تمرکزم می‌رفت به این سمت‌وسو که تعادلم رو حفظ کنم. به ناچار خودکارم رو برگردوندم تو کیفم. لعنتی. کتاب رو بستم. ذهنم به شدت دچار اورتینکینگ (نشخوار فکری) شده بود. حرصم درومده بود و دلم می­‌خواست راننده رو بزنم؛ می­‌دونم اون تقصیری نداشت طفلک. ولی دوست داشتم بزنمش. (شوخی). چند دقیقه­‌ای تو همین حالت آشفتگی و گیجی گذشت تا این که جلد قرمز رنگ کتاب هدیه سال نو و عنوانش «تفکر زاید»، یه داد بلندی سرم زد. از تو دنیای هپروت پرتم کرد بیرون و چند ثانیه‌­ای بدون پلک زدن و با دهن نیمه‌­بازم بهش خیره شدم. به فریاد زدن ادامه داد و احساس کردم یقه­‌م رو سفت گرفته و منو چهارمیخ کوبیده به دیوار و بهم میگه بس کن؛ به خودت بیا. تا رسیدن به شهرکتاب و پیاده شدنم شجاعت باز کردن کتاب رو نداشتم. هم به خاطر بی­‌توجهی و بی­‌معرفتی که در حقش کرده بودم و هم به این خاطر که یه حسی بهم می­‌گفت شالوده خیلی از مفاهیم تو زندگیم و خیلی از عملکردهام و رفتارهام با خوندن این کتاب زیر سؤال میره و فکر می­‌کردم شاید حال ­و حوصله محکوم شدن نداشته باشم. اما طاقت نیاورم و با رسیدن به شهرکتاب و پیدا کردن یه جای دنج برای مطالعه، کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. توقعم این بود که اولین کلمات و جمله­‌ها بهم دهن‌کجی کنند و بی‌محلی که بهشون کرده بودم رو بخوان جبران کنند. اما نه.. با سعه صدر و سخاوتمندانه‌ترین حالت ممکن من رو در آغوش گرفتند و تا اتمام خوندن کل کتاب با من همراه و همدل و همدرد بودند. بی‌وقفه کتاب رو خوندم. از نام یا عنوان کتاب میشه کلیاتی از مضمون و محتوای کتاب رو حدس زد. با خوندن هر کلمه از این کتاب، زینب رو در طول مسیر زندگیم در دو دنیای متفاوت می­‌دیدم. دنیای واقعی و دنیای هپروت ذهنی. یاد اون روزی افتادم که توی جلسه دفاع از پایان­‌نامم داورها موضوع پایان­‌نامه من رو مناسب برای مقطع ارشد ندیدند و بهم گفتند این موضوع انقدر فلسفی و جدی و وسیعه که نمیشه توی یه پایان­­‌نامه کارشناسی ارشد جمعش کرد و مناسب یک تز برای مقطع دکتری است. اینجا زینبی رو دیدم که توی دنیای واقعی خیلی جدی و حرفه‌ای از تجربیات اساتید درس گرفته و تصمیم می‌­گیره برای نگارش هر متن حقوقی دیگه­‌ای مطالعه و جستجوی عمیق‌­تر و دقیق­‌تر و همه­‌جانبه‌تری داشته باشه و توی همون جلسه همه چی رو خاک کرده و اومده بیرون. اما من این زینب نبودم. زینبی بودم که توی ذهنش شلاق ندامت به دست، دادگاهی جهت سرزنش و محکوم کردن خودش تشکیل داده و مدام نشخوار فکری می‌کنه که باید بی­‌نظیر و کامل باشه و هیچ­‌کس نتونه هیچ­ ایرادی ازش بگیره. به قول دکتر هلاکویی کارهایی که ما با خودمون می‌کنیم و ستم‌ها و ظلم­‌هایی که بر خودمون روا می­‌داریم اگر بر شخص دیگری تحمیل می­‌کردیم الان حتماً زندان بودیم. ای بسا اعدامم شده بودیم. درست دو ماه بعدش در روز جهانی مالکیت فکری در اردیبهشت ماه، جایزه بهترین پایان­‌نامه نگارش‌شده در سال 1394 رو گرفتم. اولش خیلی خوشحال بودم و به خودم افتخار می‌کردم و با خودم فکر می‌­کردم با گرفتن این لوح تقدیر و برچسبی که به پایان­‌نامم زده شده، چقدر می‌تونم در دنیای کار رزومه قوی­­‌تری داشته باشم و چقدر آدما می­‌تونن روم بیش ­­­­­­تر حساب باز کنن و چقدر فلان و چقدر بهمان. با تجربه الانم که برمی­‌گردم و به اون روزها نگاه می­‌کنم خوشحالی ناشی از اخذ جایزه بهترین پایان­‌نامه همون‌قدر منو به دنیای هپروت ذهنی پرتاب کرده که اورتینکینگ و نشخوار فکری ناشی از شلاق ندامت. توی جلسه دفاع واقعی­‌ترین اتفاقی که افتاده بود وجود ایرادات شکلی و ماهوی در پایان­‌نامه بود و نه هیچ چیز دیگه. نه تحقیری بود، نه شکستی، نه هدر رفتن زمان و زحمتی بود و نه ... . توی همایشی که روز جهانی مالکیت فکری برگزار شد و من جایزه گرفتم، واقعی­‌ترین اتفاق این بود که من جایزه گرفتم. این جمله یعنی چی؟ یعنی هیچی. یعنی من جایزه گرفتم و نه هیچ چیزِ بیش­ترِ دیگه. نمی­‌دونم چقدر تونستم با ذکر مثال مفهوم اصلی و اساسی که از کتاب «تفکر زاید» فراگرفتم رو بهتون منتقل کنم. در سکوت کامل نگه داشتن ذهن و متوقف کردن نشخوار فکری و تفسیر و تعبیر کردن و برچسب­‌گذاری خوب و بد و زرنگ و تنبل و سیاه و سفید و شجاع و ترسو به هر اتفاق یا واقعه‌ای توی زندگی­‌مون، دغدغه اصلی نویسنده این کتاب آقای دکتر محمدجعفر مصفای عزیز و دوست‌داشتنیه. این که از پایان­‌نامه من ایراد گرفته میشه، بد نیست، همون‌طور که گرفتن جایزه از دست وزیر علوم یا نماینده‌­ش (یادم نیست) خوب نیست. به عبارت دیگه هر اتفاقی تو زندگی‌مون باید اجازه به منصه ظهور و بروز رسیدن رو داشته باشه بدون این که با نشخوار فکری ما همراه باشه. با تسلیم و پذیرش کامل نسبت به اون جریان. نویسنده محترم کتاب توضیح میده این که ما به اتفاق­‌های زندگی فقط به چشم اتفاق یا واقعیت نگاه نمی­‌کنیم و کلی ازشون تفسیر و تعبیر درمیاریم به این دلیله که از کودکی یعنی از همون بدو تولد، با رفتارهای والدین و آشنایان و معلمین مدرسه و غیره یاد می‌گیریم که خود واقعیت مهم نیست و اون مفهومی که آدما از واقعیت تفسیر می‌کنند اهمیت داره. پاسخ خیلی از سؤالات­‌مون با خوندن این کتاب داده میشه.

من چند تا جمله از این کتاب رو که خیلی برام تأثیرگذار بود اینجا میارم.

  • محققاً اولین استنباط بچه این خواهد بود که در زندگی و در روابط انسان­‌ها تنها واقعیت‌­ها مطرح نیست، بلکه هر واقعیت، هر حرکت، هر رفتار و هر رویداد و جریانی یک معنای خاص هم دارد که مثل سایه‌­ای نامریی به آن چسبیده و همیشه همراه آن است. می­‌فهمد که کتک زدن و کتک خوردن، تنها کتک زدن و کتک خوردن نیست..... وقتی این بچه کتک می ­خورد و متحمل یک درد جسمی و فیزیکی می‌گردد من و شما چندان توجهی به درد او نداریم؛ دردی که بر او وارد شده است برایمان از معنا و تفسیری که خودمان از کتک خوردن می­‌کنیم اهمیت دارد. و همین موضوع را بچه خوب درک می­‌کند. از مجموعه حالات، برخوردها، و رفتارهای ما می­‌فهمد که عبارت «چه بچه ترسویی» برای ما مهم‌تر از دردی است که بر او وارد شده است.
  • رفته رفته که بچه با تعبیر و تفسیرها آشنا می‌شود متوجه این واقعیت نیز می­‌گردد که تعبیرها و تفسیرها با الفاظ مختلف و عناوین و توجیهات متفاوت صورت می‌گیرد، ولی همه آن­ها حول یک چیز دور می‌­زنند؛ و آن "ارزش" است. شکل تعبیرات متفاوت است، اما در پشت همه آن­­‌ها و در محتوای همه آن­‌ها تنها "ارزش" نهفته است.
  • معنای این جریان آن است که انسان به جای ارتباط با خود زندگی، با سایه زندگی رابطه برقرار می­­‌کند.
  • در این جریان انسان وسعت معنای زندگی را از دست می‌دهد. تشبیهاً مثل این است که من در یک دشت وسیع و باز ایستاده‌­ام، ولی به من می‌گویند تو حق داری تنها به یک جهت نگاه کنی.
  • بعد از این که انسان با دید رقابت وارد زندگی و روابط آن شد، هدف و معنای زندگی را خلاصه شده در جنگ و مبارزه می­‌بیند.
  • نمی­‌دانم توجه کرده‌اید که ما تا چه حد از لحظه حاضر بیزاریم! یکی از دلایل بی­‌حوصلگی، شتاب‌زدگی، بی­‌قراری و حالت کلافگی انسان همین بیزاری از لحظه است.
  • ما هراس عجیبی از حال داریم. زیرا واقعیت امری است مربوط به حال. و ما از رودررو ماندن با واقعیت می­‌ترسیم.

انقدر تحت تأثیر این کتاب قرار گرفتم که هم‌زمان با تموم شدنش، رفتم سه کتاب دیگه (پاییز بلخ، هله، نامه‌­ای به ندیده­­­­­‌ام) رو از این نویسنده خریدم. تأثیری که نویسنده از مفاهیم و قصه­‌های مثنوی معنوی پذیرفته و در کتاب منعکس کرده، شیرینی و جذابیت کتب و همین‌طور استنادپذیری­‌شون رو دوچندان و ای بسا چندچندان کرده. البته اینم بگم که تأثیرپذیری از این کتاب لزوماً این نیست که خیلی به مفاهیم‌ش عمل می­‌کنم. فقط باید بگم که خیلی برام مهمه و واقعاً برای پیاده‌­سازیش تو زندگیم نهایت عزم و اراده ام رو به کار گرفتم.

پی­ نوشت: جذاب بودن کتاب باعث شد حسابی غرق بشم فلذا لایحه اون موکلم رو هم خودم نتونستم بنویسم. زنگ زدم به فرشته و التماس کردم و زحمتش رو کشید.