چطور در شغل وکالت کارآموزی کنیم؟ (قسمت هشتم)
قانون سیزدهم: واقعیت را با تمام وجود بپذیریم و برای نحوه برخورد با آن آموزش ببینیم.
چه کار سختیه دوباره شروع کردن. وقتی نوشتن رو متوقف کردم یه تیکه از وجودم مرد. ولی از این مردن ناراحت نبودم. لج کرده بودم. با خودم با همه. به زینبی که یاد گرفته بود نوشتن آثار مثبتی داره، به آرامش درونی کمک کنه، به ذهن پر سروصدا نظم میده، حتی به آدمی که این حرفا رو یادم داده بود، دیگه علاقه و ارادتی نداشتم. الان حدود شش ماهی هست که یه کم دلتنگ ترم برای نوشتن. هر موقع وقتم آزادتر بود یادش میفتادم و میومدم اینجا می دیدم به کامنت های قبلی قبول نشده، چند تا کامنت دیگه هم اضافه شده. تا این که همین امروز، پنج شنبه مورخ 04/09/1400 ساعت 14:30 تصمیم گرفتم دوباره بنویسم.
هر چند که نمی دونم از کجا باید شروع کنم حتی نمی دونم چی میخوام بگم.
تو مدتی که نبودم روزها و لحظات خوبی رو تجربه نمی کردم. خوب نبودم چون با برخی از شالوده های فکریم به مشکل برخورده بودم. منظورم از شالوده های فکری، موضوعات خیلی خیلی اساسی هستند که مدت ها روی اسم شون قسم می خوردم. منظورم بت های ساخته ذهنمه. منظورم تکیه کردن به شرایط و شخصیت هایی هست که یک روز بدون هم صحبتی باهاشون یا فکر کردن بهشون شب نمی شد. تاکید می کنم حتی یک روز. سوالاهای خیلی زیادی توی ذهنم در مورد شرایط و آدم هایی که به واسطه شغلم باهاشون آشنا شده بودم، ایجاد شده بود که چون نمی تونستم هیچ پاسخی براشون پیدا کنم، برای مدت دو سال افسردگی شدید گرفتم. برای مهدیه، یکی از دوستان خیلی خیلی نزدیکم که شوخ طبعه و خیلی دوستم داره و یه کم هم بی رحمه و حتی وقتایی که من اعصاب ندارم از من انتقاد می کنه و دوست داره تو خیلی از زمینه ها یه کم متفاوت فکر و عمل کنم، تعریف کردم که به خاطر شغلم و یه سری ماجراهای پیچیده، افسردگی گرفتم و روحیه شاداب قبل رو دیگه ندارم. بهم جواب داد: "از بس خلی (البته بزرگوار از واژه نامناسب تر دیگری به جای "خل" استفاده کرد که نمی تونم اینجا تصریح کنم) آخه کدوم آدم دیوونه ای به خاطر کار روحیه ش رو از دست میده؟ مشکل مالی و اجاره خونه و بچه و سیر کردن شکم نداری نشستی داری غصه میخوری واسه کار.. مرفه بی درد". هرچند اون روز که اومده بود آفیسم و در مورد این موضوعات باهاش حرف زدم، چون نوازشی ازش دریافت نکرده بودم و مدام غر و انتقاد تحمل کردم، نهایتاً حرصم گرفت و باهاش حسابی دعوا کردم و از اتاقم پرتش کردم بیرون و سرش داد زدم که حق نداری انقدر با صراحت سرزنشم کنی؛ ولی عمیقاً به حرفاش فکر کردم. (حالا برای این که داستانم بدآموزی نداشته باشه جا داره بگم از دلش در آوردم. هر چند خودش گفت من توی دیوونه رو می شناسم هیچ وقت ازت ناراحت نمی شم و همین که می دونم به حرفام فکر می کنی برام بسه.) (لعنتی سه سالم از من کوچک تره ولی خیلی بیش تر از من می فهمه). داشتم می گفتم. عمیقاً به حرفاش فکر کردم. به خودم گفتم نکنه مهدیه درست میگه؟ نکنه کار انقدر که میگن جدی نیست؟ نکنه تا الان که شبانه روز دوییدم برای موفقیت توی شغلم، حرض خوردم، دعوا کردم، سرزنش شدم، طرد و تمسخر شدم، همه مسیر رو اشتباه رفتم و باید از نو، از صفر مطلق شروع کنم؟
شاید اگه اتفاقایی که افتاده رو براتون (به خصوص کسانی که تجربه شون از من بیش تره) تعریف کنم، خیلی مسایل عادی به نظر برسه و قابلیت این که یک نفر رو برای مدت دو سال افسرده کنه نداشته باشه. ولی خب چند تا عامل سبب شد تا این ناخوشی برای من اتفاق بیفته. اول اینکه خیلی خیلی خام تر و بی تجربه تر از الانم بودم و توی سن نسبتاً پایین و در دوران کارآموزی وکالت، با مشکلاتی مواجه می شدم که اصلاً آموزشی در مورد نحوه حل کردنش بهم داده نشده بود و خودم هم با کتاب خوندن و فیلم و سریال دیدن، خیلی موفق تو پیدا کردن راه حل نبودم. دوم هم این که مشکل تا حدی از اینجا ناشی می شد که من خیلی با رویاها،آرزوها و امیال درونیم زندگی و کار می کردم و با واقعیت های سرد و تلخ این زندگی کنار نیومده بودم. میفهمی منظورمو؟ یعنی نمی دونستم و دوست نداشتم بپذیرم که آدما توی کار بی رحم ترینن، به هم زخم می زنن و از این موضوع هیچ عذاب وجدانی ندارن، نمی تونستم بپذیرم که توی روم تاییدم می کنن و بارها توی جلسات برام کف می زنن و بهم آفرین میگن و بهم پاداش میدن اما پشت سرم غیبت و تمسخرم کنن. نمی تونستم باور کنم که آدمایی که بهشون ارادت دارم و به اعتقاد خودشون انقدر آدمای خفنی هستن که روزی چند ده صفحه کتاب می خونن، وقتی باهاشون همکار میشم یا بهم پرونده یا کار حقوقی ارجاع میدن، نقاب از چهره شون میفته و اون آدم نایس مهربون فرهیخته ای که مدعیش هستن، نیستن و به خودشون اجازه میدن توی اختلاف نظرها، توی چالش ها، توی موقعیت های استرس زای پرونده، هر چی حس منفی و بد از مشتکی عنه (یعنی همون کسی که می خوان ازش شکایت کنن) گرفتن رو سر من وکیل خالی کنن، من رو "بی تجربه" خطاب کنن، عزلم کنن بدون این که توضیحاتم رو بشنون و از این که وقت شون رو گرفتم حسابی سرزنشم کنن. نمی تونستم بپذیرم که وقتی میرم دادگاه اول مثل مجرم باهام برخورد می کنند و کیفم رو میگردن، بعد جواب سلام بهم داده نمیشه، توضیحاتم رو کسی جدی نمی گیره، به خواسته های مطلقاً قانونیم مثل دعوت از شهود و مطلع، امضای یک نامه، عدم ابلاغ یک دستور قبل از اجرا و ... هیچ توجهی نمیشه. باورم نمی شد که باید برای موکلایی قرارداد بنویسم که خودشون هم نمیدونن چی میخوان و یه سری حاشیه در مورد این که فلان قرارداد چقدر براشون ارزش داره و فلان شخص خیلی آدم مهمیه و این چیزا تحویلم میدن که فاقد ارزش قانونی برای نگارش قرارداد هست، هیچ توضیحات فنی ای راجع به موضوع قرارداد، چگونگی پیشبرد و پیشرفت تعهدات طرفین، ترجیح شون در مورد نحوه حل و فصل اختلاف شون به من نمیدن و معتقدن خودم باید برم سرچ کنم و یک روزه جواب همه سوالم رو آماده کنم و روز دوم دقیق ترین قرارداد رو براشون نوشته باشم و رو میزشون گذاشته باشم. تعجب می کردم وقتی می دیدم شخصی که کم ترین دانش فنی در حوزه تخصصی نداره، می تونه بالاترین جایگاه رو تو سازمان داشته باشه و شخص دیگه ای رو می دیدم که باسواده و حرف تخصصی واسه گفتن داره و توی دانشگاه برتر درس خونده و پر از انگیزه برای پیشبرد کاراست و کلی تلاش می کنه و سختی می کشه و از پایین بودن حقوقش مدام ناله نمی کنه، هیچ جایگاهی تو سازمان نداشته باشه و اتفاقاً به خاطر فعالیت های خلاقانه زیادش تو سازمان توسط بقیه هم مسخره بشه. آخرسرم یا اخراج میشه یا خودش استغفا میده.
اینا خلاصه مهم ترین چیزایی بود که تو اون دو سال منو از پا انداخته بود. البته منظورم از این که از پا افتاده بودم، این نیست که منفعل باشم و صبح تا غروب توی اتاقم خواب باشم. کاملا برعکس. یک لحظه هم از کار کردن و مشغول بودن دست نکشیدم. اجازه ندادم این حس و حال درونیم بر ظاهر بیرونی زندگیم غلبه کنه. همچنان یک جنگجو بودم اما یک جنگجوی خسته غمگین که تو ذوقش خورده؛ موکل قطعاً برای خوب شدن حالم و دور شدن از افسردگی و خمودی به من پول نمی داد، اون پول می داد تا کارش رو انجام بدم و من خوب می دونستم که اگه متوجه بشه که الان حال روحیم خوب نیست و حوصله انجام دادن کارش رو ندارم، نمی تونستم کار کنم و ادامه بدم و این اوضاعم رو خیلی خیلی بدتر می کرد. روال زندگیم شده بود این که صبح پاشم برم سرکار، رنج بکشم، شب بیام خونه بخوابم و فردا هم همین روال ادامه پیدا می کرد. مدام با خودم تکرار می کردم که من از 18 سالگی به طور حرفه ای درس خوندن در رشته حقوق رو شروع کردم، از همه برنامه های تفریحیم زدم، از همه دورهمی های دوستانه فاصله گرفتم، به طور متوسط روزی ده ساعت درس خوندم که این شرایط مزخرف رو تحمل کنم؟ اخه برای به دست آوردن چی این همه تلاش کردم و این همه هزینه دادم؟ توی یه جهنم واقعی گیر کرده بودم.
دیدم دارم نابود میشم. بعد از دو سال کم کم به خودم اومدم. خوب می دونستم که هیچ کسی هم جز خودم نمی تونه کمکم کنه. تو اوج بی انگیزگی و با روحیه داغون، از سر ناچاری و با ناامیدی بی حد و حصر، به هر راهی که به فکرم می رسید توسل جستم. با فایل های صوتی دکتر هلاکویی شروع کردم. برنامه ریزی کردم برای کتاب های خودشناسی خوندن، فیلم های انگیزشی دیدن، موسیقی گوش دادن. مدادرنگی خریدم شروع کردم نقاشی کشیدن. رفتم باشگاه ورزشی ثبت نام کردم. هم زمان در به در گشتم دنبال یه مشاور حرفه ای تا ببینم چه مرگمه. خیلی خیلی سخت پیدا کردم. چهار مشاور عوض کردم تا بالاخره کسی که حس و حالم رو کامل درک می کرد رو تو لینکدین پیدا کردم و باهاش ارتباط گرفتم. به پیشنهاد ایشون رفتم آزمایش خون دادم ببینم وضعیت جسمم چطوره. فقر شدید آهن و ویتامین دی داشتم. گل بود به سبزه نیز آراسته شد؛ رسماً یه مرده متحرک شده بودم.
پروسه رو به راه شدنم یک سالی طولی کشید. به واسطه آموزش هایی که تو دوران بهبودیم دیدم، وقتی به بهبودی کامل رسیدم دیدم چقدر فرق کردم. چقدر تو نتیجه گیری هام اشتباه کردم، چقدر همه چیز رو می تونم و ای بسا می تونستم از یک زاویه دیگه تحلیل و بررسی کنم. توی اون یک سال فهمیدم که دلیل اصلی افسردگی من، واقع بین نبودن بود. یعنی این که به جای این که با واقعیت اتفاقایی که افتاده کنار بیام و به صورت منطقی با آغوش باز بپذیرم که واقعیت زندگی همینه و لاغیر، نشسته بودم و مدام غصه خورده بودم که چرا زندگی اونجوری که من میخوام جلو نرفته؟ چرا به آرزوهام نتونستم برسم؟ چرا اتفاقایی که میفته انقدر با تصورات و امیال درونی من فرق داره؟ سوالاتی از این دست سبب شده بود که من خشمگین و طلبکار و ناراضی باشم و مدام دست به مقایسه امیال درونیم با دنیای بیرون بزنم. توی دوره بهبودیم، کم کم فهمیدم که نگاه من توی دوره سیاهی که توش بودم کاملاً نابالغانه بود. الان که از دور به موضوعات چند سال گذشته نگاه می کنم می بینم که اتفاقاً همون شرایطی که باعث خمودی و ناراحتی من شده بود رو چقدر خوب میشه از یه زاویه دیگه تحلیل کرد.
این چیزایی که در ادامه می نویسم میوه دوره نقاهتم است؛ دوره ای که عمیقاً به خودم و و واقعیت ها فکر کردم و به این نتایج رسیدم:
- فهمیدم اون شخصی که از پشت به من خنجر زده بود، شخصی جز خود من نبود. من بودم که با رفتارهای اشتباهی که از سر بی تجربگی، به دلیل اعتماد و اتکا کردن خیلی زیاد به دیگران، درس نگرفتن از اشتباهات گذشته و خیلی چیزای دیگه مرتکب شده بودم، به خودم خنجر زدم. اون اشخاص برای خنجر زدن به من، حتی به من نزدیک هم نشده بودن. اونها فقط یه خنجر رو به من نشون دادن و بالا و پایینش می کردن و این من بودم که به دلیل اشتباهاتم خنجر رو ازشون گرفتم و فرو کردم تو چشمان خودم.
- من در مورد اون کارفرمایی که در جمع من رو تایید می کرد ولی زمانی که حضور نداشتم بدگویی می کرد خیلی بیش تر فکر کردم. راستش یه کم غیرمنصفانه در موردش قضاوت کرده بودم. اون اولین کارفرمایی بود که توی سن 25 سالگی من، یعنی وقتی احدی به من بچه ی تازه فارغ التحصیل جوجه کارآموز اعتماد نمی کرد و بهم کار نمی داد، یعنی وقتی که من هیچ تجربه ای از هیچ قرارداد و پرونده و لایحه و دادگاه و پاسگاهی نداشتم، جسورانه به من اعتماد کرد و صادقانه مهم ترین کارهای حقوقی یه شرکت بزرگ رو به من سپرد تا تک و تنها برم یاد بگیرم و کارها رو جلو ببرم. حالا این که بعضی وقت ها از سر شوخی یا لجبازی یا کلا فضای مدیریتیش بره و یه غیبتی هم پشت سر من بکنه مگه چی می شد؟ واقعیت اینه که اشتباه از من بود که می رفتم پیگیری می کردم که مدیرعامل دقیقاً تو فلان جلسه در مورد من چی گفته؟ اصلاً من چرا باید این سوال بچگانه رو می پرسیدم؟ می دونم یه کم حس کنجکاویم قابل درکه چون به هر حال مدیر مستقیمم بود و نظرش و تاییدش برام مهم بود. ولی اعتراف می کنم که خودمم از کاه، کوه ساختم. کاش بدونه که من می دونم اون وقتی بهم اعتماد کرد که هیچ کس نمی کرد؛ کاش بدونه هیچ وقت محبتش رو فراموش نمی کنم و هر کاری حاضرم بکنم تا پاسخ اعتمادی که به من کرد رو بهش بدم.
- توی دوران نقاهتم، به موکلی که بهشون ارادت ویژه داشتم و وقتی بهم پیام دادن که می خوان بهم وکالت بدن از خوشحالی بال درآوردم، اما بلافاصله بعد از اعطای وکالت (در دوره کارآموزی) و قبل از شروع فرایند دادرسی، منو عزل کردن و بهم گفتن بی تجربه ای و وقت منو گرفتی، هم حق دادم. واقعیت این بود که من فقط کارآموز و واقعا بی تجربه بودم. حرفشون درست بود (هر چند یه کم تند بود و باعث دل شکستگی من شده بود). دلیل این که بهم خیلی برخورده بود رو هم فهمیدم. من تا قبل از اون پرونده، توی دوران کارآموزیم در حدود 100 پرونده حقوقی و کیفری دیگه توی تهران و شهرستان هم وکالت کرده بودم و توی تمام پرونده ها پیروز دعوا بودم. ادعای حرفه ای بودن و خفن بودن داشتم. حرصم درومد وقتی بهم گفتن بی تجربه ای. ولی واقعیت اینه که شاید من باید با توجه به حساسیت بالای ایشون در مورد موضوع پرونده، قبل از قبول وکالت پرونده، خیلی بیش تر و دقیق تر پرونده رو مطالعه می کردم. شاید به خاطر شلوغ بودنم، رفتارهایی نشون دادم که باعث شد موکلم فکر کنه من برای پرونده شون ارج و اجری قایل نیستم. شاید همون حسی بهشون دست داد که به من دست میده وقتی میرم مطب دکتر و مثلا دارم از معده درد تلف میشم و آقای دکتر بعد از یک ساعت توی نوبت ایستادن، با کمال خونسردی نسخه می پیچه و با درد و رنج من خیلی خنثی و عادی برخورد می کنه. شاید باید بیش تر همراهی و همدلی می کردم تا موکلم حس نکنه براشون ارزش قایل نیستم. شاید همون طوری که می خواستن، باید براشون بیش تر توی واتساپ وقت می گذاشتم و در مورد جزییات پرونده بیش تر و مفصل تر براشون توضیح می دادم. بعد از این ماجرا دیگه ندیدمشون. کاش بدونن که هنوزم بهشون ارادت دارم و حتی دلمم براشون خیلی تنگ شده. (چشمام خیس شد)
- در مورد بقیه مشکلاتم هم با واقعیت های بیش تری مواجه شدم و علت اصلی رو دوباره در وجود "خودم" و عدم توانمندیم در مواجهه با واقعیت های زندگی، پیدا کردم. این که کسی جواب سلامم رو نمیده، خب نده! مگه من کی هستم که همه باید تا کمر برای من خم بشن و جواب سلامم رو بدن؟ چرا باید طلبکار باشم از همه و به همه زور بگم که یالا بهم احترام بذارید و جواب سلامم رو بدید. آیا همون قدر که درگیر حاشیه ام درگیر متن هم هستم؟ چرا باید وجود من انقدر ظریف و لطیف باشه که وقتی یکی باهام تند صحبت می کنه یا کیفم رو میگرده کلاً بهم بریزم؟ آیا غیر از اینه که ما داریم توی دنیای خشن و بی رحمی زندگی می کنیم که آدما دارن تو فقر و گرسنگی دست و پا می زنن و یه سری آدم دیگه هم هستن که دارن بقیه رو می کشن و گوشت و استخوان شون رو به دندون می کشن؟ اونوقت من نشستم به خاطر این که فلانی جواب سلامم رو نداد غصه می خورم! میوه کنار اومدن با این واقعیت برای من این بود که سعی کردم تو کارم، پوستی به کلفتی پوست کرگدن برای خودم بسازم. یاد گرفتم این دنیا خواه ناخواه دنیاییه که از آسمون داره سنگ می باره و من اگه قرار باشه پوست ظریف و لطیفی و وجود شیشه ای داشته باشم نمی تونم دوام بیارم در نتیجه پیشرفت کنم و به اهدافم برسم. این روزا به جای توجه کردن به چشم و ابرو نازک کردن دیگران، تمام تمرکز و توجه و حواسم رو میدم به رفتار و افکار خودم. مدام از خودم می پرسم آیا این رفتار بالغانه است؟ آیا برای کسی که دوست داره به بلوغ فکری برسه این افکار منطقیه یا بچگانه؟ اگر بالغ ترین آدم رو کره زمین اینجا بود و در این موقعیت قرار می گرفت چه عکس العملی از خودش نشون می داد؟
- این که توی دادگاه و پاسگاه به خواسته های قانونی من توجه نمی شه مگه ریشه در وجود من داره که من بابتش حرص بخورم و خودم رو اذیت کنم؟ واقعیت اینه که فرایند دادرسی یک پرونده ساده، می تونه خیلی پیچیده بشه و از من دو برابر حق الوکاله ای که گرفتم زمان و انرژی بگیره. جای حرص خوردن داره؟ به جای حرص خوردن باید در ابتدای کار و وقتی دارم پرونده رو بر عهده می گیرم، به موکل مفصل توضیح بدم که آقا داستان اینه و کار گاهی گره می خوره و ممکنه خیلی جاها زمان و انرژی بیش تری ازمون گرفته بشه و باید درک کنه و با من همراه باشه.
- در مورد این که موکل در مورد قرارداد بهم توضیحات کافی نمیده تا من علم و اگاهی درستی از ماهیت قرارداد داشته باشم، واقعیت اینه که اولاً با جستجویی که از بین همکاران وکیلم کردم فهمیدم من تنها نیستم و خیلی از وکلا دقیقا همین مشکل رو دارن. پس اگه بخوایم غصه بخوریم همه باید عزاداری کرده و کاسه چه کنم به دست بگیریم. چه برای پرونده و چه برای قرارداد، توضیح خواستن از موکل کار حضرت فیله و خیلی سخته. دوم این که فهمیدم دلیل این که موکل توضیح نمیده ممکنه خیلی چیزا باشه. می تونه این باشه که خیلی به من وکیل اعتماد داره و فکر می کنه من علم غیب دارم و با یک جمله اون، باید تا ته قصه رو حدس بزنم. یه دلیل دیگه می تونه این باشه که موکل حقیقتاً خودش هم ندونه دقیقاً از پرونده یا از قرارداد چی می خواد. حالا یا سوادش رو نداره یا به هر دلیل نمی تونه توضیح بده. در اینجا هم من نیاز به کمک دارم که از موضوع سر در بیارم و هم موکل نیاز به راهنمایی من داره. فهمیدم که در این جور موقعیت ها که چند تا کلمه از موکل می شنوم یکی از راه حل ها می تونه این باشه که با راهنمایی موکل، برم از کارمندای زیردستش بقیه ماجرا رو بپرسم و بعد که توضیحات کامل شد برای تایید نهایی پیش موکلم برم و بعد کار رو شروع کنم. یکی دیگه از راه حل هایی که پیدا کردم این بود که در این مواقع خودم رفتم و اون دسته از مسایل فنی که در مورد قرارداد یا پرونده وجود داره رو خودم تو اینترنت سرچ و پیدا کردم. خیلی تاثیر خوبی داشت اتفاقاً. کلی چیز یاد گرفتم. این باعث شد تا جایی که وقت داشته باشم اطلاعات عمومیم راجع به اون موضوع فنی افزایش پیدا کنه؛ چرا که من خیلی خوب می دونم که یک وکیل تنها وقتی می تونه خوب دفاع کنه یا خوب بنویسه که درک درستی از ماهیت فنی موضوع محل بحث داشته باشه و این موضوع جز با تحقیق کردن بیش تر حاصل نمی شه. این مسئله وقتی خودش رو بیش تر و بهتر به من نشون داد که با بعضی از وکلای ایرانی و خارجی به خصوص در حوزه هایی مثل حقوق مالکیت فکری و حقوق فناوری ارتباطات و اطلاعات صحبت کردم و متوجه شدم که این عزیزان علاوه بر خود حقوق و پیچیدگی هاش چقدر اطلاعات خوب و وسیعی در مورد موضوعات فنی و مهندسی دارن. یعنی همزمان هم وکیلند و هم مهندس. از این که بخوان در مورد موضوعات فنی بحث حقوقی تحقیق کنن یا سوال بپرسن اتفاقاً خیلی هم استقبال می کنن. میوه کنار اومدن با این واقعیت اجتناب ناپذیر در نهایت برای من این شد که توی این روزا وقتی جلسه مذاکرات قراردادی دارم و با چند تا مهندس طرف حسابم، کاملاً با بحث فنی آشنا هستم (نمیگم اشراف کامل) و در خصوص ابعاد فنی موضوع که لزوماً باید در قرارداد ذکر بشه سوالات و ابهامات و نکاتی رو مطرح می کنم که اولاً گاهاً سکوت کر کننده ای بعد از سوال پرسیدن من در جلسه حاکم میشه و عزیزان حاضر در جلسه نیاز به زمان دارن تا برن و جواب سوال من رو پیدا کنن و دوماً هیچ یک از اون عزیزان بهش توجهی نکرده بودن و اگر قرار بود من صرفاً حقوقی به موضوع نگاه کنم و به موضع فنی و پیچیدگی هاش بی توجهی کنم، اسباب بروز و ظهور اختلافات زیادی رو در آینده برای اطراف قراردادم فراهم می آوردم.
اون روزهای سخت و پر از ابهام نقش، برای من تموم شدند و من مطمینم با آموزش هایی که دیدم و مفاهیمی که یاد گرفتم دیگه شرایط مشابه رو تجربه نمی کنم. الان توی این دوره از زندگیم کاملاً به بهبودی رسیدم و با سختی های متفاوت تر و چالش های بزرگ تر و موضوعات و شرایط پیچیده تر دیگه دارم سر و کله می زنم، سعی می کنم بالغانه باهاشون مواجه بشم و فرایند رشد و تکامل فردیم رو طی کنم. اون واقعیتی که عمیقاً بهش باور دارم و روزی صدبار در مواجه شدن با سختی ها با خودم تکرارش می کنم اینه که هیچ چیز مطابق میل درونی من، خواسته من، آرزوی من جلو نمیره. این باعث شده ذهنم به یک نظمی دست پیدا کنه و از خودخوری و نشخوار فکری دست بکشه. خیلی خوب یاد گرفتم که برای دستیابی به اهدافم خیلی سخت و البته هوشمندانه تلاش کنم اما اگه به هر دلیل نتیجه نداد حق سرزنش کردن خودم رو ندارم. چون واقعیت اینه که تلاش کردن من شاید بیست درصد ماجرا باشه و هشتاد درصد بستگی به اوضاع و احوالی داره که من کوچک ترین کنترلی بر اون ندارم.