گفتی شکار گیرم، رفتی شکار گشتی
اگه بهم بگن از این به بعد باید تو مریخ زندگی کنی اما میتونی فقط و فقط یه همراه با خودت ببری، من حتماً کتاب "قمار عاشقانه" دکتر عبدالکریم سروش رو انتخاب میکنم. این کتاب توصیفناپذیره. وقتی میخونیش حس بینظیری بهت دست میده. انگار مولانا صدات میکنه، دست شما رو میگیره و بلندت میکنه و میبردت کوچهباغهایی که خودش در اون قدم زده و بهت این اجازه رو میده تجربههای نابی که باهاشون سرپنجه شده رو با تمام جسم و روحت حس کنی. دست در دست مولانا پر میشی از بو و عطر معنویات. پابهپای مولانا سنگهاریزههای سرراه معرفت و خودشناسی رو کنار میزنی و به سرزمین بارانی و خوشعطر عشق قدم میذاری. با مولانا حرف میزنی و در آغوشش میگیری. به خدا فکر میکنی. خدا رو حس میکنی. میبینیش و ازش به خاطر آفریدن فرشتهای مثل مولانا تشکر میکنی. دستاش رو میبوسی و غرق شادی میشی. هر چی در وصف این کتاب عاشقانه-عارفانه بگم کمه. این کتاب شرحی است از مثنوی معنوی و غزلیات شمس و به طور کلی حال و احوال مولانا بعد از ملاقات استثناییش با شمس. از این به بعد براتون اینجا در مورد این کتاب و جملاتش و حس و حال خودم مینویسم. برای چندمین بار دارم مرورش میکنم. یکی از مضامینی که در این کتاب از غزلیات شمس بهش اشاره شده و درستتر بگم، نقل شده، تعلق انسانها به متعلقاته که این طور وصف شده: گفتی شکار گیرم، رفتی شکار گشتی/ گفتی قرار یابم، خود بیقرار گشتی. مصداق مصرع اول رو بارها تو زندگیم تجربه کردم. خیلی وقتها شده تصمیم گرفتم کار خاصی رو انجام بدم، مثلاً برای موکل پروندهای رو پیگیری کنم ولی در دام تاییدطلبی گرفتار شدم. طوری که برای هر کاری نیاز به تایید اون داشته باشم نیاز به دیده شدن! در حالی که هدف اولیه من این بود که گرهای از کار کسی بگشایم، دستش را بگیرم، کمکش کنم. یا این که گاهی خواستم با دست آوردن پول یا هر چیز مادی دیگه، از قید تعلقات رها و آسوده بشم، اما بدتر و گرفتارتر و مشغولتر شدم. یا این که خواستم به کسی کمکی کنم، اما در قید جزییاتی فرو رفتم که بیربط با کمک کردن به اون شخص بود. یعنی به قول خود مولانا اومدم چیزی رو شکار کنم اما خودم اسیرش شدم. خودم رو شکار کردن. شکار تاییدطلبی شدم. شکار مهرطلبی شدم. شکار تلاشهای شبانهروزی برای کسب موفقیتهای واهی. شکار غرور. شکار خشم و عصبانیت و حرص و جوش زدن. البته هنوزم زنجیر سفت و محکم تعلقات به پام بسته است و نمیذاره پرواز کنم و چشمم آب نمیخوره که به راحتی رها بشم ازشون. حس میکنم ماموریت من روی کره زمین خیلی فراتر از اینهاست. من نیومدم اینجا که فقط پول دربیارم و یه خونه و ماشین برای خودم بخرم و ازدواج کنم و بچهدار بشم و امور جاری زندگی رو بدون هیچ معنویتی بگذرونم. اما راستش مشغلهها مثل گرد و غبار توی جاده میمونن. هم آدم رو مریض و وابسته میکنن هم نمیذارن یا شاید خودم بهشون اجازه میدم که نذارن به ماموریت اصلی زندگیم فکر کنم.
راستی ماموریت اصلی من تو زندگی چیه؟ کی میدونه چرا به دنیا اومده؟ کی میدونه چرا خدا بهمون ماموریت داده؟ به قول امیر قراره بریم برای خدا حسهایی که تجربه کردیم رو تعریف کنیم؟ تعبیر جالبی از رسالت ما تو زندگیه. اما جواب سوال من نیست. فقط بهونه خوبیه برای فکر کردن. میدونم که تراوشات ذهنی امروز من، بحث خیلی سنگینیه و شاید حتی یه پیامبر هم نتونه به این سوال جواب قانعکنندهای بده. منم به قول حضرت حافظ باید بیشتر حدیث از مطرب و می بگم و راز دهر کمتر بجویم... . گفتم که بعضی وقتها مولانا شکارم میکنه. صدام میکنه. امروز از اون روزها بود. بگذریم. از این به بعد بیشتر از مولانا میخونم و مینویسم.
پینوشت: یادمه معلم ادبیات دوره دبیرستانمون، خانم اسفندیار نام داشت. بهمون میگفتن بچهها حتماً مثنوی معنوی رو مطالعه کنید. هر کسی این کتاب رو بخونه راه زندگیش رو پیدا میکنه. به امید آن روز.