قانون سیزدهم مکرر: اندر اهمیت مفهوم یادگیری و واقع‌گرا بودن در شغل وکالت

وقتی دوستان خوبم برای من کامنت‌های پرمهر میذارن و بهم میگن که یه کوچولو شاید نوشته‌های من براشون الهام‌بخش و امیدوارکننده بوده از یه طرف خیلی خوشحال میشم و تو دلم و پیش خودم میگم بالاخره به یه دردی خوردم، از یه طرف دیگه هم کلی غصه می‌خورم و دچار عذاب وجدان میشم که حالا که با این کار خیلی خیلی خیلی کوچک می‌تونم بارقه های امید رو در دنیای سرد و تلخ و سیاه امروزی در دل دوستانم روشن کنم، چرا بیش‌تر برای نوشتن وقت نمیذارم. شرمنده هستم خیلی. هعییی.... بگذریم.

چند ماه گذشته سرم خیلی شلوغ بود. میگم شلوغ یعنی شلوغااااا... حتی همه تعطیلات رسمی و غیررسمی (بدون استثنا) رأس ساعت هفت صبح پشت میزم بود و حوالی ساعت یازده شب درحالی که هنوز کلی کار دیگه برای انجام دادن داشتم، با فکر کردن به این موضوع که چه جوری میشه یه کاری کرد که آدما توی خواب هم بتونن کار کنن، از شرکت می­زدم بیرون. به نظر من یه ویژگی جالبی که کارهای حقوقی دارند، تنوع خیلی بالای موضوعاته که باعث میشه خستگی ذهنی کم‌تر به سراغ من بیاد یا دست‌کم کم‌تر حس‌ش کنم یا حدأقل از حس کردن زیاد خستگی حس بدی نداشته باشم. یعنی این‌جوری که اگه یه متخصص حقوقی ادعا کنه که تا الان مثلاً توی هزار تا جلسه مذاکراتی شرکت کرده و قرارداد انتقال فناوری نوشته و تا الان پونصد تا نیروی زیر دست داشته، به نظرم توی جلسه هزار و یکم هم کلی مطلب برای یادگیری و آموختن داره و هزار و یکمین قرارداد انتقال فناوری‌ش رو هم با کلی فکر و تحلیل و تدقیق باید درفت کنه.

همکاریم رو با فرشته تازه شروع کردم. حدوداً هشت ماه. از نظر چارت سازمانی و این بحث‌های مزخرف سلسله مراتبی شرکتی مثلا نیروی زیردست منه ولی توی همین مدت خیلی کمی که باهاش کارکردن رو شروع کردم با دیدن تلاش و پشتکارش و علاقه‌ش به یادگیری و رشد و کسب موفقیت، جای و جایگاه خیلی خوبی توی ذهن و قلب من پیدا کرده و منم تا جایی که بتونم کمکش میکنم (دیشب داشتم جیران می دیدم. کفایت خاتون از جیران داشت کمک می گرفت که وقتی کفایت خاتون توی کارهای تجارتخونه به گیروگوری خورد، جیران بره پارتی بازی کنه و از شاه بخواد که به کفایت خاتون کمک کنه. اونجا جیران برگشت گفت: تا جایی که مقدور سلطانم باشه حتماً کمک میکن). چرا اینو گفتم؟ آهان... داشتم می‌گفتم تا جایی که مقدور من باشه به فرشته خاتون کمک می‌کنم (خنده حضار). سعی خودم رو کردم نقش کوچ (Coach) رو براش بازی کنم. من و فرشته هر چهارشنبه رأس ساعت دو ظهر باهم جلسه داریم و در مورد نقاط قوت و ضعف همدیگه توی هفته‌ای که گذشت صحبت می‌کنیم. (البته اوایل فرشته یه کم رعایت همون بحث‌های مزخرف سلسله مراتبی رو می‌کرد یا شاید رودربایستی داشت و فقط در مورد نقاط قوتم پررنگ صحبت می‌کرد. الان انقدر پررو شده از نقطه ضعف من شروع میکنه رگباری صحبت کردن. بعد که تموم میشه میگم خب نقطه قوتم رو هم بگو، برمی‌گرده میگه نقطه قوتی نداشتی توی این هفته «بلافاصله گریه حضار» )! یه سری دستاورد داشته این نشست‌­های چهارشنبه­‌ایِ ما که خیلی دوست دارم توی این پست و پست‌های دیگه در موردش باهم گپ بزنیم و تجربیات‌مون رو در اختیار دیگران هم قرار بدیم. اینجوری می‌تونیم باعث بشیم که همه از نقطه صفر شروع نکنن و یک تجربه مشابه رو دوباره تکرار نکنن و به قول دوستان بیزنسی چرخ رو دوباره اختراع نکنن.

یه مشکلی اصلی و اساسی که من در نحوه کار کردن خودم و فرشته و امثال خودمون می‌بینم، منظورم از امثال خودمون، خودم و بقیه دخترها (به خصوص) و پسرهای جوونی هستند که کار کردن رو دوست دارن و از بحث‌های حقوقی لذت میبرن، با شور و شوق قرارداد و لایحه و دادخواست و صورتجلسه می‌نویسن و کلی باسوادن و در حد خودشون کلی باتجربه، اما اولاً به خاطر بعضی ویژگی‌های شخصیتی، که البته ریشه در آموزش‌های غلطی داره که از بدو کودکی در ذهن و قلب ما گنجانده شده و دوماً به خاطر خاصیت و جوهر کارهای حقوقی که همیشه گفتم مثل خنثی کردن مین میمونه، از یافتن یا ساختن راه و مسیر شغلی‌شون در فضای مه‌آلود و مبهم و غیرامن واهمه داریم. فارسی‌ش این میشه که اعتماد به نفس نداریم و از اولین‌ها خیلی می ترسیم. از اولین تجربه صحبت کردن در جمع یا جلسه مذاکره می‌ترسیم، از اولین جلسات دادگاه می‌ترسیم، از اولین تجربه اخراج یا استعفا می‌ترسیم، از اولین تجربه طرد شدن (به هر دلیل موجه یا غیرموجه) توسط همکاران می‌ترسیم، از صمیمی شدن و ارتباط برقرار کردن دوستانه با سایر آدما، اغلب به این دلیل که ممکنه زود پسرخاله بشن، می‌ترسیم، از مخالف کردن می‌ترسیم، از مورد انتقاد و قضاوت واقع شدن و تنبیه و توبیخ می‌ترسیم، از همکار جدید می‌ترسیم. تا حالا فکر کردین همه این ترس‌ها ریشه تو چی داره؟ به نظر من ریشه داره در این موضوع که ما هنوز نفهمیدیم! نه نه نه... اشتباه نکنید. نمیخام از مفاهم انگیزشی مجله‌­های زرد "موفقیت در جیک ثانیه" صحبت کنم و بگم که مثلاً زمین خوردن، شکست، شروع دوباره از صفر چه مفاهیم ارزشمند و پرقدرتی هستند. میدونم! درسته! توی فضای شوآف و مزخرف و پر زرق‌وبرق لینکدین و اینستاگرام خیلی فیگور فیلسوف مآبانه میایم که بعله.. شکست مقدمه و پلییییی است برای پیروزی، ادیسون هزاااااار بار شکست خورد تا تونست الکتریسیته رو کشف کنه، علت کوتاه بودن قد فلان بازیکن فوتبال اینه که تو بچگی تغذیه سالمی نداشته ولی آنقدررر تلاش کرد تا بالاخره موفق و تبدیل شد به بهترین و گرون ترین بازیکن جهان و خزعبلاتی از این دست. اما وقتی از اون فضای مجازی فاصله می‌گیریم، دوباره که به زندگی واقعی خودمون برمی‌گردیم، هیچ وقت دوست نداریم شکست بخوریم یا جای بازیکن فوتبال و ادیسون باشیم.

حرف من اینه که به مرور زمان و با طی کردن مسیر شغلی واقعیت مثل یه تیکه آجر تالاپی خورد تو فرق سرم. چه واقعیتی؟ این که چقدر من علم و آگاهی و معرفتم کمه. چقدر نمی‌­فهمم. به خودم توهین نمی‌کنم ها. اصلاً نفهمی توهین نیست. من تشبیه‌ش می‌کنم به پاره سنگ درون. به نظر من همه آدما از بدو تولد یه پاره سنگِ درون دارن که متناسب با شرایطی که توی زندگی تجربه میکنن باید تبدیل‍‌ش کنن به یک مجسمه فاخر ارزشمند.

خیلی طول کشید تا فهمیدم موفقیت راه میان‌بر نداره و شکست خوردن یک از مهمترین ارکان رسیدن به اونه. با این واقعیت اصلاً ساده کنار نیومدم و حتی در لحظه نگارش روزها و لحظاتم، وقتی صحبت از اولین‌ها میشه، وقتی صحبت از احتمال شکست و زمین خوردن میشه، بازم استرس می‌گیرم و می‌ترسم. اما فرقش با پنج سال قبلم اینه که وقتی به عنوان واقعیت و بخشی از زندگی کاریم پذیرفتم‌ش، پس راه علمی درست برخورد کردن (و نه جنگیدن) باهاش رو هم باید یاد می‌گرفتم. هیچ لذتی در دنیا وجود نداره که برای به دست آوردنش هزینه ندیم. بیزنسی‌­ها میگن زندگی یه Trade off هست. برای این که یاد بگیریم که چطور توی کار موفق بشیم و به رضایت نسبی از خودمون دست پیدا کنیم، هزاران بار باید طعم تلخ نفهمی رو بچشیم. از دل همین طعم تلخ نفهمیدن هست که یادگیری رخ میده. این جمله رو چند سال پیش از دوست خوبم محمدرضا شعبانعلی شنیدم و یاد گرفتم. و خیلی درگیرش شدم. هر دفعه که در مقایسه با دیگران یا بهتر بگم در مقایسه با دیروز خودم، فهمیدم که چقدر کَمم، چقدر نادون و جاهلم، چقدر غرور کاذب دارم، چقدر ترسو و بزدلم، فهمیدم که چقدر نمی‌فهمم. خیلی سخت بود و هست. از درد زجرآوری که نفهمیدن بهم تحمیل می‌کرد، یاد گرفتم تنها درمان این درد، فهمیدنه و یادگیریه و بالا بردن دانشم هست در هر عرصه و موضوعی که نسبت به اون نفهمم. میفهمی چی میگم؟ اگه از حضور در جلسه مذاکره می ترسم، یعنی علم و دانش این رو ندارم که چطور با این واقعیت تلخ کنار بیام که مذاکره بلد نیستم پس باید روزها و لحظات زیادی برای بالا بردن فهمم و سطح دانشم بذارم برای یادگیری این مهارت. دوباره تکرار می‌کنم که طعم تلخ نفهمیدن رو تنها و تنها با یادگیری می‌تونیم شیرین کنیم و این موضوع کلی هزینه داره، زمان بره، و ای بسا ممکنه در همین مسیر یادگیری اسباب بیش‌تر شدن تنش و اضطراب و دیده نشدن و طرد شدن و افسردگی و تنهایی هم فراهم بیاد. مسیر یادگیری اصلاً مسیر ساده و همواری نیست و هیچ راه میان‌بری هم براش نساختن. یادگیری یه مسیره که تَه نداره. مثل خود مفهوم زندگی میمونه. یه جاده است که ما رو توش انداختن؛ نه آغازی داره و نه پایانی خواهد داشت. و بهمون گفتن باید مسیر رو طی کنی. ما هم برای تسکین اون طعم تلخ نفهمی، باید و باید و باید راه و رسمِ یادگیری رو طی کنیم. در غیر این صورت هر بار و هر بار مجبوریم چشیدن اون طعم تلخ رو تجربه کنیم.

یه نکته مهم‌تری دیگه‌ای که وجود داره اینه که عمیقاً بفهمیم که شکست خوردن و غصه خوردن و تنهایی و افسرگی کشیدن، درک نشدن، سرزنش شدن توسط خانواده و فک و فامیل، عذاب وجدان و تجربه حس به­ دردنخوری اصلاً منحصر به من نیست. میخوام بگم این حسیه که میلیاردها آدم در طول زندگی باهاش روبه‌رو شدن و باید بپذیرم که این هم یه ورق از کتاب زندگیمه. ورقی که تو زندگی همه بدون استثنا هست. چند وقت پیش داشتم با فرشته در مورد این که رشته حقوق و شغل وکالت آیا در کشورهای اروپایی و آمریکایی هم اینقدر ناهمواری داره صحبت می­کردم. اگه یکی‌مون ایران بمونه و یکی دیگه مهاجرت کنه، بعد از بیست سال کدوم‌مون به یکی دیگه بابت کسب موفقیت‌های بیشتر فخر خواهیم فروخت؟ جفت‌مون تقریباً به ضرس قاطع این نظر رو داشتیم که ای بابا... معلومه که برای رشته حقوق توی جامعه اروپایی و آمریکایی ارج و اجر بیشتری و بالاتری قائل هستند و معلومه که توی سیستم قضایی ایرانی وکیل شدن و حرف از عدالت زدن خیلی سخته و پیچیدگی داره! خلاصه یه مدتی توی این نظر غوطه‌ور بودیم و هی در این خصوص هم دیگه رو تأیید میکردیم. تا این که یه روز فرشته، که خیلی خیلی بیش‌تر از من با فضای مجازی دوسته و به تکنولوژی نزدیک‌تره، یک پست از صفحه لینکدین یک وکیل آمریکایی به نام Jonathan Pollard بهم نشون داد که واقعا جا خوردیم. ایشون در مورد سیستم قضایی آمریکا از مشکلاتی میگفتن که دقیقاً مشکلات من در ایران بود. خیلی از وکلای آمریکایی هم اومده بودند و کامنت تأیید گذاشته بودند. این که شغل وکالت چه شغل پر استرسیه، این که دانشجوها با چه شوق و ذوقی میان حقوق می‌خونن و آینده خیلی درخشانی برای خودشون متصورن ولی وقتی میان توی کار و اوضاع رو می‌بینن می‌فهمن که چقدر تصورشون با واقعیت فرق داره. این که سیستم قضایی آمریکا هم خیلی باگ داره و اگه واردش بشی مهم‌ترین دستاوردی که خواهی داشت اینه که باید کل زندگی‌ت رو فدا کنی تا بتونی حدأقلی از موفقیت رو کسب کنی. ببین اشتباه نکنیا.. نمیگم اونا چقدر بدن و ما چقدر خوبیم! من میخوام ذهن توی حقوق‌خوان جوون رو باز کنم و با واقعیت آشنات کنم. ببین رسماً اعلام می‌کنم که توی تمام دنیا حدأقل در خصوص رشته ما و شغل ما، ایده آلیست بودن و نادیده گرفتن واقعیت یعنی مرگ تدریجی روح و روان اون وکیل. اگر هم تا الان این طور فکر می‌کردی، باید و باید و باید در اسرع وقت دست به مطالعه و تحقیق بزنی با واقعیت آشنا بشی. از همه این حرفا چه نتیجه‌ای میخوام بگیرم؟ این که اگه مثل من از صفر شروع کردی و رفتی توی دادگاه و مدیردفتر باهات بد برخورد کرد یا قاضی تحویل‌ت نگرفت، اگه وکیل سرپرست‌ت اون قدری که تو توقع‌ت بود بهت پرونده نداد، اگه توی بحث‌های حقوقی کم آوردی و دیدی قدرت بیان نداری و نمی‌تونی خوب دفاع کنی، اگه مجبور شدی واسه پول کارِ گِل کنی و ای بسا دستمزد هم دریافت نکنی، اگه موقع دفاع دستات لرزید و قلبت تالاپ و تلوپ کرد و به لکنت افتادی، اگه واسه پرونده‌ای شبانه روز وقت گذاشتی و با وجود تمام ادله و مستندات بعد از حداقل دو سال دویدن نتونستی به نفع موکلت رأی بگیری، اگر موکل اومد دو ساعت وقت‌ ارزشمندت رو گرفت و بهت حق مشاوره پرداخت نکرد، اگه بهت تهمت زدن، اگه جدیت نگرفتن و یه عالمه اگه دیگه، اینو فراموش نکن که درصد خیلی خیلی بالایی از وکلا تمام این اگه‌ها رو تجربه کردن. مطلبی رو دیروز از صفحه اینستاگرام استاد عزیزمون آقای هادی خسروسرشکی خوندم که محتواش همچین چیزی بود که خیلی از ما وکلا وقتی موکل میاد پیشمون خودمونم نمی‌دونیم فرایندش چه‌جوریه و از کجا باید شروع کنیم و تازه بعد از جلسه با موکل میریم کتاب باز می‌کنیم و می‌خونیم و می‌فهمیم که حدأقل‌ها برای این پرونده چیه. گروه دیگه‌ای از همکاران‌مون هم در فضای مجازی فعالیت گسترده‌­ای دارند و متأسفانه برای برندسازی طوری شوآف می‌کنن که انگار خیلی موفق و بی‌نظیر و متمولند و این موضوع باعث میشه شما خودتون رو مدام مقایسه کنید و از این که به اون موفقی نیستید سرزنش کنید. دوستان من! حتی اگه در واقعیت همون قدر موفق و همون قدر متمول باشند، در صورتی که مثل من و شما از صفر مطلق شروع کرده باشند، امکان نداره تمام اون اگه‌ها رو تجربه نکرده باشند.

من این‌ها رو نمیگم که ناامید بشید. من تمام تلاشم برای نوشتن پست‌های این مدلی اینه که شما رو با واقعیت شغل‌مون روبه‌رو کنم. واقعیتی که ای بسا وقتی هفده یا هجده سال‌مون بود و داشتیم برای ادامه تحصیل در دانشگاه رشته حقوق رو انتخاب می‌کردیم باید در موردش آموزش می‌دیدیم. هدف من از نوشتن این مطلب و مطالب مشابه اینه که توی شغل وکالت باید و باید و باید پوست کلفت باشیم. جاده موفقیت شغلی در دنیای وکالت بسیار ناهموار و پر از فراز و نشیبه. دره‌های عمیقی داره که گاهی ما رو به قدری پایین می‌بره که شاید چندین ماه طول بکشه تا مجدداً برگردیم به اول خط. اشتباهاتی ممکنه مرتکب بشیم (که درسته که مقدمه‌ای برای پیروزیه) اما این اشتباهات رکن جدانشدنی شغل وکالته. کمتر وکیلی رو می‌تونید پیدا کنید که تجربه اشتباه کردن در نگارش متن لایحه یا قرارداد یا شیوه دفاع کردن و... نداشته باشه. پس باید مدام مطالعه داشته باشیم و خودمون رو آپدیت کنیم و از ارتباط گرفتن با اساتید طفره نریم و هر راهی که وجود داره برای بالا بردن سطح سواد و تجربه مون رو انجام بدیم تا اگر اشتباه کردیم، اشتباه‌مون خیلی کشنده نباشه. دوست دارم عمیقاً این مطلب برای هممون جا بیفته که کسب موفقیت حدأقلی در رشته حقوق، سخت‌تر از بقیه رشته هاست. چرا؟ چون قراره حیاتِ حقوقی موکل، که ای بسا مهم‌تر از حیات جسمی اون شخصه، توی دستای وکیل قرار بگیره. موکل میاد پیشمون و همه زندگیش رو برای ما تعریف میکنه و ازمون کمک میخواد. خب معلومه اگه خیلی جوون و بی تجربه باشیم، ممکنه مکث داشته باشه در ارجاع پرونده به ما و ترجیحش این باشه که با آدم مجرب‌تر کار کنه. ما باید بهش حق بدیم و درکش کنیم و چون قول دادیم که پوست کلفتی داشته باشیم، خودمون رو نمی‌بازیم و دنبال موقعیت بعدی می‌گردیم تا چنانچه مهارت و توانمندی‌مون برای اولین موکل قَدَرمون اثبات شد، یک پرونده عالیِ سنگین رو وکالت و مدیریت کنیم.

اگه حوصله و وقت داشتید، از تجربه‌های مشابه یا مخالف‌تون برام بنویسید.

ببخشید خیلی طولانی شد.