وقتی تازه از مقطع لیسانس در دانشگاه تهران فارغ التحصیل شده بودم و در دو آزمون تعیین کننده و مهم زندگیم یعنی آزمون ارشد و آزمون ورودی کانون وکلا که در یک سال هم زمان با هم شرکت کرده بودم قبول شدم، حسابی از نظر روحی و جسمی خسته بودم و وقتی به این فکر می کردم در کنار اساتید سخت گیر دانشگاه تربیت مدرس در یک رشته جدیدی مثل حقوق مالکیت فکری باید پایان نامه بنویسم و دفاع کنم، عدم آمادگی رو در خودم حس می کردم. قشنگ حس می کردم نیاز دارم یک سال بدون فکر کردن به هیچ درس و کتاب و آزمونی باید برم یه جای دور مسافرت. اما خوب معلومه که اصلاً چنین موقعیتی برام فراهم نبود. از طرفی هم روزهای اول کارآموزی شروع شده بود و من که اهمیت این دوره رو کامل فهمیده بودم، دوست داشتم دائماً به دفتر وکالت وکیل سرپرستم برم و تو جریان پرونده هاش قرار بگیرم و خودم رو به بقیه وکلای باتجربه تر بچسبونم تا بقیه هم من رو جدی بگیرن تا بتونم سوالاتم رو بپرسم و اصلاً پرونده قبول کنم و کلاً وارد بازار کار بشم. قبول دارم چند تا هندونه رو با یک دست هم زمان برداشته بودم و من که اون زمان خیلی بیش تر از الان در اقیانوس کمال طلبی غوطه ور بودم و حس می کردم خیلی آدم خفنی ام که تونستم هم زمان هم ارشد بخونم و هم کانون وکلا قبول بشم، از خودم بی رحمانه و وحشیانه توقع و انتظار داشتم که این دو مرحله رو باید "بسیار بسیار عالی" جلو ببرم. اما اولش هیچ چیز نه تنها "عالی" جلو نرفت بلکه حتی "نزدیک به عالی" هم نبود. چند ماه اول شروع سال تحصیلی یه کم در حالت استیصال به سر بردم؛ خودمم نمی دونستم کجا ایستادم و دقیقاً چی میخوام و کجا باید برم و چه طور باید برنامه ریزی کنم. درس ها رو خوب نمی تونستم بخونم یا بهتر بگم اصلاً درس ها رو خوب نمی فهمیدم و سر کلاس گوش نمی دادم. حس می کردم به رشته تخصصی که انتخاب کردم یعنی حقوق مالکیت فکری علاقه ندارم و در نتیجه تمرکز کافی برای مطالعه نداشتم. فضای مقطع ارشد با مقطع لیسانس هم انصافاً خیلی خیلی فرق داشت. از همه نظر خیلی جدی تر و خشک تر بود. فضای سرد و بی روح دانشگاه تحصیلات تکمیلی تربیت مدرس هم اصلاً از هیچ جهتی شبیه به دانشگاه تهران نبود. مهم ترین تفاوتش همین تحصیلات تکمیلی بودنش بود. خب من یه دختر بیست و دو ساله پرشور و هیجان بودم که دوست داشتم مثل مقطع لیسانس در یک فضای شاد و پرانرژی درس بخونم و فعالیت کنم اما توی تربیت مدرس خب هم اساتید توی یه فاز دیگه بودن و دیگه از اون فضای صمیمانه مقطع لیسانس خبری نبود و هم من باید با کسانی هم کلاس می شدم که مثلاً چهل سالشون بود، دو تا بچه داشتن، در یه سمت مهم مدیریتی توی یه ارگانی کار می کردن و به طور کلی عمراً نمی تونستن پا به پای من شور و اشتیاق داشته باشن. از اون طرفم حس خیلی خوبی از دفتر وکالت هم نمی گرفتم و این حالت استیصال در من بیشتر نمود پیدا می کرد وقتی می دیدم همه وکلای دیگه دفتر چقدر از من جلوتر و با تجربه تر و باسوادترن، چقدر همشون در پرونده های مختلف دارن وکالت می کنند، چقدر بحث تخصصی مطرح می کنن که چون منِ کارآموز هیچ وقت توی کار نبودم و هیچ تجربه ای نداشتم و صرفاً چهار تا کتاب توی دوره لیسانس خونده بودم، هیچ درکی از حرفاشون نداشتم و وسط گفتگوها هی خداخدا می کردم زودتر تموم بشه و خلاص بشم و برم پی کارم.

هم کلاسیم "هما" خوابگاهی بود. اصالتاً اصفهانی ولی ساکن بندرعباس بود. با وجود اختلاف سنی سیزده ساله ای که با هم داشتیم خیلی زود با هم رفیق شدیم. یه روز کلید کرد که بیام خوابگاه و یک شب رو اونجا بگذرونم. خب من حس خیلی خوبی به خوابگاه نداشتم و یه کم مقاومت کردم. هم معذب بودم و هیچ تصوری از این که دقیقاً خوابگاه چه شکلیه و چه طوریه نداشتم و هم این که سختم بود با سه چهار نفر دیگه توی یه اتاق کوچیکِ دخمه طور شب رو صبح کنم (چقدر لوس!) احتمال می دادم هم اتاقی های "هما" هم حس خیلی خوبی به این مهمون ناخونده نخواهند داشت. تا این که یه روز واقعاً دلم نیومد بهش "نه" بگم. از خونه وسایل شخصی مورد نیازم رو آوردم و با هم بعد از تموم شدن کلاسای دانشگاه راهی خوابگاه شدیم. خب تصورم از این که با ورودم احتمالاً دیگران رو ناراحت می کردم کاملاً اشتباه بود. مهین و سمیرا و فرزانه دخترهای بی نظیر و مهربونی بودن که خوش آمدگویی خیلی گرمی بهم گفتن و مدام حواس شون بود بهم سخت نگذره. برای آشنایی بیش تر سر شام، با هم دیگه از هر دری گپ زدیم و به خصوص تجربیات مون از تربیت مدرس و فضاش رو با هم به اشتراک گذاشتیم. مهین و سمیرا دانشجوی دکتری بودن و جنس حرف ها و غرغرهاشون در مورد دانشگاه و درس ها شبیه خودم بود و روزهای سخت و پرتلاشی رو در دانشگاه می گذروندن. نوبت فرزانه رسید که صحبت کنه و نظرش رو بگه. اولین جمله ای که گفت این بود که «اگه ورزش نبود واقعاً من از پس درس های سنگین دانشگاه برنمیومدم». صدای فرزانه برای چند ثانیه تو مغز من اکو شد. با وجود این که فرزانه ادامه نداد و همه خیلی ساده از این جمله اش رد شدند و  گپ و گفت مون در مورد سایر موضوعات ادامه پیدا کرد، من همچنان به این جرقه ای که توی ذهنم خورده بود فکر می کردم. ورزش! تا اون لحظه من کاملاً با ورزش بیگانه بودم. وقتی که دانش آموز بودم توی مدرسه زنگ ورزش داشتیم اما من همیشه سعی می کردم به جاش درس بخونم. توی مقطع لیسانس هم برای واحدهای درسی تربیت بدنی 1 و تربیت بدنی 2 خودم رو به مریضی می زدم و با بدبختی استاد رو راضی می کردم که به جاش اجازه بدن من "تحقیق" بنویسم. مدتی گذشت و من هر روز به جمله فرزانه فکر می کردم. ولی شجاعتش رو نداشتم که علنی کنم که می خوام ورزش کردن رو شروع کنم. برای یه آدم تک بعدی و کمال طلبی مثل من که همه فکر و ذکرش درس بود و فکر می کرد باید از لحظه به لحظه زندگیش برای رشد و پیشرفت و بالا بردن کمیت ها و تعداد و میزان موفقیت ها استفاده کنه و هر گونه تفریح کردن و لذت بردن از زندگی رو بر خودش حرام اعلام کرده بود، خیلی عادی بود که یه چیزی انگار توی ضمیر ناخودآگاهم مدام بهم بگه بی خیال بابا! چرا می خوای وقت ارزشمند رو بذاری بری بالا پایین بپری! به جاش برو کتابخونه بشین واسه پایان نامه ت وقت بذار. حدود یک ماه با خودم کلنجار رفتم که با فرزانه تماس بگیرم یا نه. توی این یک ماه فهمیده بودم که فرزانه عضو یکی از تیم های والیبال مطرح کشور بوده و الانم مربی تیم والیبال دانشگاه است. باورش سخته ولی من حتی عذاب وجدان داشتم که برم ورزش کنم. باورهای غلطی که توی ذهنم نهادینه شده بود و همیشه با من بودن و من رو از انجام هر کار دیگه ای جز درس خوندن منع می کردن، باعث این عذاب وجدان شده بود. بعد از گذشتن حدود یک ماه، فرزانه رو تو بوفه دیدم. با وجود این که هر دو ترمِ یک مقطع ارشد بودیم و من هنوز توی همون عالم پر از استیصال خودم بودم، دیدم فرزانه داره در مورد کسب موفقیتش در زمینه پیشبرد موضوع پایان نامه و تصویب پروپوزالش با هم کلاسیش صحبت می کنه. میشه تصور کرد که چه حال خرابی بهم دست داد. توی همون چند ثانیه وسط هیاهوی توی بوفه مدام از خودم سوال می پرسیدم آخه چطور می تونه هم کار پایان نامه و آزمایشگاه و پروژه ها و امتحان ها رو جلو ببره هم هفته ای سه روز بره ورزش کنه. خسته نمیشه؟ وقتش کم نمیاد؟ تداخل باهم پیدا نمی کنه؟ همونجا بدون این که خودم از درون به جمع بندی نهایی رسیده باشم در حالی که از حرفم مطمئن نبودم و حتی حس می کردم پشیمون میشم، در حالی که اون حس و حال گیجی و سردرگمی و خستگی باهام بود و در میان اون همه شلوغی که درونش گیر کرده بودم حوصله اتخاذ یه تصمیم جدید و پذیرش عواقبش رو نداشتم، پریدم وسط صحبت فرزانه و عجولانه بهش گفتم "فرزانه من می خوام بیام باشگاه باهات". فرزانه که از جنگ جهانی سوم درون ذهن و قلب من هیچی نمی دونست، تعجب کرد که چه بی مقدمه و ای بسا چه کودکانه باهاش موضوع رو مطرح کردم و بقیه ماجرا. رفتم یک دست لباس ورزشی خریدم و خودم رو برای شنبه هفته آینده ش آماده کردم که برم تمرین. تا روز شنبه بعد از ظهر به چیزهای مختلفی فکر کردم. هیچ تصوری از باشگاه و زمین ورزشی و سالن و بازیکن و هم تیمی و بازی و مسابقه جز چیزایی که تو تلویزیون دیده بودم، نداشتم. تا لحظه قبل از ورودم به زمین، نمی تونستم به صدای جنگ درونیم گوش ندم و چندبار اومدم پیام بدم به فرزانه که شنبه منتظر من نمونه و من یه مشکلی برام پیش اومده و نمی تونم بیام. گارد فوق العاده بسته ای داشتم و حاضر نبودم با انعطاف بیش تری با موضوع رو به رو بشم. اما مقاومت کردم و گفتم یه روز که هزار روز نمیشه. این دو ساعت رو میرم تمرین. اگه فضا مطلوبم نبود دیگه نمیرم. روز شنبه بعد از ظهر ساعت 5 و نیم غروب، پس از تموم شدن کلاسای دانشگاه راهی باشگاه شدیم. وقتی رسیدیم رختکن فرزانه ازم جدا شد. رختکن مربی ها جدا بود. وقتی فرزانه جدا شد عصبی تر شدم. به خود گفتم عجب غلطی کردم. کاش میشد برگردم برم خونه. تنهایی داخل رختکن شدم و لباسام رو عوض کردم. با اعتماد به نفس زیر صفر مطلق و گیجی و ناراحتی از خودم و تصمیمم درب سالن رو باز کردم و وارد زمین شدم. اون جا و اون لحظه بود که آب سردی روی آتش جنگ درونی من ریخته شد. اونجا و اون لحظه بود که تصمیم گرفتم برای این که تا سن بیست و دو سالگیم با ورزش قهر یا بیگانه بودم هیچ وقت خودم رو نبخشم. اون جا و اون لحظه بود که دنیای سرد و بی روح من جون تازه گرفت و رنگی و گرم و شفابخش شد. اونجا و اون لحظه بود که حس کردم یه تیکه از وجودم که سال ها بود گمش کرده بودم و مدت ها دنبالش می گشتم رو پیدا کردم. همه چی توی سالن ورزشی یه شکل دیگه است. اصلاً با دنیای بیرون از سالن خیلی فرق می کنه. توی سالن ورزشی همه اون آدم هایی که در شلوغی زمان گم شدند، همه دغدغه ها و اعصاب خوردی ها و مشکلات شون رو آزادانه و با آگاهی و معرفت و با کمال میل میذارن پشت در و تبدیل به کودکان پاک و معصومی میشن که صادقانه دنبال هم بازی می گردن. توی سالن ورزشی به ازای هر یک قدمی که برمیدارم، به ازای هر یک ضربه ای که به توپ می زنم، به ازای هر جیغی که از سر بالا رفتن سطح هیجانم می کشم حس می کنم یکی از گره های روحم باز میشه، حس می کنم یک قدم بلندتری در راستای به تعالی رسوندن سلامتی روحم و جسمم و شخصیتم برداشتم. زمین بازی و ورزش والیبال مهارت های من رو مواجه شدن با مشکلات و مسائل زندگی ارتقاء داد. کار گروهی رو خوب یاد گرفتم. خیلی خوب فهمیدم که چطور موفقیت هم تیمیم رو تحمل کنم و به جای غبطه خوردن ازش کمک بخوام تا بتونم منم مثل اون یا حتی بهتر از اون بشم. همراهی و همدلی و همدردی تیمی رو خوب یاد گرفتم؛ به خصوص اونجایی که هم تیمیم سرویس خراب می کنه یا نمی تونه اسپک بزنه یا دریافت کنه، یاد گرفتم که نه تنها حق سرزنش کردن ندارم (حتی اگه مسابقه رو ببازیم) بلکه باید برم پیشش و بهش بگم که با وجود این که فشاری که روش هست رو درک می کنم (فردین بازی)، حق نداره خودش رو به خاطر اشتباهش سرزنش کنه. چون خوب می دونم که زمین بازی دیر یا زود موقعیت های پرریسک و پراشتباه رو سر راه هممون قرار میده. یادمه یکی از دوستانم یک روز بهم گفت ما آدما با این که توی غذا خوردن خیلی خیلی خیلی حرفه ای هستیم اما گاهی هم میشه که زبون مون رو گاز می گیریم. به خاطر روحیه یک دنده ای که داشتم (هنوزم یه کمی دارم) همیشه اطاعت کردن برام سخت بود اما توی ورزش یاد گرفتم که اگر دستوری داده میشه حتماً تجربه پشتوانش هست و من باید به تخصص و مهارت کاپیتان یا مربی احترام بگذارم و دست از غرور و لجبازی بردارم. یاد گرفتم حتی اگه دارم جدی ترین کار دنیا رو هم انجام میدم، اولاً باید با دیگران با سعه صدر و مهربانی برخورد کنم و ثانیاً بهتره کمی شوخی و خنده رو همیشه چاشنی کارم کنم. وقتی ورزش می کنم حس می کنم می تونم بزرگ ترین قله های زندگیم رو فتح کنم. اون لحظه اصلاً "نمی تونم" برای من معنا نداره؛ چون اعتماد به نفسم بالاتر رفته و به توانمندی هام بیش تر ایمان آوردم.

در اسفند ماه سال 1394  پایان نامه ام رو با نمره عالی دفاع کردم و در اردیبهشت سال 1395 به مناسبت روز جهانی مالکیت فکری، پایان نامه من به عنوان پایان نامه برتر سال انتخاب و لوح تقدیر از وزارت علوم، تحقیقات و فناوری به من تقدیم شد. در خرداد ماه سال 1395 هم اولین تجربه کاری ام رو در یک شرکت بسیار بزرگ و معتبر با سمت وکیل شرکت شروع کردم.