موتور- نیرویکمکی برای فراموشی
فاصله خونه من تا محل کارم خیلی کوتاه ولی پرترافیکه. یک مسیره ده دقیقهای گاهی یک ساعت و ده دقیقه طول میکشه. یه روز صبح خواب موندم، خیلی خیلی دیرم شده بود و جلسه هم داشتم و اگه با ماشین میرفتم سر کار، احتمالاً به آخر جلسه میرسیدم و مدیرم قاطی کرده و بزرگوار من را به قطعات مساوی تقسیم مینمود. این شد که توی همون حالت پراسترس و خابالویی و درحالی که هنوز چشمام کامل باز نشده بود و دنیا رو تار میدیدم، فکر کردم به این که با موتور برم 😊 فکر کردن به این که بخوام با موتور تردد کنم، اون لحظه باعث تپش قلبم شد؛ استرس ناشی از خواب موندن و دیر رسیدن کم بود، هیجان موتورسواری هم بهش اضافه شد. اگه خانوادهم میفهمیدن که من میخوام با موتور برم سرکار، من رو از ابرو به سقف میآویختندی. خب اولین باری بود که میخواستم موتور بگیرم. طبیعی بود انقدر به قول عرفا حیرت کرده و نعرهزنان از خود بیخود گردم. نتونستم به وسوسهم غلبه کنم. از طریق اسنپ موتور گرفتم و دوست محترمی به نام آقای امینرضا سفر رو قبول کرد. کاملاً براش تشریح کردم که داستان چیه (این که چقدر میترسم و چقدر دیرم شد). اون روز با نهایت احتیاط و تذکر نکات ایمنی و سلام و صلوات منو رسوند و زودتر از بقیه رسیدم شرکت. همونجا فرشته سمت چپم جرقه ادامه این روال رو در ذهن من روشن کرد. چرا باید عمر گرانمایه رو تو ترافیک گذروند اخه؟ تازه کیف میده و بیشترم میتونم بخوابم. اما در همان لحظه بلافاصله فرشته سمت راستم من رو ترسوند و این شد که تا مدتها خودم رو اینجوری توجیه میکردم که اون روز استثنا بود و نباید تفسیر موسع بشه و در شرایط عادی باید حتماً با ماشین تردد کنم و لاغیر. اما فوقع ما وقع. نگم براتون که در لحظه نگارش این مطالب، چه عادتی کردم به موتورسواری. این بود آغاز دوستی من با موتور و دیگر هیچ. راستش با وجود این که خیلی سعی دارم به خودم بقبولانم که در حد خودم سنتشکن و جسور باشم، ولی همین الان که دارم مینویسم همش استرس اینو دارم که بهم بگید تو چه وکیلی هستی که با موتور تردد میکنی؟ یه خانم وکیل و موتور آخه؟ نه این که موتور یا موتورسواری بد باشه هااا! نه....نه... فقط نکته اینه که تو جامعه یه جوری جا افتاده که انگار کسی که لباس رسمی میپوشه نباید سوار موتور بشه. حالا ولش کن... ولی جانِ من، سرزنشم نکنید! به خدا خیلی خوبه موتورسواری 😊
خواستم با نوشتن این موضوع، بهتون بگم که این روزها، روزهای خیلی پرانرژی و خوب و روشنی برام نیست. نور امید در دل من و خیلی از عزیزانم کمرنگ شده و شاید یه کم هیجان موتورسواری بتونه چند ثانیه منو پرت کنه جایی که به چیزی فکر نکنم. سختتر از هر چیز دیگه این موضوعه که آدم قویهی داستان، من باید باشم. علاوه بر دستوپنجه نرم کردن با دغدغههای کاری و مالی و شخصیم، دیروز فهمیدم یکی دیگه از بهترین دوستام (نفیسه) ویزاش اومده و داره برای ادامه تحصیل و احتمالاً ادامه زندگی میره آمریکا. خیلی دلم گرفت. فرشته هم گهگاهی حرف از رفتن میزنه. یادمه روزهای اول کارشناسی توی دانشگاه تهران، همه بچهها حرف از رفتن میزدن. که نهایتاً بعد از فوق لیسانس ایران رو برای همیشه ترک میکنند. اون روزها من خیلی خیلی امید به زندگیم بالاتر و بیشتر بود و شایدم از سر خامی و بیتجربگی این طور فکر میکردم که اوکی، مشکلی نیست همه برن و من خودم تنهایی میمونم و تا جایی که از دستم بربیاد ایران رو میسازم. ای بسا با بچهها بحثم میکردم که به زودی از تصمیمشون پشیمون میشن و دارن کار اشتباهی میکنند و اگه از همون اول همه نرفته بودن الان اوضاع ایران اینجوری نبود. یادمه اون روزها، تازه با محمدرضا شعبانعلی هم آشنا شده بودم و شور و اشتیاق خودم کم بود، ایشونم هیجان من و یکدندگی من رو با نوشتههاش تأیید میکرد و افزایش میداد. یادمه یه بار یه مطلب ازش خوندم که از فرط هیجان چسبیدم به سقف و تا صبح از خوشحالی این که چنین مطلبی رو توی وبلاگش ازش خوندم تا صبح نخوابیدم و به اون جمله فکر میکردم. (نقل به مضمون میکنم، لینکش رو پیدا نکردم و کلماتِ دقیق هم یادم نیست) موضوع این بود که همه ازش میپرسیدن به رغم مهارت، سواد و تجربههای بینظیری که داری چرا مهاجرت نمیکنی؟ این طور جواب داد که اگه بهتون حق انتخاب بدن حاضری کدوم یک از این دو تا مثال باشی: یک برج بزرگ توی یه روستا یا یه پرده مجلل توی یک کاخ؟ انتخاب خودش این بود که دوست داشت مثلاً یه برج توی یه روستا باشه. یعنی چی؟ یعنی یه روستا آباد نیست، محرومه، مردمانش محزونن و حداقل امکانات نوین شهری هم برای آسایش و آرامش و حس خوب مردم در روستا وجود نداره. میگفت من دوست دارم اون برجه باشم تا با حضورم کمکم به آبادی و رشد اون روستا کمک کنم. اینجوری حس میکنم مفیدترم، به دردبخورترم. اما اگه اون پرده مجلل توی یه کاخ باشم، کمکی به خودم و بقیه نکردم و صرفاً شاید یه خرده سطح زیبایی ظاهری اون کاخ رو بالاتر برده باشم.
تا مدتها این نظریه توی ذهنم بود و حتی هنوزم هست و مثل دعا با خودم تکرارش میکنم. اما رفته رفته، شرایط زمین بازی برای من سخت و سختتر شد. حس بازیکن تیم فوتبالی رو دارم که سه نفر از همتیمیهاش اخراج شدن و حالا باید در برابر تیم قوی یازده نفره حریف، هشت نفره بازی کنه. میدونه که به احتمال خیلی خیلی خیلی زیاد مغلوب میشه ولی فقط برای این که بازیکنه (یعنی نقش بازیکنی رو قبول کرده) باید تا دقیقه نود و حتی وقت اضافه هم بازی کنه و بدود و ادای آدمهای قوی و باانگیزه و شجاع رو دربیاره. بدتر از همه اینا، اینه که هر زمان یه دوستی رو بعد از مدتها میبینم یا باهاشون از طریق فضای مجازی چت میکنم، وقتی ازم میپرسن که چرا تا حالا نرفتی یا برنامهت برای مهاجرت چیه، دیگه مثل ده سال پیشم اون قدر محکم استدلال نمیکنم. سرم رو میاندازم پایین و ادای آدمای پیروز و نترس از شکست و خوشحال و خوشبخت رو درنمیارم. با سکوتم یه جورایی به دوست مخاطبم میفهمونم ببین من خودم الان به اندازه کافی گم شدم، تو دیگه بیشتر از این حال بدم رو وخیم نکن. اینا رو نگفتم که قصد اقدام به مهاجرت کردنم رو اعلام کرده باشم. نه نه.. من میشناسم خودم رو. آدم مهاجرت نیستم. فقط خواستم یه غری زده باشم. میگن نوشتن آدم رو آروم میکنه... معجزه میکنه... خواستم بینصیب نمونم.